صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

در روز ششم تیرماه سال ۱۳۶۰ چه گذشت؟

  • کد خبر: ۱۱۴۴۰۸
  • ۰۶ تير ۱۴۰۱ - ۱۴:۱۷
خودرو حامل رهبر معظم انقلاب که از جماران حرکت می‌کرد، آن روز مهمان ویژه‌ای داشت؛ خلبان عباس بابایی که می‌خواست درد دل هایش را با نماینده امام در شورای عالی دفاع در میان بگذارد. آن‌ها نیم ساعت زودتر از اذان ظهر به مسجد ابوذر رسیدند و گفت وگوشان را در همان مسجد ادامه دادند.

مصطفی غفاری-عضو هیئت علمی دانشگاه امام صادق (ع) | شهرآرانیوز؛ چهار پنج روز از عزل بنی صدر می‌گذشت. جنگ با عراق و شورش منافقین بعد از اعلام جنگ مسلحانه با جمهوری اسلامی، بحث داغ محافل بود. آیت ا... العظمی خامنه‌ای که از جبهه‌ها برگشته و خدمت امام رسیده بودند، بعد از دیدار، طبق برنامه شنبه ها، عازم یکی از مساجد جنوب شهر برای سخنرانی بودند.
خودرو حامل رهبر معظم انقلاب که از جماران حرکت می‌کرد، آن روز مهمان ویژه‌ای داشت؛ خلبان عباس بابایی که می‌خواست درد دل هایش را با نماینده امام در شورای عالی دفاع در میان بگذارد. آن‌ها نیم ساعت زودتر از اذان ظهر به مسجد ابوذر رسیدند و گفت وگوشان را در همان مسجد ادامه دادند.
نماز ظهر تمام شد. آقا رفتند پشت تریبون. نمازگزاران همان طور منظم در صفوف نماز نشسته بودند. پرسش‌های نوشته شده مردم را به سخنران می‌دادند، اگرچه بعضی از پرسش‌ها تند و حتی گاهی بی ربط بود.

آقا در سخنرانی مقدمه‌ای چیدند تا به اینجا رسیدند که: «امروز شایعات فراوانی بین مردم پخش شده و من می‌خواهم به بخشی از آن‌ها پاسخ بدهم.»
بین جمعیت ضبط صوتی دست به دست شد تا رسید به جوانی با قد متوسط و مو‌های مجعد و کت و پیراهن چهارخانه و صورتی با ته ریش مختصر که آن روز‌ها کلیشه چهره و تیپ خیلی از جوان‌ها بود. خودش را رساند به تریبون. ضبط را گذاشت روی تریبون؛ درست مقابل قلب سخنران. دستش را گذاشت روی دکمه‌ی Play. شاسی تق تق صدا کرد و روشن نشد؛ مثل حالت پایان نوار، اما او رفت.

یک دقیقه نگذشت که بلندگو شروع کرد به سوت کشیدن. آقا همین طور که صحبت می‌کردند، گفتند: «آقا این بلندگو را تنظیم کنید.» بعد خودشان را به سمت چپ کشیدند و از پشت تریبون کمی عقب آمدند و به صحبت ادامه دادند: «در زمان امیرالمؤمنین (ع)، زن در همه جوامع بشری، نه فقط در میان عرب‌ها، مظلوم بود. نه می‌گذاشتند درس بخواند، نه می‌گذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسائل سیاسی تبحر پیدا بکند، نه ممکن بود در میدان های....» انفجار!

آقا که هنگام سخنرانی رو به جمعیت و پشت به قبله بودند، با یک چرخش ۴۵ درجه‌ای به طرف چپ جایگاه افتادند. اولین محافظ خودش را بالای سر آقا رساند. مسجد کوچک بود و همان یک محافظ، به تنهایی تلاش کرد که آقا را بیاورد بیرون.
امام جماعت، متحیر وسط مسجد مانده بود. چشمش به یک ضبط صوت افتاد که مثل یک کتاب، دو تکه شده بود. روی جداره داخلی ضبط شکسته، با ماژیک قرمز نوشته بودند: «عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی».

