روایت زندگی سید فضلا... بنیفاطمه، از بازماندگان مسگران قدیم شهر
الهام ظریفیان - «سید» و کارگاه مسگریاش را خیلیها میشناسند. نه فقط قاسمآبادیها که کل شهر. هر چه نباشد، بالاخره ۶۰ سال است که توی این کار است. قدیمی بازار مس است. قدیمیهای محله عیدگاه هنوز او را به یاد دارند. همان سید فضل ا... که صبح به صبح با آقای خدابیامرزش میآمد، بسما... میگفت و کرکره مغازه را میداد بالا و بعد هم صدای ضربات پشت سر هم چکشش بازار را پر میکرد. آن وقتها مسها را خودشان میساختند. مشتریاش هم بود. آفتابه، قِلِفت، پاتیل، مُجمَعه.. کار را از آقایش یاد گرفته بود. خدا رحمتش کند. سفیدگری را هم به او یاد داده بود. فِرز بود و تمیز. کمِ کمش، روزی پنج، شش عدد آفتابه و پنج، شش عدد دیگ را خودش تنهایی میساخت و میگذاشت کنار. هر دختری که بختش باز میشد، میدانست که سرویس مس جهیزیهاش با سید است، جوان رعنایی که جز مس و چکش و سندان، سر و کارش با هیچ چیز دیگری نبود، نه لب به سیگار میزد و نه اهل رفیقبازی بود. سید هنوز هم همانجور است. حتی حالا که دارد ۷۴ سالگیاش را رد میکند هم هر روز صبح، وقتی که هنوز به جز سروصدای یکریز گنجشکها و بدو بدوی گاه و بیگاه بچههایی که زنگ مدرسهشان خورده و هنوز نرسیدهاند صدایی از کوچه نمیرسد، شال سبز سیدیاش را دور گردنش میاندازد و بسما... گویان به خیابان میزند و کرکره مغازهاش را بالا میکشد. سید هنوز هم همانطور که آقای خدابیامرزش به او یاد داده بود، هر روز صبح قبل از هر چیز، حتی قبل از اینکه نبات زعفرانیاش را توی لیوان چای بیندازد و آرام آرام آن را هم بزند و بعد جرعه جرعه با نان و پنیر بخورد، اول کتاب دعای جیبی کوچکش را که دیگر کهنه و ورق ورق شده برمیدارد، مینشیند جلوی آتش مشعل گاز، دعای روزش را میخواند، رو به قبله سلامش را میدهد و بعد میگوید الهی به امید تو و شروع میکند.
سید فضلا... بنیفاطمه متولد ۱۳۲۴ در تربت حیدریه است با این حال شصت سالی است که میهمان امام رضا (ع) شده است: «ده سالم بود که خانوادگی آمدیم مشهد. پدرم میگفت دوست دارد در خدمت آقا امام رضا (ع) باشد.»
پدرش در تربتحیدریه مسگری و مسفروشی داشت و همان شغل را در خیابان تهران قدیم و امام رضا (ع) فعلی و در محله عیدگاه ادامه داد: «۱۵ سالم بود که آقام (پدرش را میگوید) گفت دیگر نمیخواهد بروی مدرسه. بیا پیش خودم.»
یادش نمیآید که خودش هم این کار را دوست داشته یا نه، اما بالاخره از بچگی با مس بزرگ شده بود و غیر از آن هم، «مطیع پدر» بود و باید میگفت «چشم»: «هیچ وقت یک «تو» به پدر و مادرم نگفتم. خیرش را هم بارها دیدهام. چند بار تصادفهای عجیبی کردم؛ در جنگ زیر توپ و خمپاره بودم؛ حتی یک بار زیر آوار ماندم، اما اگر خدا همیشه مرا حفظ کرده، فقط به دلیل دعای پدر و مادرم بوده است.»
بعد هم دیگر دل داد به کار و چسبید به کار مس. آنقدر که برای خودش اوستایی شده بود و همه او را میشناختند: «همیشه کارهایی میساختم که وقتی صاحبش میدید، تعجب میکرد که چطور با دست خالی و یک چکش چنین چیزی ساختهام.»
