صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

«مسلم شاهی» پنجمین فروشگاه میوه را با استخدام افراد دارای سوء سابقه راه‌اندازی کرد

  • کد خبر: ۱۰۱۹۰۳
  • ۲۱ اسفند ۱۴۰۰ - ۱۱:۵۱
  • ۱
عاشق هیجانش هستم. اگر پول دوست بودم به یک غرفه اکتفا می‌کردم، اما اینکه ماهی گیری را به این قشر یاد بدهم، از بسته معیشتی بردن دم خانه مردم خیلی بهتر است.

به گزارش شهرآرانیوز؛ ۱۵ شهریور ۹۹ گزارش نخستین دیدارمان با او را منتشر کردیم، با اسم مستعار «شاهین». آن زمان همه ما دست اندرکاران تهیه گزارش و همین طور خودش، برای انتشار گزارشی با اسم واقعی مصاحبه شونده تردید داشتیم. نگران واکنش منفی مردم به قصه زندگی این جوان ۲۸ ساله بودیم، اینکه افشای هویت او به کسب و کار میوه فروشی اش لطمه بزند و نان او و ۱۶ همکار توبه کرده اش را آجر کند.

شاهین گزارش ما پیشینه‌ای پر از شرارت داشت و خیابان بستن ها، عربده کشی‌ها و حضور ثابتش در نزاع‌های فردی و جمعی او را به چهره‌ای شناخته شده برای اهالی محله عامل تبدیل کرده بود. دلیل رفتن ما به سراغش، نه بازخوانی اشتباه‌های گذشته او بلکه توبه‌ای بود که آن زمان هنوز به یک سالگی هم نرسیده بود. با این حال با نشانه‌هایی همراه بود که می‌شد به ادامه آن امید داشت.

انتشار گزارش و استقبال کم سابقه مخاطبان شهرآرا از آن، باعث شد درست ۱۰ روز بعد، دومین گزارش را این بار با اسم و رسم واقعی او، یعنی مسلم شاهی و نشانی فروشگاهش واقع در حرعاملی ۳۹، منتشر کنیم. او آن زمان از رؤیاهایش به ما گفت و اینکه می‌خواهد میوه فروشی را با کمک مکافات کشیده‌هایی مثل خودش، گسترش بدهد و بشود یک پا حشمت فردوس؛ نه در دنیای فیلم و سریال بلکه در عالم واقعی. از آزار‌هایی که در مسیر این توبه کشیده بود برایمان گفت؛ از کتک‌هایی که از اوباش خورده بود، متلک‌ها و تمسخر‌هایی که شنیده بود و البته دلگرمی‌هایی که مهم ترینش را از خود خدا دریافت کرده بود.

یک سال و شش ماه پس از نخستین دیدار و در دومین سالگرد بازگشت او به زندگی به سراغش رفته ایم. بهانه گفت و گوی ما، افتتاح پنجمین شعبه میوه فروشی واقع در حرعاملی ۴۱ است. مقدمات این مصاحبه با دو صندلی قرضی از مغازه ساندویچی همسایه جور می‌شود. محل مصاحبه هم می‌شود همان جا لابه لای میوه‌ها و در همهمه قیمت پرسیدن مشتری‌ها و سر رسیدن نیسان‌های بار جدید.

شهریور پارسال با هم صحبت کردیم و یک شعبه بودید. بعد چه اتفاقی افتاد؟

شدیم ۵ شعبه. قرنی ۲۱، آموزگار ۶۵، حر عاملی ۴۱، حر عاملی ۳۹ و حر عاملی ۳. عبادی ۷۳ هم بود که جای خوبی نبود. کاسبی نمی‌چرخید. جمع کردم. دو پیشنهاد دیگر هم هست. یک زمین بزرگ‌تر از اینجا سمت احمدآباد که طرف اصرار دارد بدهد به من و گروهم. یکی دیگر هم بولوار وکیل آباد است که هزارو ۵۰۰ متر زمین است. صاحبش دنبال کار خیر است. می‌خواهد دست قشری را که با آن‌ها کار می‌کنم بگیرد.

