به گزارش شهرآرانیوز؛ آدم را از عرش به فرش میآورد! بی رحم است؛ سن و سال هم نمیشناسد. فقط کافی است که یک بار امتحانش کنی و مزه اش زیر زبانت بماند؛ دودمانت را به باد میدهد! تا به خودت بیایی، میبینی بهترین دوره عمرت را به فنا و همه چیزت را به باد داده ای. تا تسلیمش نشوی، رهایت نمیکند. برای ترک و رهایی اش، ارادهای قوی و بلند نیاز است، مثل عباس و احمد گزارش امروز ما. یکی ۲۲ سال و دیگری بیش از ۱۲ سال از عمرش را به پای دود و دم گذاشت و حالا چند سال است که با غرور خاصی، سال و ماه و روز پاکی شان را در ذهن دارند و خود را مثل نوزاد تازه متولدشدهای میدانند.
ازگوربرخاسته
محدثه شوشتری | شهرآرانیوز؛ تعبیر خودش «قبرستان زنده ها» ست؛ قبرستانی که هشت سال تمام از زندگی اش را در آن سر کرده است. هشت سالی که بزرگ شدن پسربچه سه ساله اش را دیگر ندیده است و تا از گور برخاسته، قد پسر به شانههای پدر رسیده و خیلی از فرصتهای زندگی از بین رفته بود؛ قدکشیدن ها، شیرین زبانیهای کودکی، مدرسه رفتنها و. به قول خودش، مهمتر از همه، عشق دوران جوانی و زن زندگی اش رفته و دیگر راه بازگشت و جبران فرصت ازدست رفته بود. سارای احمد پنج سال بعداز کارتن خواب شدن همسرش، ازدواج کرده و حالا صاحب فرزند دیگر هم شده بود.
کنار همان قبرستانی که حالا احمد هرروز برای زنده کردن خیلی از مُردههای نیمه جان به آن سرک میکشد، ایستاده ایم؛ جایی بین زمینهای رهاشده آستان قدس و اراضی رهاشده توس در منطقه «نوده» مشهد. احمد برای اینکه نگذارد یکی دیگر از رفیق هایش به سرنوشت خودش و سالها زندگی دور از خانه دچار شود، با زبان خودشان به هر کدام یک جمله میگوید و رد میشود. رو به ما میگوید: «بیایید سر قبر احسان برویم.» قبر، اصطلاح خودش درباره سوراخهایی است که در دل زمین کنده اند و معتادان روز و شب را در آن میگذرانند.
بین خارها و خاکها به تلی از زبالههای به جامانده، تکه پتوی سوخته، یک جفت کفش لنگه به لنگه و تکه بنرهای پاره میرسیم. احسان خودش را از لانهای که شبیه گور کنده شده است، بالا میکشد و میخزد بیرون. احمد چیزی در گوشش پچ پچ میکند. انگار امروز هم احسان رضایت نمیدهد که از گور برخیزد و به مرکزی که رفیق چندین ساله اش برای ترک اعتیاد هماهنگ کرده است، بیاید. برمی گردیم. احمد مدام درحال ناسزاگفتن به رفیقش است؛ «احسان نفهم! یک روز به خودت میآیی که خیلی دیر شده.»
رنجهای اعتیاد
از احمد درباره چگونگی رهاشدنش از اعتیاد میپرسیم. ماجرا را به سالهای دور و درست زمانی که غرور جوانی داشته است، برمی گرداند.
شاید به تنها چیزی که فکر نمیکردم، مواد و اعتیاد بود، اما وقتی خودم را در شبهای تاریک وسط گوری دریکی از قبرستانهای مشهد میدیدم، حتی در اوج نشئگی فکر میکردم که تقصیر خودم نبوده است و اطرافیانم من را به اینجا کشانده اند. خودم را قانع میکردم، توجیه میکردم و در نهایت تصمیم به بازگشت نداشتم.
