یادداشت امروز را میخواهم با روایتی تازه از امید شروع کنم. امید به زندگی که این روزها کمیاب و بلکه نایاب است. داستان ایستادن پای زندگی با تمام وجود.
هیچچیز حریف سرمای این فصل نمیشود؛ حتی کلاه و شالگردنی که هر از گاهی روی سرم محکمشان میکنم تا باد استخوانسوز کمتر آزارم دهد. مجتمع محمدیه انتهای پنجتن ۵۵ است و به زندگی معلولان اختصاص دارد. جایی که فضای اطراف آن تا چشم کار میکند بیابان است. خانواده فربُد هم در همین مجتمع زندگی میکنند. ۲ برادری که بهعنوان نخبه و برنامهنویس کامپیوتر چهره هستند و زندگیشان با امید و آیندهای سرشار از موفقیت گره خورده است. لبخند از لبانشان نمیافتد. این موضوع برای من خیلی مهم است. خونگرم و خوشصحبتاند و نیازی به پرسش و پاسخ رسمی نیست. بعد از گفتوگویی سهساعته متوجه میشوم شهرآرا قبلا سراغشان رفته و موفقیتهایشان انعکاس داشته است، اما فکر میکنم گفتوشنودهای گذشته دلیل نمیشود روایت زندگی بهروز و رضا یکبار دیگر تکرار نشود. دستکم همینجا و در ستونی که حرف اول و هفتگی ماست، شاید گذر یکی از شما به آن بیفتد، بخوانید و لبخند بزنید و تصمیم بگیرید در هر شرایطی که هستید، بلند شوید.
تصمیم گرفتیم در این روزها که امید کیمیاست، حکایت زندگی این ۲ برادر که پرشور و باانرژی وصفنشدنی است را به این ستون بچسبانیم. بهروز و رضا متولد کرج و شهریار تهران و عاشق کامپیوتر هستند. در برنامهریزی استادند و باهم عهد بستهاند بازوبهبازوی هم کار کنند. ۲ برادری که تا قبل از نهسالگی زندگی عادی داشتند و درکوچه و خیابان بهدنبال توپ میدویدند، اما یک اتفاق ساده آنها را از رفتن باز میدارد. یک حادثه کوچک، اما عمیق که پرده از بیماری نهان بهروز و رضا برمیدارد؛ بیماری «شارکو ماریتوث» درنهایت به ضعیفشدن و تحلیل عضلات منجر میشود و راه رفتن را برایشان سخت میکند. طبیعی است وقتی خانواده چنین خبری را میشنود، جابخورد و شوکه شود، اما پدر این خانواده خیلی زود خودش را جمعوجور میکند، او خوب میداند کمآوردن هیچ دردی را درمان نمیکند. اعتراف میکند وقتی دکترها از معالجه و درمان بچهها ناامیدمان کردند، به پسرها گفتم اگر کمبیاورید، باختید. تنها کسی که میتواند به شما کمک کند، خودتان هستید. پس درس بخوانید و سعی کنید بهترین باشید. باید در جنگ با این بیماری، پیروز میدان باشید. همینطور هم شد و ۲ برادر در جنگیدن با روزهای سخت زندگی کنار هم بودهاند، بیآنکه پایی برای رفتن
داشته باشند. بچهها از سختی مسیری که تا بهحال رفتهاند، تعریف میکنند: «با بیماری پیشروندهای که داشتیم، میدانستیم مشکلات یکیدوتا نیست؛ از در خانه گرفته تا مسیر مدرسه و کوچه و خیابان، اما همیشه سعی کردهایم جزو بهترینها باشیم.» آنها دوره تحصیل را باموفقیت پشتسر گذاشته و قدم به مرحله بعد میگذارند. انتخاب رشته کامپیوتر، شاخه نرمافزار برای آنها با وضعیت جسمانی خاص، حسابی کاربردی بود. ۲ برادر تبدیل به برنامهنویسانی توانمند شدند. خودشان اعتراف میکنند: «برنامهنویسی سرگرممان میکرد. اولین برنامه را برای میوهفروشی پدر نوشتیم. سفارش برنامهای هم برای اتوبوسرانی و دستگاه منکارت داشتیم. برنامه بعدی برای یک خشکشویی معتبر با چند شعبه در مشهد بود. بعد از آن هم سفارشها زیاد شد؛ قالیشویی و خشکشوییهایی از استانها و شهرهای مختلف کشور و حتی کشورهای خارجی مثل کویت و روسیه و...» این ۲ جوان بهقدری باانگیزه و پرانرژی حرف میزنند که انگارنهانگار قرار است عمری روی صندلی چرخدار سر کنند و این همه مانع و محدودیت بر سر راهشان است. دلم میخواهد ایستادن شبیه آنها را یاد بگیرم. یاد بگیرم هیچوقت و هیچزمانی و در هیچ شرایطی کم نیاورم. شما هم میتوانید در کنار محدودیتهایتان بایستید. شک نکنید.