جاده برای پیشرفت شما تا رسیدن به امروز، چهاربانده بود و بی سختی؟

نه. یک بار از من کلاهبرداری شد، به مبلغ ۴۰۰ میلیون تومن. طرف بالا کشید و به خارج از کشور فرار کرد. خانه ام را فروختم تا بدهی ا م صاف شد. طمع کردم. تقصیر خودم بود. عبرت گرفتم. یک مشکل دیگر همین بی خوابی‌های کارم است. از بچه‌ها بپرسید، می‌گویند دیشب حدود ساعت ۲ نیمه شب از اینجا رفته ام. گوشی ام را هم نگاه کنید بین ۵ تا ۶:۳۰ صبح، هر ۲۰ دقیقه یک بار کوک کرده ام که بیدار شوم. در روز یک وعده غذا می‌خورم و باقی اش میوه است.

چرا صبح به این زودی؟

یک راست می‌روم میدان بار جنس مغازه را جور کنم.

شعبه جدید می‌خواهید چه کار؟

عاشق هیجانش هستم. اگر پول دوست بودم به یک غرفه اکتفا می‌کردم، اما اینکه ماهی گیری را به این قشر یاد بدهم، از بسته معیشتی بردن دم خانه مردم خیلی بهتر است.

ارتباط پنج شعبه‌ای که اسم بردید چطور است؟

به هم مشاوره می‌دهیم. اگر مشکلی پیش بیاید، با هم حل می‌کنیم. اگر بار ارزان پیدا کنیم، به هم خبر می‌دهیم. این همکاری به نفع ما و مردم تمام می‌شود.

نیرو‌ها کلا چند نفر می‌شوند؟

۶۶ نفر. من به قولم عمل کردم. به مسئولان قول داده بودم ظرف یک سال نیرو‌ها را برسانم به ۵۰ نفر.

کسانی که وعده حمایت داده بودند هم به قولشان عمل کردند؟

دادگستری کمکمان کرد. بقیه ارگان‌ها ما را به جلساتی دعوت کردند و عکس گرفتند برای کار خودشان. ما باید ضرر می‌دادیم، چون در مغازه را می‌بستیم و ماشین جور می‌کردیم برای این همه آدم با خانواده هایشان. آنجا هم یک کیک و آب میوه می‌دادند، بدون حمایت عملی.

اگر چه حمایت‌هایی از شما بشود، سرعت کارتان بیشتر می‌شود؟

به ایمان نگاه کردید؟ داشت با ما حرف می‌زد، ولی دستانش مشغول چیدن میوه بود؛ یا امیر که دیشب ساعت ۱۰ آمده سرکار و تا الان (ساعت ۱۵) اینجاست. کار نکنند می‌روند کفتربازی و با همسایه دعوا می‌کنند. انرژی شان را گذاشته اند روی کار. این انرژی‌ها باید دیده شود. الان سفره‌ای پهن است که هم مردم خوش حال اند، هم خانواده این ها. بااین همه اسم حمایت را که می‌شنوم، ترس برم می‌دارد. حمایت نخواستیم، چوب لای چرخمان نگذارند.

اینجا چند نفر نیرو دارید؟

سه شیفت، بدون خودم ۲۴ نفر.

ظرفیتش همین تعداد است؟

نه. برای ۸ نفر دیگه هم جای کار هست؛ مثلا می‌خواهم سبزی بیاورم، اما آدمی را که این کاره باشد پیدا نمی‌کنم.

شرایط استخدامتان عبارت است از...؟

مثل قبل؛ سوءسابقه، اعتیاد یا هر دو. الان با خودم چهار نفر پاک هستیم. باقی مصرف کننده اند. فرید یک ماه پیش لغزید. دوگانه سوز کرده بود به قصد مردن. خودم نجاتش دادم. مثل پسرم می‌ماند.

چرا این کار را کرده بود؟

چون هنوز نتوانسته است همسر سابقش را فراموش کند.

حتی همین نوجوانی که روسری به کمرش بسته هم...؟

بله، بچه گلشهر است، ته گلشهر. شانزده هفده ساله است. سابقه دارد. دست‌های پر از رد چاقویش را نگاه کن. با آدم‌های معمولی نمی‌تواند کار کند، ولی با این محیط اخت شده است. بچه با جنمی است.