آنقدر کارش در مسگری خوب شده بود که رفیق پدرش که او هم در کار سفیدگری مس بود راضی شد دخترش را به او بدهد: «از خدایشان هم بود! خودشان آمدند، تحقیقات کردند و دیدند من اهل سیگار و دود و رفیقبازی نیستم، مثل خودشان هم توی کار مس هستم، دخترشان را دادند. اوایلی که ازدواج کرده بودم، بزرگان فامیل به من میگفتند: اگر ۴ پسر و یک دختر داشته باشی، خیلی خوب است. من هم نیت کردم که: خدایا! هر طور خودت صلاح میدانی. از قضا، خدا ۴ پسر و یک دختر به ما داد. بعد همان بزرگان گفتند: خب، حالا ۴ پسر داری که ۴ پایه تابوتت را بگیرند و یک دختر هم داری که عقب تابوتت گریه کند!»
از ۴ پسر، ۳ برادر کوچکتر راه پدر را ادامه داده و به کار مس زدهاند. هر کدامشان در یک منطقه قاسمآباد برای خودشان مسفروشی و مسگری زدهاند. کارشان هم گرفته خدا را شکر: «ماشاءا... همهشان مثل جوانی خودم کاری هستند، درس هم خواندهاند و دانشگاه رفتهاند، اما هر کاری بگویید از دستشان برمیآید و انجام میدهند. ابایی ندارند.»
خانمتان از شغلتان راضی است؟
راضی است. هرچه باشد، پدرش هم این کاره بوده، با مس بزرگ شده است. خدا رحمتش کند. همان که عکسش آن بالاست!
حتما روز زن به ایشان ظرف مسی هدیه میدهید؟!
به خانمم فقط تراول میدهم! (میخندد) مس خیلی دارد. ولی باز هم گاهی که میآید توی کارگاه و چشمش یک چیزی را میگیرد، میگوید: «این را خریدهای؟!» میگویم: آره. برمیدارد و میبرد. هر ظرف مسی که بخواهم ببرم خانه، چنان سفیدش میکنم که مثل آینه میشود. آره... هنوز هم وقتی برایش مس میبرم، خوشحال میشود.
جاهای دیگر که بخواهید هدیه ببرید هم مس میبرید؟
خیلیها این روزها برای هدیه ظرف مسی میبرند. خودم هم هر جا میروم هدیه مس میبرم. شما هم اگر آدرس بدهید برایتان میآورم!
***
شاید باورش سخت باشد، ولی سید فضا... از مس به طلا هم رسیده است! منتها نه آن طلایی که مال این دنیاست و ارزشش فقط با پول سنجیده میشود: «۲۵ سالم بود که در بیمارستان امام رضا کار میکردم. هم آشپز بودم، هم مداح و هم ظروف و دیگهای مسی بیمارستان را سفید میکردم. جنگ که شد، گفتم: «مرخصی بدهید، میخواهم بروم جبهه.» گفتند: «نمیشود، اینجا کلی کار هست، کجا میخواهی بروی؟!»، ولی من اعتنایی نکردم. ول کردم، رفتم. ۳ ماه بعد آمدم و خواستم برگردم سرکارم، گفتند: «برو همانجایی که بودی! من هم برگشتم جنگ.»
طلایی که به دست آورده بود آنقدر ارزش داشت که بخواهد کار مس را فعلا بگذارد کنار: «در عملیات کربلای ۵ راننده آمبولانس بودم. ۴ آمبولانس بودیم که مجروحها را از خط میبردیم پشت جبهه. از زمین و هوا توپ و خمپاره میآمد. سه تا آمبولانس خمپاره خوردند و فقط من سالم ماندم. فرماندهام تعجب کرده بود که چطور من توانستم جان سالم به در ببرم. با شتاب رانندگی میکردم و از زیر خمپارهها جا خالی میدادم. کربلای ۵ که تمام شد، از طرف سپاه دعوت به کار شدم. چهار، پنج سالی از رحلت امام (ره) گذشته بود که لشکر ۵ نصر من را برای تیم حفاظتی بیت رهبری انتخاب کرد. کلی از خودم و خانوادهام تحقیق کرده بودند؛ هر کسی را که راه نمیدادند! ۴ سال در بیت رهبری بودم و بعد به پادگان قدس آمدم.»
