هانیه وهابی ـ «قول» داستان دختری است که در کودکی زندگی خود را با دزدی می گذرانده و در شهری خشن و زشت زندگی می کرده است.
در این شهر چیزی رشد نمی کرد. همه چیز خراب بود و هیچ کس حتی لبخند نمی زد.
بیشتر مردم شهر مانند دخترک با دله دزدی از دیگران زندگی می کردند تا اینکه یک شب وقتی تصمیم می گیرد کیسه ی بزرگ پیرزنی را بدزدد، اتفاق عجیبی برایش می افتد.
پیرزن از دخترک می خواهد قولی بدهد: «اگر قول بدهی که آن ها را بکاری، می گذارم کیسه را ببری.» دخترک که چندان متوجه موضوع نشده است قول می دهد و صاحب کیسه می شود.
دخترک که شادمان از پیروزی خود است به زودی متوجه می شود که درون کیسه به جای پول و غذا پر از دانه های بلوط است.
دخترک دانه ها را در دست می گیرد وتازه متوجه می شود که چه قولی داده است. او با فرا رسیدن صبح به قولش وفا می‌کند.
همه جا دانه می کارد، کنار خیابان ها، کنار میدان ها، کنار خط راه آهن، میان سنگ ها، خرابه ها و ریل های زنگ زده و... .
درخت ها کم کم جوانه می زنند و نظر مردم را به خود جلب می کنند. کم کم مردم هم دست به کار کاشتن می شوند و کم کم شهر و آدم هایش از این رو به آن رو می شوند.