روشتان برای ترک دادن نیرو‌ها چیست؟

همان روش قدیمی است. از نیروهایم طوری کار می‌کِشم که در هوای سرد هم عرق کنند.

حقوق و مزایایشان چطور است؟

تازه وارد‌ها روزی ۲۵۰ هزار تومن، اوستاکار‌های قدیمی ماهی ۱۰ میلیون تومان. گمانم بالاترین دستمزد میان میوه فروشی‌ها باشد.

همگی زندگی و سر و سامان دارند؟

نه. ایمان و نادر روی پشت بام می‌خوابند، محسن ته غرفه. بعضی هاشان در هفت آسمان، یک ستاره هم ندارند. زندگی محسن دارد می‌پاشد. باید با یکی از وکلای ترمیمی حرف بزنم تا دیر نشده است.

خبط و خطا از نیرو‌ها دیده اید؟

تا دلتان بخواهد. دیروز دعواشان شده بود، پشت غرفه ها. یک بار یکی از نیرو‌ها را دیدم که بی اجازه از دخل کش می‌رفت.

به رویش آوردید؟

نه.

با چه استدلالی؟

خودش فهمیده است که فهمیده ام. همین کافی است.

قبل از راه افتادن میوه فروشی، کاربری این ملک چه بود؟

جای کارتن خواب‌ها بود. در‌ها را کنده و برده بودند. حفاظ لب دیوار‌ها و کنتور‌های آب و برق را هم همین طور. برای مالک‌ها وضعیت ملک مهم نبود، چون پول دار بودند.

لابد اینجا را که افتتاح کردید خیلی تشویق شدید؟

نه خیر. از روزی که اینجا را راه انداخته ایم، مواخذه کردن ارگان‌ها شروع شد. چرا کاشی ندارید؟ چرا آب ریز ندارید؟ چرا؟ چرا؟ توی مملکت ما اگر دزد باشی، فقط باید از پلیس بترسی، ولی اگر کاسب باشی، باید هراس همه ارگان‌ها را داشته باشی، از پلیس و اتحادیه و شهرداری گرفته تا آب و برق و گاز و بهداشت.

خیلی هم ارزان نمی‌دهید. قبول دارید؟

کیوی دوازده تومانی را می‌دهم ۸ هزار تومان، گوجه ده تومانی را می‌دهم ۷ هزارو ۵۰۰ تومان، پرتقال سیزده تومانی را می‌دهم ۱۰ هزارو ۵۰۰ تومان. ضمن اینکه ما تازه راه افتاده ایم. مردم ما را نمی‌شناسند. فروشمان بیشتر شود، قطعا قیمت را می‌آوریم پایین تر.

اینجا همیشه این قدر شلوغ است؟

الان که شلوغ نیست. ۵ عصر بیاید ببینید چه صفی می‌کشند پای ترازوها. چه انرژی و شوری! راه می‌روم و داد می‌زنم: هم میوه هم اخلاق.

نگاهتان به گذشته چطور است؟

یادم نمی‌رود زمانی را که گیر یک بسته سیگار بودم.

کسی هست که بخواهید از او تشکر کنید؟

از مدیری تشکر می‌کنم که دوست دارد گمنام بماند و می‌آید به ما سر می‌زند؛ هم خودش می‌آید و هم نماینده اش را می‌فرستد. مطمئنم آدم‌هایی را هم ناشناس می‌فرستد برای سرکشی. وقت‌هایی که خودش می‌آید ابهتی دارد که همه نیرو‌ها خوف می‌کنند. تشر می‌زند و ایرادهایمان را تذکر می‌دهد. مثلا درباره امنیت سازه یا رفتار با مشتری. پدرانه می‌پرسد چه کم داریم. همه کارکنان او را دوست دارند. تشر‌های این آدم بیشتر به دل می‌نشیند تا حمایت‌های زبانی بعضی ارگان ها. راستش این آدم من را یاد حاج قاسم سلیمانی می‌اندازد.