مواد همه چیز من شده بود. یک روز رفتم از تلفن همگانی به خانه خودم زنگ زدم. پسربچهای هفت هشت ساله تلفن را برداشت. حدس میزدم پسرم است، اما جرئت حرف زدن نداشتم. از سه سالگی اش دیگر نه رویش را دیده بودم و نه صدایش را شنیده بودم. چندثانیه گوشی را نگه داشت و با گفتن «مزاحمه» گوشی را گذاشت. آن روز هرچه مواد زدم، آرام نشدم.
فقط صدایش در گوشم میپیچید. هیچ پولی برای رفتن داوطلبانه به مرکز ترک اعتیاد خصوصی نداشتم. خانواده ام هم سالها طردم کرده بودند و آن قدر سالهای اول اعتیاد به دروغ گفته بودم پول بدهید، میخواهم فلان کار را بکنم و بهمان، که دیگر اعتمادی نداشتند. خودم را به یکی از میادین مهم شهر رساندم و همان جا چرت زنان تا نیمه شب افتادم. از درد استخوان هایم خُرد میشدند. میخواستم نعره بزنم. دهانم به کف آسفالت چسبیده بود. نمیدانم کی از هوش رفته بودم. وقتی به خودم آمدم، روی یکی از تختهای کمپ ترک اجباری مربوط به مراکز ۱۶ بودم.
بازگشت به خانه
دوره درمانم در این مرکز سه ماه طول کشید. در این مدت به خانواده ام خبر ندادم. روزی که آزاد و نجات یافته از کمپ مرخص شدم، رفتم به خانه پدری ام. روزهای اول انگار یک دزد را در خانه به زور پذیرش کرده بودند، اما کم کم دیدند که واقعا روی حرفم و رهایی از آن روزهای گورخوابی ایستاده ام. خدا را شکر با پسرم رابطه خوبی دارم؛ هفتهای چند روز پیش من است و چند روز به انتخاب خودش پیش مادرش میرود. اما اعتیاد هم، مادرش را برای همیشه از من گرفت و هم حسرتهایی را تا ابد به جا گذاشت.
در حال حاضر دوسالی است که پدرم با اندوخته بازنشستگی اش از یک ارگان نظامی، یک مغازه فروش قطعات کامپیوتر برایم خریده است. خودم هم دانش آموخته همین رشته ام. کاش پدرم خوبیهایی را که در این دو سال به من کرده است، در اوج جوانی داشت و با محدودیتهای بی دلیل آن قدر فشار روانی نمیکشیدم که به مواد جذب شوم. این توصیه من به پدرانی است که هنوز فرصت تعیین مسیر برای فرزندانشان را دارند؛ اینکه رفیق فرزندانشان باشند، نه رئیس آن ها.
وقتی دوباره متولد شدم
الهام مهدیزاده | شهرآرانیوز؛ تعداد روزها و شبهای گرفتاری اش را دقیق میداند؛ «بنویسید ۲۲ سال گرفتاری.» برای تک تک جملاتش از عبارت «سخت، اما شدنی» استفاده میکند؛ «ترک اعتیاد برای فردی که دو دهه به مواد مخدر اعتیاد مبتلا بوده، سخت، اما شدنی است. «نمی شود» و «نمی توان» را فقط آدمهایی میگویند که دنبال بهانه هستند؛ بهانهای برای فرار و بازگشت؛ و من از روزی که ترک کردم، متولد شدم. تولد دوباره عباس.» عباس آقا سال ۹۰ و بعد از ۲۲ سال ابتلا، مواد مخدر را ترک کرده و زندگی دوبارهای برای خود رقم زده است.
مقدمه گرفتاری ۲۲ ساله
متولد سال ۱۳۴۸ هستم، در خانوادهای مذهبی. پدر و مادرم به انجام احکام دینی بسیار مقید بودند. گره خوردن زندگی من با اعتیاد به دوران کودکی ام برمی گردد. کلاس پنجم ابتدایی بودم که برای اولین بار، کشیدن سیگار را تجربه کردم. پدرم سیگاری بود و من پنهانی، از سیگارهای او برمی داشتم و در خلوت خودم دود میکردم.
