فرنود فغفور مغربی
خبرنگار شهرآرامحله
این شماره از هفتهنامه شهرآرامحله زمانی منتشر میشود که مقارن با روزهای ۳ هزارتایی شدن روزنامه شهرآراست. ما هم به این مناسبت، دو صفحه میانی را به سوژههایی مرتبط با شهرآرامحله اختصاص دادیم. اصولاً وقتی میتوان از موفقیت رسانهای صحبت کرد که دارای مخاطب (کمّیت) و تأثیر کافی در جامعه مخاطبان (کیفیت) باشد. تأثیر در زندگی روزمره و اندیشههای مخاطبانی که با آن همراه هستند. سرمایه اصلی هر رسانه افزون بر نویسندگان فرهیخته آن، مخاطبانی هستند که پیگیر منتشر شدن هر شماره آن هستند و نه تنها آن را میخرند بلکه گفتگو یکطرفه روزنامه را با آنها دوطرفه میکنند و دیدگاههایشان را با رسانه در میان میگذارند.
در این شماره از ۲ مخاطب شهرآرا و مشخصاً شهرآرامحله منطقه ۳ یاد خواهیم کرد. اولی باغچهای معروفتر از خودش دارد و دومی جوانی آرشیوباز که عاشق شهرآرا، ویژهنامهها و به ویژه شهرآرامحله منطقه است. شهرآرا برای هر دوی آنها نقطه عطفی در زندگیشان بوده است و با بیان نظرات و سوژههایی که به نظرشان میرسد یار و همراه نویسندگان این هفتهنامه منطقهای بوده و هستند. ابتدا با مردی که سنگربان محیطزیست محلهاش است همکلام میشویم و سپس با جوان آرشیودار.
مردی که سنگربان محیطزیست محلهاش است
درباره خودتان مختصری توضیح دهید.
کاظم اسودی، متولد ۱۳۳۳ و بازنشسته هستم و پیش از این صافکار ماشین بودم. از کودکی به گل و گیاه علاقه داشتم و پس از بازنشستگی تمرکزم در همین بخش شد. این کار برای آدم هیچوقت مجال بیکاری نمیگذارد. به خاطر دارم در ۱۵ سالگی اولین گلدانهایم را کاشتم. احتمالاً ژن مادریام، گل دوست بوده است و البته شغل پدرم هم کشاورزی بود که میتواند در علاقهام به گل و گیاه ارتباط داشته باشد. در سالهای بازنشستگی کارم پرورش گل و گیاه و مشاوره دادن به افراد علاقهمند به این بخش است. هرچه در این بخش آموختم همهاش تجربی بوده است و البته اگر ببینم جایی مطلبی درباره گل و گیاه نوشته شده است با دقت میخوانم تا دانشم در این بخش اضافه شود، اما میدانید که پدر علم تجربه است و این کار با کتاب خواندن درست نمیشود و باید دست در خاک و گِل کرد تا گُلی زیبا شکوفا شود. روحیهام هم به علت همراهی با گل و سبزی شاد است. عموماً شاداب هستم و پرانرژی، با اینکه دیگر جوان نیستم با دوچرخه در محدوده خانه تردد میکنم و روزی لااقل ۱۰ کیلومتر رکاب میزنم.
در بخش گل و گیاه چه میکنید؟
همه جور کاری که میتوانم در این بخش انجام میدهم. البته، چون خانه آپارتمانی دارم، دستم برای پرورش گل باز نیست، اما بههرحال از قلمه زدن تا اهدای گل و گیاه به هرکسی که به فضای سبز علاقه داشته باشد، دریغ نمیکنم.
چه گل و گیاهی پرورش میدهید؟
رز، شمعدانی، بنفشه، اطلسی. گلهای آپارتمانی هم مانند پتوس، شفلرا در رده کاریام است.
چطور با شهرآرامحله آشنا شدید؟
حدود ۲ سال و نیم قبل خبرنگار وقت شهرآرامحله منطقه–محمد کاملان- به خانهمان آمد و گفت میخواهم گزارشی از کارهای سبز شما برای عموم مردم تهیه کنم. آمدند و از آنجا فتح باب آشنایی ما شد و تا حالا هم ادامه دارد. راستش را بخواهید شهرآرامحله من را تابلو کرد وگرنه پیش از این همین ۴ نفر دوست و همسایه من را میشناختند و حالا از نقاط مختلف منطقه تماس دارم و از من برای پرورش گل راهنمایی میخواهند.