ماجرای اتاقک‌های پشتی

سیاه، کثیف و دودزده، به معنای واقعی کلمه؛ وضعیت این دو اتاقک در حال بازسازی که پشت میوه فروشی قرار دارند از این قرار است. ظاهرشان نشان می‌دهد که سال‌های سال، نشئه خانه معتادان کارتن خواب بوده است. مسلِم که از بچه‌های همین محله به حساب می‌آید می‌گوید یادش می‌آید زمانی را که یکی از معتادها، همین جا سنکوب کرد و جان داد. ملک شخصی بود و تماس‌های مردمی برای سامان دادن به وضعیت نابسامان آن به نتیجه‌ای نرسید. این‌ها را آقاجلال می‌گوید.

او دیوار به دیوار این میوه فروشی مغازه سیم کشی دارد. موضوع صحبتمان را که می‌شنود، شبیه زخمی که سر باز کرده باشد، بیرون می‌ریزد تمام رنجی را که از آزار معتاد‌ها در روزگار ویرانی این ملک برای او و اهالی ایجاد شده بود. «اینجا مخروبه بود. شده بود مرکز فساد و جای دزد و معتاد. شبی نبود که دزدی نشود. با هر جا تماس گرفتیم، فایده نداشت. می‌گفتند مجوز ورود نداریم. مالک‌ها با هم توافق نمی‌کردند و وضعیت همین طور مانده بود. اینجا امنیت نداشت. دو دفعه مغازه خودم را دزد زد. یقین دارم منشأ آن همین متروکه بود. باتری ماشین، آچار‌ها و کامپیوتر ماشین را بردند.»

از تامسون‌های مشتی تا گوجه‌های آس

بزرگ‌تر از چیزی است که تصورش را می‌کنی. متراژ این میوه فروشی باید ششصد متری باشد. طبق قرار قبلی، ساعت ۱۳:۳۰ رسیده ام تا مشتری کمتر باشد و گپ و گفت راحت تری داشته باشم. طبق معمول، خبری از میزبان نیست. مُسلم هنوز از میدان بار نیامده و این یعنی فرصت گشت زدن در فضایی آکنده از عطر سیب، پرتقال، سیر و سایر میوه‌ها و سبزی‌ها مهیاست. جوانی که پشت ترازو ایستاده است می‌پرسد از شهرآرا آمده اید؟ جواب مثبت می‌دهم و جمله «الان تماس می‌گیرم» را تحویل می‌گیرم.

گوشی را که قطع می‌کند، با گویش مشهدی که اینجا کاملا غالب است، طوری که همه کارکنان بشنوند داد می‌زند: آقا مسلم گفتن لباسای یک دستی که بِرَتان خِریدن رِ بُپوشِن. گفتن این جمله همان جنب وجوش کارکنان و بلند شدن صدای خش خش بسته بندی لباس‌ها همان. چند دقیقه بعد، تیشرت‌های مشکی به تنشان می‌نشیند و تشخیص مشتریان از غرفه داران راحت‌تر می‌شود. کوتاهی آستین تیشرت‌ها بیشتر از قبل، خال کوبی روی دست‌ها و رد زخم‌هایی را که یادگار روز‌های ناآرامی شان است به نمایش گذاشته است.

به چشم برهم زدنی، کار به روال سابق در می‌آید و محمد، ایرج، امیر، یحیی، سجاد، علی و دیگران برمی گردند سرکاری که مشغولش بودند. یکی پشت ترازو است، دو نفر مشغول خالی کردن پلاستیک‌های هویج، آن یکی در حال جمع کردن سبد‌های خالی، یکی دو نفر در حال اجرای اوامر مشتری‌ها و.
نگاهت روی انبوه خیار‌های تروتازه و تکه کارتنی که قیمت را نشان می‌دهد، متوقف می‌ماند و لبخند را ناگزیر می‌کند. نوشته است: «خیال قشنگ ۹۵۰۰»
واژه‌ای که برای صدازدن همدیگر استفاده می‌کنند دِداش (داداش) است که با ادبیات لوتی وار به کار رفته در تبلیغ سایر اقلام این میوه فروشی، جور در می‌آید؛ مثلا گوجه آس، تامسون مَشتی، نارگیل سالار و.

