صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان کودک با موضوع محرم | نذر مامان

  • کد خبر: ۱۱۹۹۳۵
  • ۱۲ مرداد ۱۴۰۱ - ۱۲:۰۳
بابا و علی که با جعبه‌های زنجیر رفتند مسجد، من و مامان و زینت و زهراخانم، چهارتایی، مشغول کار شدیم.

لیلا خیامی- محرم که از راه می‌رسد همه‌جا پر می‌شود از صدای نوحه. همه‌جا پر می‌شود از عزادار. همه دلشان می‌خواهد توی مراسم عزاداری شرکت کنند.

من هم تا فهمیدم محرم از راه رسیده است، دلم هوای عزاداری برای امام‌حسین(ع) را کرد.

علی و بابا با چند تا جعبه از توی انباری بیرون آمدند. جعبه‌ها را وسط حیاط گذاشتند. چند تا جعبه‌ی بزرگ بود. لبخند‌زنان دویدم توی حیاط. با خودم گفتم: «یعنی توی جعبه‌ها چیست؟!»

رفتم کنار یکی از جعبه‌ها و از سوراخ گوشه‌اش نگاهی انداختم. تاریک بود. هیچ چیز دیده نمی‌شد. بوی خاک روی جعبه رفت توی دماغم و عطسه‌ام گرفت.

مامان لبخند‌زنان پشت سرم آمد و با دستمالی، خاک روی جعبه‌ها را پاک کرد. علی درِ اولین جعبه را باز کرد و گفت: «حتما می‌خواهی ببینی چه توی جعبه‌هاست. بفرما ببین!»

با خوش‌حالی سرک کشیدم و از دیدن چیزی که توی جعبه بود حسابی هیجان‌زده شدم. با صدای بلند داد زدم: «مگر محرم رسیده؟! مگر قرار است دوباره هیئت عزاداری داشته باشیم؟!»

علی لبخندزنان گفت: «بله، جوجه‌کوچولو! قرار است زنجیر‌ها را ببریم مسجد چون از امشب عزاداری را شروع می‌کنیم. فردا اول محرم است.»

با ذوق بالا و پایین پریدم و گفتم: «من هم می‌آیم.» بابا لبخندی زد و نگاهم کرد. علی نچ‌نچ‌کنان گفت: «نمی‌شود جوجه‌کوچولو! تو باید پیش مامان بمانی و به او کمک کنی. تازه ما می‌رویم قسمت آقایان مسجد. تو که نمی‌توانی آنجا بیایی.»

اخمی کردم و سرم را پایین انداختم و گفتم: «اما من هم دلم می‌خواهد برای امام حسین(ع) عزاداری کنم و توی مراسم شرکت کنم.»

مامان که داشت یکی‌یکی خاک روی زنجیر‌ها را باحوصله پاک می‌کرد گفت: «خب، ما هم مراسم داریم، یک مراسم مخصوص خانم‌های عزادار. کلی هم کار داریم که انجام بدهیم.»

با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «واقعا؟!» مامان همان‌طور که زنجیرها را مرتب سر جایشان توی جعبه می‎چید، گفت: «بله، امسال نذر کردم دهه اول محرم را توی خانه برای خانم‌ها مراسم عزاداری برگزار کنم. آقایان می‌روند مسجد. خانم‌ها هم می‌آیند خانه‌ی ما.»

لبخندی قد یک قاچ خربزه نشست روی صورتم و گفتم: «حالا از کجا باید شروع کنیم؟»

مامان نگاهی به یکی از جعبه‌ها که هنوز درش باز نشده بود انداخت و گفت: «از این جعبه. باید پرچم‌های سیاه و سبز عزاداری را ببریم توی اتاق و به دیوار‌ها نصب کنیم.

بعد هم باید سماور بزرگ را از انبار بیرون بیاوریم، لیوان و پیش‌دستی‌ها را مرتب کنیم، خرما‌ها را بچینیم و قند‌ها را توی قندان بریزیم، میز و صندلی‌ها را جمع کنیم و ... .اوه! یک ‌عالم کار داریم!»

هنوز حرف مامان تمام نشده بود که دست‌به‌کار شدم. اول رفتم دم خانه‌ی زهرا خانم و خواستم بیاید کمک. او هم با دخترش زینت آمد.

بابا و علی که با جعبه‌های زنجیر رفتند مسجد، من و مامان و زینت و زهراخانم، چهارتایی، مشغول کار شدیم.

تا عصر همه‌چیز را مرتب کردیم. بعد نشستیم تا خرماها را توی دیس بچینیم. من و زینت باعجله یکـــی‌یکـــی خرماها را پشت سرهم توی دیس می‌چیدیم و همین‌طور به اتاق نگاه می‌کردیم.

راستی اتاق شده بود مثل مسجد. خیلی قشنگ شده بود! زینت گفت: «‌چه خوب است امسال محرم ما خانم‌ها هم برای خودمان مراسم عزاداری داریم.»

سرم را تکان دادم و همان‌طور که خرماها را به ردیف توی دیس می‌چیدم گفتم: «واقعا که دست مامان‌جانم درد نکند با نذر خوبی که کرده. فکر کنم امسال مراسم ما هم به خوبی مراسم آقایان باشد.»

این را گفتم و دوتایی به نوشته‌ی پرچم‌های روی دیوار نگاه کردیم و نوشته‌ها را یکی‌یکی خواندیم: «یاحسین(ع)، یا ابوالفضل(ع)، یا زینب کبری(س).»

 

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.