خانواده شما درباره اینکه دائم به کار گل و گیاه مشغول هستید و خانه پر از گلدان است، چه میگویند؟
نظر مثبت دارند. همسرم، خانمجلسهای است و هرازگاهی که منزلمان جلسههای دینی زنانه برگزار میشود، بخش پایانی مجلس را به من اختصاص میدهند و خانمهای جلسه درباره گلهای آپارتمانی سؤال میکنند و من هم گاهی به حضار گلهای پرورشیام را اهدا میکنم. قوم و خویشهایم هم هر وقت به خانهام میآیند چند دقیقهای جلوی در ورودی میایستند و به گلآرایی بیرون خانه خیره میشوند. وقتی به آنها و اصولاً هر کسی گل میدهم به قدری خوشحال میشوم که حس میکنم آن دقایق از عمرم حساب نمیشود.
فکر میکنید اهدای گل به دیگران چه منفعتی دارد؟
افزون بر زیبایی خانه و تأثیری که در بهسازی آب و هوا دارد، تأثیر مهمش در بخش روح و روان هدیهدهنده و هدیهگیرنده است. حال خوشی که ثمره بار آوردن گل و آماده ساختن گلدان و اهدایش به دیگران است، سهم من است و نگهداری از گلدان و مراقبت از آن افزون بر احساس آرامشی که از این کار به وجود میآید، سهم کسی است که گلدان گل هدیه میگیرد. در بخش گلآرایی در جلو خانهام هم باید بگویم که به نظرم صدقه جاریه است و هر کسی بگذرد و خوشحال شود، انگار من صدقهای در راه خدا دادهام. اینکه دائم میگویند خدا پدر و مادرت را بیامرزد که محله را سبز و آراسته کردی برایم بهترین هدیه است.
در عمل برای سرسبز شدن فضای عمومی چه کردید؟
دیوار خشکوخالی خانهام را گلآرایی کردم و در مقابل منزلم باغچهای با طراوت راه انداختم. حتی در گوشه، گوشه این شهر نهال کاشتهام. به گفته شهردار ناحیهای که در آن خانه من واقع شده است، باغچه گل و گلآرایی بیرون منزلم باعث شده است، این خانه و باغبانش ستاره بولوار مجلسی شود. بههرحال به سهم خودم شهرم را سبزتر کردهام.
بعد از مصاحبهتان با شهرآرا چه بازخوردهای دیگری گرفتید؟
تا قبل از چاپ مصاحبه کسی من را نمیشناخت، اما بعد از آن هممحلیها دنبال شماره همراهم میگشتند و به من زنگ میزدند و سؤالاتشان را در این بخش میپرسند. هر کسی هم به خانهام آمده، بیگل نرفته است و به افراد زیادی پس از آشنایی که سببش شهرآرا محله بود، گل هدیه کردم و با خیلیها دوست شدم. من را گاهی بهعنوان «اورژانس گلها» میشناسند. زنگ میزنند و میگویند گلی که در گلدان داشتند، ناگهان زرد شده است یا برگهایش رشد نمیکند. از آنها میخواهم گلدان را بیاورند که معاینه فنی و نسخه مناسب را تجویز میکنم. گاهی هم بیمارمان آنقدر بزرگ است –مقصودم این است که ابعاد گلدان بزرگ است- که نمیتوان گلدان را به مطب آورد و من اعزام میشوم. برای اینکه حتی رفتنم هم به فضای عمومی ضرری نرساند معمولاً با دوچرخه میروم. باید هوای محیطزیست را بیشتر از این همه ما داشته باشیم. وظیفه خودم میدانم اگر سوژه مناسبی پیدا کنم به روزنامه و به ویژه شهرآرا محله معرفی کنم، چون میدانم اگر کسی مشکل داشته باشد و در روزنامه مطرح شود به احتمال قوی مشکلش پیگیری میشود.