خدمتش در نظام که تمام شد دوباره یاد مسگریاش افتاد: «در این سالها که در خدمت سپاه بودم، چون جا نداشتم، وسایل مسگری را در خانه پسرم گذاشته بودم. یک شب هم دزد آمده بود، همه را برده بود. بعد که بازنشست شدم، دیدم نمیتوانم بیکار بمانم. همیشه خدا کار کرده بودم. وقتی جوان بودم از دیوار راست هم بالا میرفتم. خلاصه، هم این بود و هم اینکه بالاخره، حقوق بازنشستگی کفاف نمیداد. یک تومان به جایی نمیرسید! (منظورش یک میلیون تومان است) از طرفی کار مس هم روی روال افتاده بود و مردم به مس رو آورده بودند. گفتم: چی از این بهتر! چرا سراغ کار سابقم نروم؟! این بود که دوباره زدم به مس!»
***
سید ۱۵ سال است که ساکن قاسمآباد شده است و ۵ سال است که کارگاه مسگریاش را در محله فلاحی راه انداخته است.
قبل از آن کجا بودید؟
سیار بودم. ماشین را پرِ مس میکردم و در محلهها و روستاهای اطراف مشهد میچرخیدم. هم میخریدم و هم میفروختم. مسگری و سفیدگری هم بود. در کنارش محصولات روستاییها را هم برای فروش میآوردم شهر. آلو، روغن زرد و .... روستاییها قدر مس را بیشتر میدانستند. گاهی میشد که یک هفته یک جا میماندم تا مسهایشان را سفید یا تعمیرشان کنم.
بهترین قسمت کارتان چیست؟
بهترین قسمت کارم وقتی است که مسهای سیاه را برای من میآورند که سفید کنم. خوشحال میشوم و میگویم: «الحمدلله، خدایا! تو این توفیق را به من دادهای که مسهای سیاه و قرمز مردم را سفید کنم تا در ظرفهای سمی و قرمز، غذا نخورند.» و گرنه درآمد زیادی ندارد. بد هم نیست، یک گوشهای از خرجمان را میگیرد. حقوق بازنشستگی هم که هست، بس است دیگر، بیشتر از این میخواهیم چه کار کنیم؟!
درآمد این کار چطور است؟ الان بهتر از مس پول درمیآورید یا قدیم؟
با اینکه الان درآمد مس بهتر است، ولی مردم در قدیم بیشتر مس استفاده میکردند. انگلیس بود که مس را برد و روحی و تفلون را بین مردم آورد! (منظورش ظروف آلومینیومی است که به روحی یا رویی معروف هستند.) تمام بیماریها هم از همین رویی و تفلون است. دشمن است دیگر، میخواهد ضربه بزند. چون ایران دارد به ابرقدرت تبدیل میشود، از ایران ترسیدهاند.
وقتی میدیدید مردم مس را گذاشتهاند کنار چه حسی داشتید؟
دور و بریهای خودم را میدیدم که رویی و تفلون استفاده میکردند، خیلی ناراحت میشدم. میگفتم: «اینها چی هست که شما میگیرید؟» الان تازه دارند میفهمند که مس چقدر خوب است و هیچ بیماری هم نمیآورد. ولی روحی را دست بکشید، انگشتهایتان سیاه میشود. همان سم است که توی غذایتان میرود.
خودتان چطور؟ خانم شما از این ظرفهای رویی و تفلون استفاده نمیکرد؟
خودمان، همیشه مس استفاده میکردیم. الان اگر بیایید خانه ما، میبینید که همه ظرفها، حتی کاسه و بشقابها هم مسی هستند.
الان اوضاع چطور است؟
مردم الان فهمیدهاند که رویی دلیل همه درد و بیماریهاست، ولی مس اینطور نیست. هرچه ته آن قاشق بکشید، قلع آن برنمیگردد. ولی هنوز هم درست برای مردم جا نیفتاده است که مس چقدر خاصیت دارد. اگر صبح به صبح به پشت مس دست بزنی، برق بدنت را میگیرد. دستبندهای مسی را دیدهاید؟ مس را که روی نبض دستتان میگذارید اعصابتان آرامش پیدا میکند. غذا هم تویش خوشمزهتر میشود، مخصوصا اگر روی آتشِ کُنده درست شود.
