شنبه| دخترک دیگر حوصلهاش سر رفته است و در خانه بند نمیشود، بیتابی میکند و دلش تاب و سرسره میخواهد. مجبور میشویم شالوکلاه کنیم و راه بیفتیم. وقتی به فضای بازی بچهها میرسیم، میبینم ازدحام کودکان بیش از چیزی است که فکرش را میکردم. از یکطرف نگران کرونا هستم و از طرف دیگر بچههای بزرگتر بین بچههای خردسال بالا و پایین میپرند و با اندامهای درشت و حرکت سریعشان ممکن است هر لحظه برای کودکان دوسهساله خطرساز شوند. در همین احوال که با احتیاط و تردید مراقب دخترم هستم، پسری حدود دهیازده ساله برعکس از سرسره بالا میرود و با صدای بلند به دوستش که از او جلو زده است، فحشهای رکیک میدهد. پدری دیگر که در کنار من ایستاده است، دوچرخه کودکش را کنار میکشد و سعی میکند دور شود. کمی بعد میبینم که همان پسر دهیازدهساله قدری دورتر دارد با رفقای همسن خودش درباره اینستاگرام و عکسهایی که در آنجا دیدهاند حرف میزنند.
یکشنبه| پیرمردی در خیابان جلو من را میگیرد و بدون مقدمه میپرسد: «آیا تحمل زنم ثواب دارد؟» قدری توقف میکنم و جواب میدهم که بالأخره هرگونه تحملی ثواب دارد؛ تحمل آزار همسایه، صبر بر مشکلات بچهداری، تحمل سختیهای زندگی و...، اما نمیگذارد حرفم تمام شود و طوری که انگار انتظارش برآورده نشده است، دوباره سؤالش را تکرار میکند و توضیح میدهد: «همه حقوق بازنشستگیام را به زنم میدهم و هر چیزی هم که میخواهد میپذیرم و با او همراهی میکنم، اما بازهم ناراضی است و هر بار به بهانهای اوقاتتلخی میکند و اعصابم را بههم میریزد. بااینحال من همچنان تحمل میکنم و برای مراعات حال او چیزی نمیگویم. آیا خدا این تحمل و صبر و خویشتنداری من را حساب میکند؟» نمیخواهم یکطرفه قضاوت کنم و بدون شنیدن حرفهای همسرش چیزی بگویم، اما بهناچار جوابی میدهم و خیالش را آسوده میکنم که این صبر و شکیبایی ثوابش از عبادات دیگر کمتر نیست و برترین فضیلت اوست.
دوشنبه| در قطارشهری جوان دانشجویی از من چیزی میپرسد و باب گفتگو باز میشود. وقتی بحث گرم شده است و من رسیدهام به اینکه مردم حاضرند در صورتی تحریمها را تحمل کنند که بیعدالتی و نابرابری نباشد، ناگهان مردی میانسال که صدای ما را شنیده است، بدون مقدمه فریاد میزند: «حاجآقا مردم دیگر حاضر نیستند هیچچیزی را تحمل کنند!» با صدای او توجه دیگران هم جلب میشود و یکیدو نفر دیگر وارد بحث میشوند. اینجاست که یک فروشنده دورهگرد با بستهای تیغ یکبارمصرف جلو میآید و بیاعتنا به بحث داغ سیاسی میپرسد: «حاجآقا ژیلت نمیخوای؟» لحظهای سکوت بر جمع حاکم میشود و یکباره همه میخندند!
سهشنبه| در بقالی قیمت جنس را میپرسم و قدری توقف میکنم. موقعی که میبینم گران است و با تشکر و خداحافظی میخواهم بیرون بروم، فروشنده میگوید: «شما دیگه چرا؟ شما که باید ندیده و نپرسیده بخرید!»
چهارشنبه| داریم با همسر و فرزند کوچکم در پارک قدم میزنیم تا از محوطه بازی کودکان به قسمت دیگری برویم. در همین حال از کنار خانمی میانسال میگذریم که روی نیمکت نشسته و گویی منتظر پایان بازی دیگر اعضای خانواده است. حجاب و پوشش مناسبی ندارد، ولی در همین لحظه صدای او را میشنوم که با نگرانی به دخترش میگوید: «زودتر برویم، من نمازم را نخواندهام و دارد قضا میشود.»
پنجشنبه| در مترو نشستهام. سرم داخل گوشی موبایل است و دارم پیامهای دایرکت اینستاگرام را میخوانم. همان موقع پیامی دریافت میکنم از کسی که نوشته است: «من روبهروی شما هستم!» لحظهای توقف میکنم و با تعجب سرم را بالا میآورم، میبینم جوانی در صندلی روبهروی من به من خیره شده است و لبخند میزند. ادامه پیام را میخوانم: «فرصت دارید چند لحظه صحبت کنیم؟» حالا من لبخند میزنم و در ادامه مسیر با هم گفتگو میکنیم!