ماجرای تلویزیونی شدنتان چه بود؟
بله ما را «بومرنگی» کردند. همهچیز از شهرآرا شروع شده بود و انگار تمامشدنی نیست. بچههای کانال ۳ تلویزیون دیده بودند و با من تماس گرفتند و گفتند میخواهیم مستندی از کارهای سبز تو بسازیم. پخش شد و دوست و آشنا از تهران تماس گرفتند که الان تو را دارند پخش میکنند. عنوان برنامهشان هم باغچه کاظم آقا بود. دقیق همان تیتری که خبرنگار شهرآرا برای مصاحبهام استفاده کرده بود. یک نوبت دیگر هم تلویزیونی شدم. گروه تهیه گزارش از خبر خراسان آمدند و در شبکه خراسان پخش شد. این هم سرمنشأش همان مصاحبه شهرآرامحله بود. در کنار این دو مورد باید بگویم یک نوبت هم از سوی سخنگوی دولت، آقای ربیعی، در برنامهای که در تالار شهر برگزار شد از من تقدیر کردند. همه مسئولان شهری و استانی هم تشریف داشتند. برنامه به گمانم به همت روزنامه شهرآرا برگزار شده بود.
الان وضعیت محلهتان چطور است؟
محله سبزتر شده است. بعضی همسایهها ترغیب شدند و مقابل خانهشان باغچههایی زیبا راه انداختند. حتی ماجرا به «روف گاردن» هم کشیده شد و بعضی از همسایگان در قسمت پشتبام خانهشان باغ بام راه انداختهاند. من هم در راهاندازی «باغ بام» و باغچهها کمک و راهنمایی کردم.
حرف آخر؟
به همسنهای خودم که بازنشست هستند، میگویم کنار خانه ننشینید که افسرده میشوید. برای خودتان کاری دست و پا کنید. پرداختن به گل و گیاه یک انتخاب برای بازنشستهها میتواند باشد..........
..........................................
مخاطب بااحساس فرهنگ و رسانه
مختصری درباره خودتان بگویید.
مرتضی علی شیری متولد سال ۶۱ هستم. سالهای کودکی و نوجوانیام در سی متری طلاب گذشت و حالا بیست سالی است که در محدوده خیابانهای ابوذر و طالقانی زندگی میکنیم. الان هم گچکار هستم.
شنیدهام مشغولیتهای فراوانی در سالهای گذشته تا امروز داشتهاید.
درست است! ماجرا از دوره دبستان آغاز میشود. دوم دبستانی بودم و با پسرخالهام که یک سال از من بزرگتر بود به سینما رفتیم. رفتن همان و سالها در بند فرهنگ و هنر ماندن همان. ستاره آن سالها «جمشید هاشمپور» بود و اولین فیلمم (آخرین خون) را در سینمای قدیمی کوچه سینما آسیا دیدم. یادم میآید آن سینما جمعهها به پاتوق سینماروهای قدیم مشهد تبدیل میشد. در پایان فیلم، تیزر فیلم بعدی این ستاره را (پرواز از اردوگاه) پخش کردند و مصمم بودم که این فیلم را در اولین فرصتی که بر روی پرده سینما بیاید ببینم. تصور کنید کودکی حدود هشتساله مسیری طولانی را باید طی کند تا به سینما برسد. به گمانم شروعی انقلابی داشتم و همین روال ادامه پیدا کرد. «حسین بیدار»، فروشنده نامآشنای عکس و پوستر فیلم، هم آنجا میآمد و عالمی داشتیم. بعدها بساطش به مقابل «باغ ملی» منتقل شد و گاهی برای خرید یک پوستر و عکس سینمایی بین مشتریان دعوا میشد! آلبومی از عکسهای آن سالها دارم. آنقدر با سینما پیش رفتم که بالاخره بازیگر شدم. روزی از سمت آخر سی متری طلاب به خانه میآمدم که با مؤسسه سینمایی روبهرو شدم. چون دوست داشتم راهی به سینما پیدا کنم به داخل مؤسسه رفتم. با مسئول مؤسسه صحبت کردم. وقتی علاقهام را دید، گفت «میتوانی بیایی و وارد هنر شوی.» برای نقش اول تئاتری به نام «خواستگاری آنلاین» آزمایش گرفته میشد و بین ۵۰ نفر برای تصاحب این نقش اول شدم.
