مهلقا رحیمپور | شهرآرانیوز؛ فیلم «حفاری» که در ژانر بیوگرافی و تاریخی ساخته شده است، به کارگردانی سایمون استون، کارگردان استرالیایی، برگرفته از رمانی به همین نام از جان پرتسون است؛ کارگردانی که بیشتر از بداههپردازی استفاده میکند و خودش از آن با نام بیشازحدنوشتن یاد میکند! این فیلم ابتدا در ۱۵ژانویه ۲۰۲۱ در سینماهای سراسر دنیا و سپس بهصورت مجازی در ۲۹ژانویه۲۰۲۱ در نتفلیکس اکران شد.
در سال ۱۹۳۹ و وانفسای شروع جنگجهانی دوم، در سافک انگلستان طی عملیات حفاری یک کشتی دفنشده با مجموعهای از طلا و جواهرات، سپر و شمشیر و اشیای ارزشمند دیگری کشف میشود که گمان میرود مربوط به دوره آنگلوساکسونها، یعنی قرن ششم میلادی و عصر تاریک قرون وسطا باشد. این کشف از اهمیت فراوانی برخوردار بود. زیرا مربوط به دورهای است که اسناد تاریخی روشنی نداشت. بعدها و در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۸۰ باستانشناسان مناطق گستردهتری از این منطقه را کاوش کردند و گورهای بسیاری نیز یافت شد.
آثار کشفشده از کشتی بهدلیل شکوه و عظمتشان در انگلستان بینظیر هستند و اکنون از بزرگترین گنجینههای کشف شده در انگلستان محسوب میشوند و در موزه بریتانیا به نمایش عمومی درآمدهاند. بعدها همین کشف، موضوع رمان جان پرتسون و فیلم آخر استون را رقم زد! وقایع فیلم در سال ۱۹۳۹ اتفاق میافتد. داستان فیلم از آنجا آغاز میشود که خانم ادیث پرتی (کری مولیگان) که زنی بیوه است و با پسرش رابرت زندگی میکند، ندایی از گذشته در درونش به جریان میافتد و احساس عجیبش به زمینهای پشت خانه، وادارش میکند از مردی به نام باسیل براون (رالف فاینس) که حفاری خودآموخته، آرام و متفکر است و در گذشتهای نهچنداندور کتابی درباره نجوم نوشته است، کمک بگیرد تا تپههای زمینهای اطراف خانه را حفاری کند و به جستوجوی چیزی بگردد که نمیداند چیست! داستان حول تاریخ و گذشته میچرخد؛ حول زندگی و زوال، حول آدمها و بقایاشان.
زمان در فیلم مدام کش میآید و درام باستانشناسانه استون رفتهرفته و با پیداشدن کشتی از زیر خاک و ورود یک گروه و یک زوج باستانشناس دیگر، هرلحظه عمیقتر میشود و با تصاویر هرچند گذرا، احساسات درونی همچون اندوه، عشق و نگرانی هریک از شخصیتها را بهخوبی نشان میدهد. در روند داستان متوجه میشویم بیماری بهزودی خانم ادیث پرتی را به کام مرگ خواهد کشید. داستان با سقوط یک هواپیمای نظامی و مرگ خلبان در رودخانه و کشف چند شیئ باستانی از درون مقبرهای داخل کشتی، حس مرگ و زندگی را پررنگتر از هر لحظهای در فیلم به نمایش میگذارد و این احساس را در شخصیتها برمیانگیزاند که بهراستی آنچه از ما باقی خواهد ماند، چیست؟ همچون سکانسی از فیلم که عکاس میگوید: «اگر هزار سال در یک لحظه میگذشت، از ما چه برجا میماند؟» ناقوس جنگجهانی دوم از ابتدای فیلم بهعنوان یک المان مهم و با پرواز هواپیماهای جنگی بر فراز آسمان گرم به تصویر کشیده میشود.
رفتهرفته و هرچه به پایان فیلم نزدیک میشویم، انگار صدای جنگ واضحتر به گوش میرسد. گویی استون میخواهد نوعی ارتباط میان جنگ و روند داستان و درگیری شخصیتها را به نمایش بگذارد. در صحنههای پایانی فیلم، شخصیتها گویی در این اندیشه که چهچیزی از خود برای تاریخ باقی خواهند گذاشت، بقایای داخل کشتی را برای اهدا به موزه جمعآوری میکنند و روی کشتی را با خاک میپوشانند و منتظر میمانند. گویی میخواهند بگویند: «ما درواقع نخواهیم مرد و همیشه قسمتی از یک مسیر جاودانه باقی خواهیم ماند!» در سراسر فیلم، زمینهای گسترده و ساکت، آفتاب دوردست، تصویرهای بدون دیالوگ و نگاههایی که باعث میشود مخاطب به احساسات و گذشته شخصیتها پی ببرد، فضایی خاص و ملموس ایجاد کرده است. با وجود این، تکرار برخی تصاویر و گذر زودهنگام از یک حادثه، گاهی باعث تأثیر منفی و حتی برعکس در فیلم میشود. فیلمی که ایدهاش مبتنی بر بودن و زوال و باقی ماندههای بشریت است و استون همه سعیاش را برای تبدیل یک واقعه تاریخی به یک اثر تأملبرانگیز کرده است.