نگاهم قلاب شده بود به آمار خبری روزنامه که از کاهش زادوولد و ازدواج گزارش داده بود. نمیدانم به لحاظ مناطق شهری مشخص شده است که این آمار چه مناطقی را شامل میشود یا نه، اما فکر میکنم این حوالی هنوز خانوادههایی هستند که شلوغ و پرجمعیتاند.
آنهایی که شب منتظر میمانند دورهم جمع شوند و یک کاسه عدسی یا کوکوی سبزی که عطر و بوی سبزی تازهاش دیوارها را میشکند و تا سر کوچه میرود را با هم لقمه بگیرند.
خیلی از آن روزها نگذشته است و یادم هست سفره شام فقط زمانی پهن میشد که همه بودیم و هرچه بود کنار هم میخوردیم، کم یا زیاد. بعد هم یک پذیرایی بزرگ بود و یک تلویزیون سیاه و سفید که خیلی طرفدار داشت. بچهها کنار هم میخوابیدیم و سر اینکه کدام شبکه را تماشا کنیم، همیشه دعوا بود. گاهی تقسیمبندی میشد و در هفته یک شب سهم هر کداممان میشد که برنامه و شبکه دلخواهمان را ببینم.
پای همان تماشاکردن هم پلکهایمان سنگین میشد و خوابمان میگرفت و راحت تا صبح فردا میخوابیدیم.
بزرگترها حرفشان سند بود. مادربزرگ میگفت زودخوابیدن و زودبیدارشدن آدم را غنی و ثروتمند میکند. ساعت ۸ شب چراغها خاموش بود و سپیدهدم با صدای ا... اکبر اذان از خواب بلند میشدیم. پدر و مادرمان یک عمر با این دستور زندگی کرده بودند و خوشبخت بودند. خیلی از چیزهای زندگی امروزی را نداشتیم، اتاق اختصاصی، رایانه، گوشی هوشمند و...، اما محبت چنان گنج ارزشمندی بود که تمام دنیا را با آن میتوانستیم نجات دهیم.
حتی یادم هست پاییز و زمستان چتری برای رفتن زیر باران نبود. کتابهایمان را سقف سرمان میکردیم و تا مدرسه میدویدیم. با ولع و اشتیاق وصفناپذیری باز باران را میخواندیم و لذت پاییز و زمستان عاشقانه در رگهایمان میدوید و گرممان میکرد.
همهچیز شیرین و عاشقانه بود، از گرمای رخوتانگیز اتاق که پلکهایمان را بعد از مشق نوشتن سنگین میکرد تا لباسهایی که کنار آتش بخاری نفتی خشک میشد، حتی توپ پلاستیکیمان که از مرز دیوار همسایه میگذشت و شیشه خانهشان را هدف میگرفت و فریادش را به اوج میرساند.
آن روزها خانوادهها بزرگ و پرجمعیت بودند. در مدرسه اولین سؤالی که از هم میپرسیدیم، این بود که چند خواهر و برادر داری؟ کمتر پیش میآمد تعداد اعضای خانواده از ۶، ۷ نفر کمتر باشد. این روایت زندگی کسانی است که داشتن یک اتاق اختصاصی آرزویشان بود. اینکه عکسهای هنرمندان و فوتبالیستها را به دیوار آن بزنیم و حظش را ببریم. ما همه در همین حالوهوا بزرگ شدیم، نه خبری از اتاق بود و نه بندوبساطهای امروز. اینطور نبود که بعد فراغت از کار، سرمان از گوشی بیرون نیاید و از راه نرسیده برویم در اتاق و تبعیدگاه خودمان تا صبح روز بعد و اسمش را بگذاریم زندگی. حالا خیلی چیزها سرجای خودشان نیستند. خانوادهها به اندازه اتاقهایشان بچهدار میشوند و از همان اول او را محکوم به تنهایی و جدایی میکنند.
به خودمان دروغ میگوییم که خوبیم، غمی هست که سرریز میشود. خانوادهها کوچک و کوچکتر میشوند و آدمها روزبهروز تنهاتر. در زندگی خیلی چیزها ذرهذره و نامحسوس تمام میشود. نمیفهمم کسانی که این قوانین را وضع کردهاند تا ما روزبهروز متمدنتر شویم، فکر تنهایی آدمها را هم کردهاند یا نه؟ اینکه هیچ گوشی هوشمندی نمیتواند آن را پرکند. اینکه دلمان برای همان تلویزیون سیاه و سفید لکزده که کنار هم بنشاندمان و اینکه خیر و برکت از روزهایمان رفته است. اینکه همهچیز عالی است، اما تنهاییمان را پر نمیکند، همین.