اولین حضورت درعرصه هنر همین تئاتر بود؟ بازیگری سینما را هم تجربه کردی؟
بله اولین کار حرفهایام همین بود! آن نقش را گرفتم و در آن تئاتر بازی کردم. کسان دیگری هم بودند که دوست داشتند نقشم را بگیرند، اما آنقدر در نقشم فرو رفته بودم که کارگردان رضایت نمیداد. از آنجا با همراهی دوستم حسام صداقت، برای شرکت در فیلم «ابرمرد کوچک» اقدام کردیم. کاری سخت بود و پشتکار میخواست. ما هم که کشته و مرده دوربین و سینما بودیم، پشتکار را رها نمیکردیم و تا آخر کار ادامه دادیم. (تیزر فیلم را برایم از گوشی همراهش پخش میکند.) شرکت در این فیلم برای من مهم بود، چون فیلمنامهاش را کسی نوشته بود که در کارنامهاش (علی حمیدی) دریافت سیمرغ بلورین (برای فیلم استرداد) از جشنواره فجر وجود دارد. من عاشق سینما هستم. روزی به دلم زد که برای دیدن «جمشید هاشمپور» به تهران بروم. نشانی خانهاش را هم نداشتم و صبح زود به تهران رسیدم. از ۸ صبح تا ۸ شب در اطراف هر مرکزی که فکر میکردم رد و نشانی از او میتوانم پیدا کنم چرخیدم، اما نتیجهای نداشت، یا نشانیاش را نداشتند و اگر داشتند به من شهرستانی نمیدادند. پایم ابله زده بود. ناامید به مشهد برگشتم، اما از طریق فضای مجازی ماجرا را دنبال میکردم و دوباره بهواسطه یکی از دوستانم نشانی او را پیدا کردم و به تهران رفتم. بالاخره به خانهاش راه پیدا کردم. چایی که با او خوردم بهترین چای دنیا بود...
هنوز هم عاشق سینما هستید؟
بله! چون هدف دارم. در کشور ما در دورترین بیغولهها آدمهایی هستند که آب و نان ندارند، اما عاشق سینما هستند و راهی به این هنر ندارند. درست مثل خودم. میخواهم بروم آنها را پیدا کنم و ببرمشان جلوی دوربین. آنها تکرار من هستند و من هم تکرار نسلهایی که عاشق دوربین و سینما بودهاند...
میدانم آدمی آرشیوباز هستید...
بله! در آرشیو بزرگم همه چیز دارم. از عکس و تراکت دستی و پوستر سینمایی بگیرید تا روزنامه و مجله. حتی از یک برگه تبلیغاتی هم نمیگذرم و آن را نگهداری میکنم. آرشیو مجلات و روزنامههایم دیدنی است.
چند برگه یا شماره روزنامه دارید؟ از چه روزنامهها و مجلاتی؟
تا حالا این جوری آمار نگرفتهام، اما اگر اتاقی سه در چهار متر به من بدهید میتوانم با روزنامهها و مجلات آرشیوم، از کف تا سقف آن را پر کنم.
گفتید گچکار هستید. گچکاری با روزنامه و سینما چه ارتباطی دارد؟
واقعیتش این است که ارتباطی ندارد، اما خودم محور ارتباط این موارد با هم بوده و هستم.
چگونه با شهرآرا آشنا شدید؟
یادم میآید اولین مرتبهای که عکسم در روزنامهای چاپ شد مربوط بود به همین روزنامه شهرآرا. مراسم بازگشایی پردیس سینمایی هویزه بود و در کنار وزیر ارشاد و بزرگان سینمایی ایران تصویرم چاپ شد. از آن زمان الفتی خاص با شهرآرا دارم و شهرآرا را از آن سال هر روز پیگیری میکنم. خوشحالم که در این سالها شاهد بهتر شدن کیفیت روزنامه هستم. امروزه شهرآرا توانایی رقابت با هر روزنامه دیگر در کشور را دارد. این را جدی میگویم. روزی که عکسم چاپ شد خیلی خوشحال شدم. آن روز از صبح تا شام به همه روزنامهفروشیهای منطقه سر زدم و اگر ۱۰ نسخه برای فروش داشت، لااقل ۵ نسخه آن را میخریدم که پرچم این روزنامه که همشهری ما هم هست بالا و بالاتر رود. هنوز ۲۰ نسخهای از آن روز دارم.
همه روزنامههایی که میخرید، مطالعه میکنید؟
مثل هر آدم دیگری اول به تیترهای روزنامه نگاه میکنم. اگر تیتری من را بگیرد آن روزنامه را میخرم. ایکاش پول به اندازهای داشتم که همه روزنامهها را میتوانستم بخرم، اما نه پولش هست و نه وقتش. متأسفانه روزنامهای که تا سال قبل ۳۰۰ تا ۵۰۰ تومان بود ناگهان ۲ هزار تومان شده است! ایکاش میتوانستم به قول آن تبلیغ معروف تلویزیونی به دکهدار فروش روزنامه بگویم: «همهاش را بده!» من گچکارم و حتی دقایقی که باید صبر کنم تا گچ خودش را بهاصطلاح بگیرد و آماده کار شود، روزنامه ورق میزنم. بعضی از روزنامههای آرشیوم هم ذرهای گچی شده که گواه این صحبتم است.
