آن روزها چشم میگذاشتم که محرم از راه برسد تا من به همراه بچههای محل شبها برویم مسجد. روزهایی که داشتن یک «سنج» بزرگترین آرزوی زندگی من بود، آرزویی که هیچ وقت محقق نشد.
اول میرفتیم مسجد صاحبالزمان(عج)، وقتی همه بچههای هیئت جمع میشدند راه میافتادیم در کوچهپسکوچههای محله میثم شمالی، زنجیر میزدیم و مردم تماشایمان میکردند. بعضی شبها هم میرفتیم میهمان یک مسجد دیگر میشدیم و با هم عزاداری میکردیم.
روز تاسوعا و عاشورا برنامه من مشخص بود با اتوبوس تا چهارراه برق میرفتم، بعد از آن هم چون هیئتها خیابان را قرق کرده بودند، مجبور بودم پیاده به سمت حرم بروم. میرفتم زیر پل راهآهن، نرسیده به چهارراه مقدم بالای نردههای آهنی میایستادم و محو صدای سنج و طبل و رنگ پرچمهایی میشدم که از آن بالا خیلی باشکوه بودند.
اصلا این پارچههای عزاداری آقا امام حسین(ع) آدم را جذب خود میکند. آن روزها در طبقه بالای بازار رضا پرچمدوزی خیلی زیادتر از این روزها بود. نمیدانم چه شد که مسیرم به آن بالا افتاد، اما وقتی آنجا را یافتم هروقت بیکار میشدم با اتوبوس خط ۸۴ میرفتم فلکه آب، بعد میرفتم طبقه بالای بازار و مغازه آقاکریم.
آنقدر رفتم که یک روز آقا کریم گفت: «بچهجان تو که میای اینجا، حداقل بیا به ما کمک کن. یک پولی هم بهت میدیم.» از آن روز به بعد من شدم شاگرد پرچمدوزی آقاکریم.
با آن قدوقواره کوچکم طاقههای پارچه مخمل مشکی را بغل میزدم، باز میکردم و آخر تابستان خودم برش میزدم. اما لذت کار آنجا بود که آقا کریم که اهل قندهار بود، نوار کاست را میگذاشت داخل ضبط «ناسیونال» بعد یک مداح قندهاری با آن لهجه زیبایش میخواند: «یا حسین آقا، در عزای تو، سینه میزنیم، از برای تو»
او میخواند و آقاکریم روی مخملهای مشکی یاحسین(ع) و یاعباس(ع) مینوشت و من به سوزن چرخ پرچمدوزی زل میزدم که زیگزاگی با سرعتی زیاد روی پارچه میگشت و مینوشت: «باز این چه شورش است..»