مشتریهایتان بیشتر چه کسانی هستند؟
مشتریها بیشتر خانمها هستند. از میدان شهدا، احمدآباد، از همه جا میفرستندشان اینجا، میگویند برو پیش سید!
این روزها مس بیشتر کاربردهای تزئینی پیدا کرده است. اینطور نیست؟!
آره. الان خیلی از ظرفهای مسی را برای تزئین میبرند. خیلیها آفتابههای کثیف را میآورند، میگویند: «حاجآقا! قشنگ سفید کن، میخواهیم بدهیم به عروس.» میگویم: «چشم!» تمام درزهایش را برس آهنی میکشم، سفید میکنم مثل آینه. میبرند برای تزئین جهیزیه عروس.
شما قبلا سازنده بودید از این چیزها هم میساختید؟
قدیم ما از اینها نمیساختیم. اینها را با دستگاه قالب میزنند. ما آن زمان، پارچ میساختیم، آفتابه میساختیم، قِلِفت (دیگ) میساختیم، لیوان و این چیزها تازه آمده است. این ظرفهای مسی که میبینید ظریف و کوچک هستند، مثل همین لیوان و بشقاب و این چیزها که به تازگی باب شده است، از اصفهان و زنجان و کرمان میآیند. مثلا همین لیوان را ببینید، مال زنجان است، زیرش هم نوشته «زنجان»، نگاه کنید! در مشهد کسی از اینها نمیسازد. تازگی یکی از زنجان آمده بود، میگفت برایت کارخانه میزنم، دستگاه میآورم، همه چیز با من، شما فقط بیا نظارت کن، از همین لیوانها و این چیزها میخواهد بسازد. قضیه مال یک ماه پیش است. هنوز که نیامده است. نه، اینجا کسی از اینها نمیزند.
چطوری باید از ظرفهای مسی نگهداری کنیم که زود به زود سیاه نشوند؟!
وقتی غذا را در ظرف مسی درست کردید، باید سریع ظرف را بشویید. غذا را توی ظرف مسی نگه ندارید، چون قلع را سیاه میکند. اگر قرمز شد، سم است، و گرنه اگر سیاه باشد عیب ندارد. الان آدمها تنبل شدهاند. ظرفها را همانطور کثیف میگذارند چند ساعت توی ظرفشویی بماند، یا ظرف را با غذا میگذارند توی یخچال.
بخواهیم یک قابلمه مسی بخریم چقدر درمیآید؟
یک قابلمه ۴ نفری تقریبا ۱۵۰ تومان درمیآید. گرانتر از رویی و تفلون است، ولی عوضش روی غذا هیچ اثری ندارد و برای سلامتی مفید است. فقط هر سال باید سفید شوند و گرنه خود مس خراب نمیشود. مس داریم که مال ۳۰ سال قبل است. مس کهنه را کیلویی ۴۰ هزار تومان و نو را کیلویی ۱۰۰ هزار تومان میخریم.
وضع اقتصادی مردم آنقدر خوب هست که همه ظرفهایشان را مسی بخرند؟ بالاخره گرانتر از تفلون است. این گرانیها رونق دوباره بازار مس را کم نکرده است؟!
اولین کسی که در قاسمآباد مسگری زد، من بودم. بعد افراد دیگر آمدند. هیچوقت بند رونق نبودم. بیشتر دنبال این بودم که کار مردم راه بیفتد و مردم توی مس زنگ زده غذا نخورند. هدفم همین است. چون امام صادق (ع) فرمودند نیتِالمومن خیرٌ من عمل. اصلِ کار، نیت مومن است.
این کار را چطور انجام میدهید؟ منظورم سفید کردن است! مثل قدیمها میروید داخل دیگ مسی و توی آن میچرخید؟!
