صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان کودک به مناسبت شهادت امام جواد(ع) | یک شاخه گل یاس

  • کد خبر: ۱۱۴۸۰۲
  • ۰۸ تير ۱۴۰۱ - ۱۵:۴۴
مادر‌بزرگ هم می‌خواست به زیارت برود، هم دلش برای حرم تنگ شده بود، هم ... .

لیلا خیامی - زیارت رفتن خیلی خوب است. وقتی دلت برای حرم تنگ شود، راه می‌افتی و می‌روی زیارت و توی صحن قشنگ می‌نشینی، گنبد طلایی را نگاه می‌کنی و با امام مهربان حرف می‌زنی.

مادر‌بزرگ هم می‌خواست به زیارت برود، هم دلش برای حرم تنگ شده بود، هم ... .

مامان‌بزرگ داشت کنار حوض حیاط وضو می‌گرفت که مریم از راه رسید. گفت: «الان که ظهر نشده. می‌خواهید نماز بخوانید؟ هنوز تا اذان خیلی باقی مانده است!»

مامان بزرگ لبخندی زد و گفت: «نه دخترم. دارم آماده می‌شوم بروم زیارت. همان‌جا هم نماز ظهرم را می‌خوانم.»

مریم با تعجب گفت: «شما که همین تازگی به زیارت رفتید. چه‌قدر زود دلتان برای حرم تنگ شده!»

مامان‌بزرگ با مهربانی نگاهی به مریم انداخت و همان‌جور که به سمت اتاق می‌رفت گفت: «البته دلم که تنگ شده. مگر می‌شود دلت برای آن گنبد قشنگ و آن صحن باصفا تنگ نشود؟ اما فقط این نیست!»

بعد همان‌جور که آه می‌کشید گفت: «اگر یک نگاهی به تقویم بیندازی خودت متوجه می‌شوی.» مریم تا این را شنید، دوید کنار دیوار اتاق و نگاهی به تقویم انداخت.

بعد او هم آه کشید و آمد کنار مادر‌بزرگ و گفت: «تقویم را دیدم. به خاطر شهادت امام جواد(ع) می‌روید حرم.»

مادر‌بزرگ گفت: «بله، می‌روم به امام رضای مهربان تسلیت بگویم.» بعد هم جوراب‌های مشکی‌اش را برداشت تا بپوشد.

مریم فکری کرد و گفت: «خب، من هم می‌توانم به امام تسلیت بگویم. اگر می‌شود، من را هم با خودتان ببرید.»

مامان‌بزرگ لبخندی زد و گفت: «بله که می‌شود. فقط برو از مامان اجازه بگیر، بعد بیا و آماده شو.» خیلی زود مریم برگشت و با خوش‌حالی گفت: «مامان اجازه داد اما گفت به یک شرط!»

مامان‌بزرگ با تعجب نگاهی به او کرد و همان‌جور که سجاده‌اش را توی کیفش می‌گذاشت، گفت: «چه شرطی مادر؟!»

مریم لبخندزنان گفت: «مامان گفت قبول می‌کند به این شرط که اجازه بدهید او هم همراه ما به زیارت بیاید!»

مامان‌بزرگ تا این را شنید، سرش را تکان داد و لبخند‌زنان گفت: «امان از دست مادرت!» بعد هم همان‌جور که روسری سیاهش را از توی کمد بر‌می‌داشت تا به سرش بیندازد، گفت: «برو به مامانت بگو باشد. شرطش را قبول می‌کنم به این شرط که اجازه بدهد کرایه‌ی ماشین را من حساب کنم.»

مریم باز دوید و خیلی زود لبخند‌زنان برگشت. پشت سرش هم مامان آمد توی اتاق و گفت: «ممنون مامان‌بزرگ. زحمتتان می‌شود.»

مامان‌بزرگ با مهربانی نگاهی به مادر انداخت و گفت: «چه زحمتی دخترم؟! حالا اگر می‌خواهید برای نماز ظهر به حرم برسیم، زود بروید و آماده شوید تا راه بیفتیم.»

خیلی زود مریم و مامان و مامان‌بزرگ آماده شدند و سه‌تایی چادربه‌سر به راه افتادند تا به زیارت بروند. مریم شاخه‌ای گل یاس که از باغچه چیده بود، توی دستش داشت.

او همراه مامان و مامان‌بزرگ به سمت حرم می‌رفت و توی دلش می‌گفت: «می‌روم زیارت. می‌روم و به امام تسلیت می‌گویم. این گل یاس قشنگ را هم برایش می‌برم. یک شاخه گل یاس برای یک امام مهربان!»

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.