بهصورت میانگین ماهانه چقدر خرج روزنامه میکنید؟
بعضی هفتهها بود که بیش از ۲۰۰ هزار تومان مجله و روزنامه خریدهام. الان بیشتر خریدم موضوع محور است. نگاه میکنم و تیتری را میپسندم یا موضوعی که موضوع روز کشور است، دنبال میکنم. بین روزنامهها آنکه به موضوع بهتر و با تیتر جذابتر پرداخته است، میخرم و گاهی مطلب موردنظرم را تا شب ۱۰ بار میخوانم. غیر از بحث گرانی، مشکل کمبود جا برای نگهداری آرشیوم هست. الان در هر گوشهای از اتاق و خانهمان که توانستهام مجلات و روزنامهها را جا دادم و حیفم میآید حتی یک نسخه از آرشیوم را دور بیندازم. ماجرا درباره شهرآرا فرق میکند و هر روز آن را میخرم. دورهای که ویژهنامههای متفاوتی همراه با روزنامه منتشر میشد برایم شهرآرامحله به دلیل بومی بودنش جذابیت بیشتری داشت.
تا به حال نوشتههای شهرآرا چه فایدهای در زندگیتان داشته است؟
فایدههای مختلفی داشته است. کمترینش این است که خوراک فکری و خیابانگردی من را آماده میکند. چون کانالی بهعنوان «مشهد قدیم» در فضای مجازی دارم میروم از سوژههای قدیمی که این روزنامه و بهویژه شهرآرامحلههای مناطق مختلف معرفی کردهاند، عکس میگیرم و کنجکاوی میکنم تا حرفهای بیشتری دربیاورم و در کانالم منتشر میکنم. وقتی میبینم با فلان عکاس، عطار یا کتابفروش قدیمی مصاحبه شده یا محله قدیمی را معرفی کردهاند، برایم فوقالعاده جذاب است. برایم سخت است مطالب طولانی دوصفحهای را بخوانم؛ اما شهرآرا به من آموخته است که با مطالب بلند دوست شوم و الان بهراحتی مطالب طولانی را در روزنامههای مختلف میخوانم. از دیگر فواید شهرآرا برایم مسئله «امید» است. حقیقت این است که سالهایی از زندگیام با رکود همراه بود و پیشرفتی نداشتم؛ اما از آن دوره گذشتهام و خودم را مدیون کتابهای موفقیت و صفحاتی از شهرآرا میدانم که درباره موفقیت و بهتر زندگی کردن نوشتهاند. امید را اینگونه حفظ میکنم که غیر از توکل به خدا باید باور کنیم که عمرمان دست خداست و باید تا زمانی که هستیم بهترین زندگی را داشته باشیم و هیچوقت از گذشتهمان پشیمان نشویم. این مساوی است با سعی برای بهتر زندگی کردن.
خانوادهتان مخالفتی با اینهمه مجله و روزنامه ندارند؟
خیلی موافق نبودند، اما مگر میشود با عشق آدمها مخالفت کرد؟ آنها در این سالها فهمیدهاند که عشق من کتاب و روزنامه و مجله و سینماست. کنار آمدهاند و من هم سعی میکنم آرشیوم خیلی دست و پای آنها را تنگ نکند.
اگر قرار باشد در ۳ هزارمین شماره شهرآرا یک ستون یا جمله بنویسی چه خواهد بود؟
مینویسم هرگز ناامید نباشید و در زندگی برای خودتان هدف داشته باشید. مینویسم بجنگید تا به چیزی که میخواهید برسید.
حرف آخر؟
دوست ندارم حرف آخری بین من و شهرآرا باشد؛ اما اگر قرار باشد در این آخر گفتوگویمان چیزی بگویم میگویم: «تا که بودیم نبودیم کسی/ کشت ما را غم بی همنفسی/ تا که رفتیم همه یار شدند/ خفتهایم و همه بیدار شدند/ قدر آینه بدانیم چو هست/ نه در آنوقت که اقبال شکست» در ضمن «لانه گرگ بی استخوان نمیماند»! عزت زیاد!