ایشان چه کسی هستند؟

بیرون از مسجد، در آغوش محافظ، لحظاتی به هوش آمدند. سرشان را آوردند بالا، اما زود سرشان پایین افتاد. محافظ‌ها بلیزر سفید را که انگار ترمز نداشت، با سرعتی غیر قابل تصور می‌راندند.
در مسیر بیمارستان، هر وقت به هوش می‌آمدند، زیر لب زمزمه‌ای می‌کردند؛ شهادتین می‌گفتند. لب‌ها و چشم‌ها تکان می‌خوردند؛ خیلی کم البته.

با آن صورت خون آلود، کسی امام جمعه شهر را نشناخت. دکتری با گوشی، دکتر دیگر ضربان قلب را گرفت: «نمی شود کاری کرد.» محافظ‌ها با سرعت به سمت در خروجی رفتند. پرستاری که تازه از راه رسیده بود، پرسید: «ایشان کی هستند؟ دارند تمام می‌کنند.» اسم آقای خامنه‌ای را که شنید، گفت: «ببریدشان بیمارستان؛ اما یک کپسول اکسیژن هم با خودتان ببرید.»

انگار کسی صدای آن پرستار را نشنید. کپسول را برداشت و خودش را به ماشین رساند: «آقا این کپسول لازمتان است.» کپسول اکسیژن و پایه آهنی چرخ دار را نمی‌شد برد توی خودرو. پایه‌های کپسول را تکیه دادند روی رکاب ماشین، پرستار هم نشست بالای سر آقا. در تمام راه، ماسک اکسیژن را روی صورت آقا نگه داشت و به همه دلداری داد.
یکی از محافظ‌ها پرسید: «حالا کجا برویم؟» پرستار گفت: «بیمارستان بهارلو، پل جوادیه.» خودرو انگار ترمز نداشت.
محافظ بی سیم را برداشت. کُدشان «حافظ ۷» بود. «مرکز ۵۰- ۵۰»؛ این رمز آماده باش بود، یعنی حافظ هفت مجروح شده. کسی که پشت دستگاه بود، بلند زد زیر گریه.

بگو بیایند بیمارستان بهارلو

محافظ ناگهان توی بی سیم گفت: «با مجلس تماس بگیر.» اسم دکتر فیاض بخش و چند نفر دیگر از پزشک‌های مجلس را هم گفت؛ «منافی، زرگر، ... بگو بیایند بیمارستان بهارلو.»
خودرو را از در عقب بیمارستان بردند توی محوطه. برانکارد آورند و آقا را رساندند پشت در اتاق عمل. دکتر محجوبی از همدان آمده بود بیمارستان بهارلو. تازه جراحی اش را تمام کرده بود. داشت دستش را می‌شست که از اتاق عمل خارج شود. آقا را که با آن وضع دید، گفت خیلی سریع دوباره اتاق عمل را آماده کنند.

سمت راست بدن پر از ترکش بود و قطعات ضبط صوت. قسمتی از سینه به‌تمامی سوخته بود. دست راست از کار افتاده و ورم کرده بود. استخوان‌های کتف و سینه به راحتی دیده می‌شد. ۳۷ واحد خون و فراورده‌های خونی به آقا زدند. این همه خون، واکنش‌های انعقادی را مختل کرد. دو سه بار نبض افتاد. چند بار مجبور شدند پانسمان را باز کنند و دوباره رگ‌ها را مسدود کنند. کیسه ها‌ی خون را از هر دو دست و هر دو پا به بدن تزریق‌ می‌کردند، اما باز هم خون ریزی ادامه داشت.
فشار کم کم بالا آمد و دوباره شروع کردند.