شما خواب نیستید

کاملا پیداست که شیرین زبانی ناصر از کارکنان میوه فروشی به دل پیرمرد مشتری نشسته است. با این حال پیرمرد مایل است ناراحت و منقبض باشد و لبخندش را زود جمع کند. او از ناصر قیمت هویج‌های خوش رنگ و تازه را پرسیده و این جواب را دریافت کرده است: اصلا باور نمی‌کنی. مثل خواب و رؤیا می‌ماند. فقط ۵ هزار تومان. شما خواب نیستید. این قیمت واقعیت دارد.

پیرمرد پلاستیکش را تا خرخره پر از هویج می‌کند. بعد نگاهی می‌اندازد به تو که تندتند داری یادداشت برمی داری. می‌پرسد: چه می‌نویسی؟ می‌گویم: هر چه را می‌بینم. به خیال اینکه برای تهیه گزارش اقتصادی آمده ام، شروع می‌کند به درد دل کردن که «همه چیز گران است. بنویس مسئولان به فکر مردم باشند.»
اینجا هم گران است؟ نمی‌تواند منصف نباشد و با همه گله‌هایی که دارد می‌گوید: اینجا بهتر است. خودش را رحیم معرفی می‌کند و درباره اینکه این میوه فروشی چه ویژگی‌هایی دارد، همه چیز می‌گوید جز اصل کاری را. «بزرگه، جنس هاش خوبه و....»

نظرش را درباره کارکنان میوه فروشی می‌پرسم. نگاهی به دور و بر می‌اندازد یعنی که منظورم را متوجه نشده است. برای پیرمرد توضیح می‌دهم که کارکنان آ ن‌‍‌جا سابقه دارند و تصمیم گرفته اند از این به بعد طور دیگری زندگی کنند. ابرو‌های سپید رحیم بالا می‌رود. پیداست که جا خورده است. مکثی می‌کند و می‌گوید: گران‌تر از این هم بدهند، می‌آیم از همین جا خرید می‌کنم. چند دقیقه بعد، پیرمرد را می‌بینم که با چند پلاستیک پر از میوه فروشگاه را ترک می‌کند.

اخلاقشان خوب است

آن خانم مسن که مانتو و روسری مشکی دارد یک، آن روحانی که لباده سرمه‌ای پوشیده است و دارد می‌رود سمت موتورش دو، یک خانم جوان چادری با پسر کوچکی که شلوار ورزشی و دمپایی دارد سه،. بله، درست است، شدند ۶ مشتری. البته با آن سه نفری که آمدند داخل می‌شود ۹ نفر. آن پیرزن و پیرمرد هم که الان از کنار سیب‌های زرد رد شدند که هستند، با این حساب می‌شود... بی خیال شمردن مشتری‌ها می‌شوم.

ابوالفضل، ولی زاده با همسرش برای خرید آمده است. به روال همه خرید‌های دونفره خانم میوه‌ها را پسند می‌کند و آقا «باشد» گویان، حساب می‌کند. ابوالفضل می‌گوید از مشتری‌های قدیمی آقامسلم در شعبه دیگر این فروشگاه بوده است و چند سالی می‌شود که میوه و سبزی خانه را از او می‌خرد. وقتی از چرایی این مشتری پر وپاقرص بودن می‌پرسم، می‌گوید:، چون اخلاقش خوب است.

مثل بقیه مشتری‌ها ویژگی‌های این فروشگاه را در قیمت و کیفیت اجناسش خلاصه می‌کند و درباره شرط استخدام در این میوه فروشی، نمی‌دانم تحویلت می‌دهد. وقتی به ابوالفضل می‌گویم اعتیاد یا سوءپیشینه و البته تصمیم برای شروع یک زندگی تازه شرط‌های استخدام در میوه فروشی مسلِم است، حیرت زده سکوت می‌کند. بعد می‌گوید که از چهره برخی کارکنان چیز‌هایی بو برده، اما هیچ وقت از هیچ کدامشان برخورد بدی ندیده است.
سر ظهر است و موقع استراحت؛ با این حال خبری از خلوت شدن نیست. دست‌های ابوالفضل مثل بقیه مشتری‌ها پر از پلاستیک و پلاستیک‌ها پر از میوه و سبزی است. انگار همه مشتری‌های این فروشگاه امروز مهمانی دارند.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
۲۲:۴۳ - ۱۴۰۱/۰۹/۲۹
احسنت