ظرفهای بزرگ را میرویم تویش. روی کیسههای پلاستیکی که داخلش شن است میایستیم و با آن میچرخیم. الان دیگر این جور دیگها را قبول نمیکنم. دست و پا تنگ است و پاهایم هم درد میکند. دیگر نمیتوانم کار بزرگ قبول کنم. الان بیشتر قابلمه و ماهیتابههای کوچک را برای سفید کردن میآورند. اول تیزاب میکنیم، با سود سوزآور. از خارج میآید. سیاهیهایش را میبرد و آن را تمیز میکند. بعد با ریگ و شن و سیم میکشیم تا مثل آینه برق بزند. بعد نشادر میزنیم و بعد هم قلع میزنیم تا سفید شود. موقع تیزاب زدن، دستکش دستم میکنم و با دست میزنم. گاهی که دستکش سوراخ میشود و تیزاب داخل میرود، نوک انگشتهایم پوست پوست میشود و میسوزد. چیزی نیست زود خوب میشود. شبها که میروم خانه روغن میزنم. ولی موقع زدن نشادر و قلع، دیگر نمیشود دستکش پوشید. مرحله آخر هم پرداخت میکنم. همه مراحلش عین قدیم است. قدیم هم همینکارها را میکردند.
شنیدهام که دستگاههایی هم برای این کار آمده است!
بعضیها با دستگاه تمیز میکنند، ولی فایده ندارد. اصل کار تیزاب است که باید با دست خوب بکشی تا مغز مس تمیز شود. آنهایی که با دستگاه تمیز میکنند یک بار که توی ظرف غذا بپزید، دوباره سیاه میشود.
سختترین قسمت کارتان چیست؟
سختترین قسمت کار همان تیزاب کردن است. باید جلوی دهان را بگیریم که دودش وارد ریه نشود. مس اگر خوب تیزاب شود، خوب هم سفید میشود. اگر خوب تیزاب نشود، خوب قلع نمیگیرد. اینهایی که خوب تیزاب نمیکنند، وارد نیستند. همیشه به بچههای خودم میگویم، اگر میخواهید خیر ببینید و پول برایتان برکت کند، تیزاب را خوب بزنید. یکی از پسرهایم که ۲ سال است به این کار زده، ریهاش از دود نشادر حساس شده است. ولی من دیگر عادت کردهام. چند سال است که دیگر روی من اثر ندارد.
این روزها همه از وضع کار مینالند. الان مشکلات کار شما بیشتر چه چیزهایی هستند؟
مشکل کار ما، نوسان قیمت قلع است. یک بار میشود کیلویی ۲۰۰ هزار تومان، بعد یک باره میشود کیلویی ۵۰۰ هزار تومان. ایران معدن قلع ندارد. قلع و نشادر و سود و اسید، همه از خارج میآیند. قدیم که تحریم نبودیم، از مالزی ده تُن، ده تُن، قلع میآوردیم. الان شده کیلویی ۴۰۰ هزار تومان. به دلیل تحریم این قیمت است و گرنه همین را وقتی خیلی گران شده بود کیلویی ۲۰۰ هزار تومان میخریدیم. این باعث شده قیمت کار ما هم بالا برود و خیلی از خانوادهها نتوانند مس استفاده کنند. قبلا یک قابلمه را با ۱۰ هزار تومان سفید میکردیم، امروز همان قابلمه را میگیریم ۲۰ هزارتومان.
اتحادیه هم دارید؟!
اتحادیه داریم، ولی پروانه فعالیت من مال ۵۰ سال پیش است. این است که بعد از این همه سال کسی به من گیر نمیدهد. آن زمان بیشتر سازنده بودم تا سفیدگر. از آن آفتابهها (به قفسه بالایی اشاره میکند که دو آفتابه مسی روی آن جا خوش کرده) روزی ۵ عدد میساختم! از اول که ورقش را پهن میکردم، تا جوش میدادم و سفید میکردم، همه را خودم تنهایی انجام میدادم. از آن پارچهای آب (باز هم اشارهاش یک پارچ بزرگ آب با دهانهای گشاد است که جلوی ویترین گذاشته)، روزی ۵ عدد میساختم و میگذاشتم کنار. صبح که میرفتم شروع میکردم ورقها را برش میزدم و سر هم جوش میدادم، تا شب که ۵ پارچ را میگذاشتم کنار، کار میکردم. الان خیلیها میآیند که اینها را بخرند، نمیفروشم. قدیمی است.
کسی تا حالا سراغتان نیامده است که به عنوان پیشکسوت این کار از شما تقدیر کند یا درددلهایتان را بشنود؟
نه هیچکس. به کارخانجات بزرگی که کلی تولید دارند و آقا هم اینقدر روی تولید سفارش کردهاند، کسی اهمیت نمیدهد، بعد میآیند به ما اهمیت بدهند؟!