دکتر منافی، همان طور که می‌آمد بیمارستان بهارلو، تلفن زده بود که دکتر سهراب شیبانی، جراح عروق، و دکتر ایرج فاضل هم بیایند. آقای بهشتی هم دکتر زرگر را خبر کرده بود.
دکتر محجوبی که حال و روز دکتر زرگر را دید، گفت: «نگران نباش، من خون ریزی را بند آورده ام.»
عمل تا آخر شب طول کشید، اما دیگر نمی‌شد درمان را آنجا ادامه داد. کنترل امنیتی بیمارستان بهارلو مشکل بود. تنها بیمارستانی هم که می‌شد بعد از عمل مراقبت‌های لازم را به عمل آورد، بیمارستان قلب بود. آن موقع رئیس بیمارستان قلب دکتر میلانی نیا بود. چند ماه بعد، نام همین بیمارستان را گذاشتند: «بیمارستان قلب شهید رجایی».

هلیکوپتر خبر کردند. نمی‌توانستند بیمار را از میان ازدحام مردم نگران بیرون ببرند. محافظ پشت بی سیم گفته بود که قلب ایشان صدمه دیده؛ رادیو هم همین را اعلام کرده بود. مردم نگران بودند که نکند قلب ایشان از کار افتاده باشد، آمده بودند و می‌گفتند «قلب ما را بردارید و به ایشان بدهید.»
با هزار ترفند، هلیکوپتر را وسط میدان بیمارستان نشاندند. تا برسند به بیمارستان قلب، خط مونیتور وضعیت نبض، دو بار ممتد شد.

دکتر‌ها می‌گفتند آقا چند مرتبه تا مرز شهادت رفته و برگشته است. یک بار همان انفجار بمب بود، یک بار خون ریزی بسیار وسیع و غیرقابل کنترل بود، یک بار هم جمع شدن پروتئین‌ها در ریه و حالت خفگی. همه این‌ها گذشت، اما بیمار تب و لرز شدیدی داشت. چند پتو می‌انداختند روی آقا. گاهی حتی دکتر‌ها بغلشان می‌کردند تا لرز را کمتر کنند. معلوم نبود منشأ این تب‌ها کجاست. ضایعه کوچکی هم در ریه دیده بودند.
آقا لوله تنفس داشتند و نمی‌توانستند حرف بزنند. خودشان حس کرده بودند که دست راستشان کار نمی‌کند. اولین چیزی که با دست چپ نوشتند، دوتا پرسش بود؛ «همراهان من چطورند؟» «مغز و زبان من کار خواهد کرد یا نه؟»

دکتر باقی روی سطحی از پوست بدن کار می‌کرد که برای ترمیم و پیوند به قسمت‌های آسیب دیده برداشته بودند. زخم‌ها زیاد بودند. درد زخم‌ها خیلی زیاد بود، اما دکتر‌ها می‌گفتند تحمل آقا زیادتر است. می‌گفتند اصلا مسکّن‌ها به حساب نمی‌آیند.
بحث دکتر‌ها این بود که سرانجام تکلیف این دست چه می‌شود؛ شکستگی اش رو به بهبود بود، ولی هیچ علامت حرکتی نداشت. چند نفر از جراحان و ارتوپد‌ها بحث می‌کردند که دست قطع شود یا بماند.

آقاسیدعلی چطورند؟

امام (ره) مرتب پیغام می‌دادند و از اطرافیان می‌پرسیدند که: «آقاسیدعلی چطورند؟» پیامشان ساعت ۲ بعد از ظهر پخش شد. دکتر میلانی نیا رادیو را گذاشت بیخ گوش آقا. آن موقع ایشان به هوش بودند؛ روح تازه‌ای انگار در وجودشان دمید، جان گرفتند.
حالشان بهتر بود، اما هنوز ماجرای تروریستی ۷۲ تن را نمی‌دانستند. از تلویزیون آمدند که گزارش تهیه کنند. یک ساعتی معطل شدند تا آقا به هوش آمد. پرسیدند: «حالتان چطور است؟» گفتند: «من بحمدا... حالم خیلی خوب است» و شعر فصیح الزمان شیرازی را خطاب به امام خواندند: «بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت/ سر خم می‌سلامت شکند اگر سبویی.»
منبع: khamenei.ir

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.