صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان کودک | صد تا برگ، صد تا جوانه

  • کد خبر: ۱۳۳۹۷۰
  • ۲۹ آذر ۱۴۰۱ - ۱۳:۱۳
برگ‌ها یکی‌یکی زرد شدند و ریختند. یکی نه، دو تا نه، صد تا برگ. درخت سیب دیگر دست‌هایش خالی شد؛ مثل چوبِ خشک شد. دلش گرفت.

مهشید رجایی - برگ‌ها یکی‌یکی زرد شدند و ریختند. یکی نه، دو تا نه، صد تا برگ. درخت سیب دیگر دست‌هایش خالی شد؛ مثل چوبِ خشک شد. دلش گرفت.

با خودش گفت: «تا بهار دست‌هایم خالی می‌مانند.» هنوز خیلی نگذشته بود که سر و کله‌ی عمه‌قزی توی حیاط پیدا شد. با یک تشت بزرگ لباس که شُسته بود و می‌خواست پهنشان کند. اما کجا؟ بند رخت با میخش از دیوار کنده شده و افتاده بود روی زمین.

عمه‌قزی یک تکه سنگ برداشت تا میخ را دوباره به دیوار بکوبد.
میخ انگار از کوبیده‌شدن خوشش نمی‌آمد. برای همین هی کج شد و عمه‌قزی را کلافه کرد.

عمه‌قزی دست به کمر به تشت لباس‌ها نگاه کرد و با خودش گفت: حالا این‌ها را چه کار کنم؟

همین موقع چشمش به درخت بی‌برگ وسط حیاط افتاد. نزدیک درخت آمد و گفت: «درخت سیب قشنگم! حالا که نه میوه داری و نه برگ و حسابی دست‌هایت خالی است، با یکی از دست‌هایت، بند من را نگه می‌داری؟ درخت لبخند‌زنان گفت: «چه فکر خوبی. چه‌قدر جالب!» و با خوش‌حالی قبول کرد.

عمه‌قزی یک سرِ بند رخت را به دست قویِ درخت داد و تند و تند لباس‌های شسته را چلاند و روی بند رخت پهن کرد.

خیلی طول نکشید که لباس‌ها خشک شدند، اما عمه‌قزی بند رخت را از درخت نگرفت. گذاشت همان‌جا توی دستش بماند و هی لباس شست و آورد و روی بند رخت پهن کرد.

درخت هم خوش‌حال و بند رخت ‌به ‌دست، همه‌ی زمستان را سرگرم بود. وقت‌هایی که لباسی روی بند نبود، با بند رخت طناب بازی می‌کرد و گنجشک‌های کوچولو هم تند و تند از روی طنابش می‌پریدند.

درخت آن‌قدر با بند رخت و لباس‌های شسته‌ی عمه‌قزی سرگرم بود که اصلاً نفهمید کی زمستان تمام شد. تا چشم به هم زد، دید انگشت‌هایش پر از جوانه شده‌اند.

عمه‌قزی هم که جوانه‌ها را روی شاخه‌ها دید، لبخند‌زنان آمد و بند رخت را از درخت گرفت و گفت: «ممنون درخت خوبم. تو از این به بعد، خودت خیلی کار داری. شاخه‌هایت جوانه زده‌اند. دست‌هایت کم‌کم پر از برگ و گُل می‌شود؛ دیگر لازم نیست بند رخت را نگه‌داری.»

و میخ بزرگ و محکمی را که از ته جعبه‌ی ابزارش پیدا کرده بود، به دیوار کوبید و بند رخت را به دست او داد.

درخت شاد و خندان سرگرم احوال‌پرسی با جوانه‌ها شد. یکی نه، دو تا نه، صد تا جوانه. 

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.