به گزارش شهرآرانیوز؛ در بحث انتقال عواطف تلخی مثل غم و اندوه،خوشبختانه یا متاسفانه، سینما حرف و قابهای زیادی برای گفتن و نمایش دادن دارد که «وداع» یکی از بهترین و البته دردناکترین آنهاست. در ادامه این مطلب به قابهای زیبا در عین حال جانسوز سینمای ایران میپردازیم.
وقتی از دور به قاب ِ وداع اصغر فرهادی در فیلم چهارشنبه سوری نگاه میکنیم، سیمین زن تقریبا جوانیست که قرار است رابطهی موقتی خود با مرتضی را تمام کند. دفتر خاطرات سیمین در بخش مرتضی و عشق مرتضی قرار است با وداعی مختصر بسته شود و دیگر هرگز باز نشود.
همین قدر ساده و آرام.اما از نزدیک، داستان عشق عمیقی وجود دارد که در شب چهارشنبه سوری تبدیل به خاکستر میشود.در رابطهی ممنوعهی سیمین و مرتضی، سیمین قرار است ناجی خودش و مرتضی در این گردآب شدید عشق باشد و قرار است این کار را با حذف کردن خودش از زندگی مرتضی انجام دهد چرا عقلش به اون میگوید: اینطور بهتر است.
اما مرتضی، کسی است که غرق شدن با قلبش را ترجیح میدهد.او حاضر است به هر قیمتی شده سیمین را کنار خود نگه دارد اما تصمیم قاطع سیمین برای رفتن و پشت کردن به تمام خاطرات مخفیانهی خودش و مرتضی، فکر هر چارهای برای مرتضی از بین میبرد. مرتضی که حالا در لحظهی خداحافظی شباهت زیادی به پسر بچهی ده سالهی خود دارد، سعی میکند اشکهایش را سدی برای رفتن سیمین کند، اما قصد سیمین برای رفتن آتش بزرگی در شب چهارشنبه سوری است که سیل اشکهای مرتضی هم برایش کارساز نیست...
قاب وداع فیلم شبهای روشن از شاعرانه ترین قابهایی است که میتوانیم در این لیست به آن اشاره کنیم. در سه شب گذشته، شبهای تاریک استاد ادبیات دانشگاه، با آمدن رویا، دختر جوان شهرستانی،که برای پیدا کردن عشق قدیمیاش به تهران آمده، روشن شده بود. اما حالا،وقت بیدار شدن از رویا و بازگشت به واقعیت تلخِ زندگی خالی از شاعرانگی استاد ادبیات شده که قرار است بوی تاریکی سابق را بدهد.
دلبستگی دختر جوان و استاد دانشگاه در این مدت کوتاه به قدری عمیق است که وداع آنها تلختر از چیزی است که میتوان از یک رابطهی سه روزه انتظار داشت.حالا بعد از سه روز زندگی تقریبا مشترک، رویای شیرین استاد جوان بالاخره معشوق خود را پیدا کرده و برای وداع به سراغ او آمده است.
دل رویا که دختر سادهای در شبهای تاریک تهران است آنقدر به زندگی عجیب و غریب استاد جوان گره خورده که برای رفتن عذر دارد اما "باید"برود.استاد ادبیات داستان شاعرانهی ما که از اولین لحظهی دیدار با رویا، منتظر این بیدارشدن ناگهانی بود،برای ماندن اون تلاشی نمیکند و به رضای رویایش رضایت میدهد تا او بتواند با خیال راحت زندگیاش را ادامه دهد.
وداع ماهی و بهروز برای بار دوم، به اندازه بار اول دردناک نیست چرا که حالا دختر و پسر جوان روستایی داستان، با کولهباری از سن و سال و تجربه باهم مواجه شدهاند. خاطرهی عشق بهروز ماهی با دمیده شدن شیپور اسرافیل، دوباره جان تازهای گرفته میگیرد و تمام شهر را بیدار میکند. اما این تولد دوباره، عمر کوتاهی را تجربه میکند. وداع بهروز و ماهی بعد از چندین سال جدایی تلخ، وداعی است درخور دو فرد عاشق که بعد چند سال وفاداری به رنج و عذاب دوری سعی دارند شروعی دوباره را تجربه کنند. شروعی که بعد از این همه سال تلخی و ناکامی خود را لایق آن میدانند.
بهروز قصد دارد طعم تلخ عشق اولش را با عشق سارا از یاد ببرد و ماهی، دختر نوجوانی که برای بهروز حاضر به مردن بود، برای اولین بار قرار است برای خودش "زندگی" کند. وداع ماهی بهروز خوشآمدی است به زندگی جدیدی که آنها برای خود انتخاب کردند و قرار است این بار خوشحالتر آن را سپری کنند. زندگیای که آرزو داشتند در کنار هم شروع شود اما تقدیر،جور دیگری رقم خورده بود...
لحظهی وداع ناصر خاکزاد و خانوادهاش علاوه بر غمانگیز بودن، عجیب هم هست. او برای خداحافظی با خانواده پرجمعیتش که دیگر قادر به دیدن آنها نیست هیچ حرفی نمیزد، هیچ شکایتی نمیکند و حتی هیچ غمی هم از خود نشان نمیدهد. فقط به اشکهای بی امان آنها خیره میشود. اشکهایی که مفهمومشان کمی گنگ جلوه میکند. غم و اندوهی که حالا بر خانواده ناصر حاکم شده، واقعا به خاطر از دست دادن اوست یا صرفا سوگواریای است برای ثروت شاهانهی از دست رفتهی خانواده؟
ناصر که حالا دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، به دنبال ریسمان محکمی برای وصل شدن به این دنیا میگردد.میخواهد دستاوردهای خود برای خانوادهاش را به خود یادآوری کند تا شاید بتواند کمی به این دنیا وابسته شود. از درس و تحصیل خواهر و برادرزادههایش که حالا نیمهکاره رها شده میپرسد، تا حرکات نمایشی بردارزادهاش که به برکت وجود ناصر آنها را یاد گرفته. اما هیچ یک آن قدر ارزشمند نیستند که روح ناصر را مشتاق حیات دراین دنیا کنند برای همین او برای همیشه با این دنیا و خانوادهاش خداحافظی میکند.
داستان عاشقانهای که حامد بعد از چند سال زندگی با مهناز در ذهن خود ساخته،قرار است در فرودگاه امام،با پایانی تلخ تمام شود. مهناز به قصد زندگی آسانتری که فکر میکند هرگز کنار حامد آن را تجربه نکرده، قصد رفتن به خارج از کشور را دارد تا بتواند زندگی جدیدی را آغاز کند. قصد او برای رفتن،رفتنی بدون بازگشت است. رفتنی که قرار است تمام گذشته او با حامد را پاک کند و حامد را برای همیشه تنها رها کند.
این شروع جدید برای مهناز سخت است اما نه به اندازه حامد. حامد که حالا قرار است تکهای از قلب خود را از دست بدهد با رفتن مهناز وارد شبی به درازای شب یلدا میشود که هرگز به صبح ختم نخواهد شد.غم مهناز در لحظه وداع با حامد حاصل از ترک عادتیست چندین ساله که حالا باید از سر مهناز بیفتد اما برای حامد، وداع شروع دردی عمیق در دل اوست که نیاز به درمان دوباره دیدن مهناز دارد.