اهل درس خواندن نبودم؛ به همین دلیل مقطع اول راهنمایی را سه سال خواندم و در آخر هم قبول نشدم. مدرسه برای من، محلی برای سیگار کشیدن بود. حیاط مدرسه مان بزرگ بود و راحت میشد از تیررس ناظم دور ماند؛ به همین دلیل بعضی روزها زنگهای تفریح به همراه بعضی از هم کلاسی هایم، کنج حیاط مدرسه سیگار میکشیدیم.
پانزده سالگی و تجربه حشیش
سه سال سیگار کشیدم. مصرفم آن قدر زیاد شده بود که یک سیگاری به تمام معنا شده بودم. روزی نبود که بدون کشیدن سیگار شب کنم، تا اینکه با پیشنهاد یک نفر، مصرف حشیش را هم تجربه کردم. آن موقع پانزده سال بیشتر نداشتم! اصلا نمیدانستم حشیش چیست؛ فقط دوست داشتم تجربهای جدید داشته باشم. شاید هم دیگر سیگار جواب گویم نبود. برای مصرف حشیش، کنار خیابانی خلوت نشستم.
تنها چیزی که از آن روز یادم مانده، سرگیجه عجیب حشیش است. نمیتوانستم درست راه بروم و از جوی آب رد شوم. جوی آب را یک کانال بزرگ میدیدم که ممکن است داخلش بیفتم و غرق شوم. همان فردی که به من حشیش داد، زیر بغلم را گرفت و تا خانه همراهم آمد. به محض ورود به خانه، نقش بر زمین شدم و حدود شش ساعت خوابیدم.
چند بار دیگر با همان فرد، کشیدن حشیش را ادامه دادم تا اینکه تصمیم گرفتم خودم به تنهایی این کار را انجام بدهم. با پرس و جو، محلی در یکی از محلات مشهد پیدا کردم که در آن محدوده، هر نوع ماده مخدری موجود پیدا میشد.
دلهره مثبت شدن جواب آزمایش اعتیاد
سال ۶۶ بود؛ زمانی که کشورمان درگیر جنگ با عراق بود. در همین سال، خودم را برای گذراندن خدمت سربازی معرفی کردم و برای دوره آموزشی، راهی یکی از شهرهای سیستان و بلوچستان شدم. آن زمان فقط حشیش مصرف میکردم. اواخر سال ۶۸ سربازی ام تمام شد و یک سال بعد، تصمیم به ازدواج گرفتم. در رفت وآمد خواستگاری، خانواده همسرم کمی به من شک کردند، ولی فردی که واسطه این امر خیر بود، شک آنها را برطرف کرد. خلاصه «بله» را که گرفتم، برای آزمایش اقدام کردیم. خیلی دلهره داشتم، چون ممکن بود جواب آزمایش اعتیاد مثبت شود و آبروی من و آن بنده خدا برود، ولی، چون دستگاههای آن زمان پیشرفته نبود، مصرف حشیش را تشخیص نداد و ازدواج من با همسرم صورت گرفت.
بعد ازدواج جایی نداشتم که بتوانم با خیال راحت مصرف کنم. یکی از دوستانم پیشنهادی مطرح کرد: خوردن تریاک با آب! از همان جایی که حشیش میخریدم، این بار تریاک تهیه کردم. بعد از یک ساعت از مصرف تریاک، احساس میکردم کلی کِرم داخل شکمم درحال تکان خوردن هستند. نمیدانستم چه بلاهایی دارم سر خودم میآورم!
سال ۷۲ در یک شرکت تولیدی استخدام شدم. حقوق خوبی هم داشتم. یک روز پس از مصرف مواد به محل کارم رفتم. حالم طبیعی نبود و پرت و پلا میگفتم. خلاصه به دلیل همین کارها از شرکت اخراج شدم. طوری شده بود که هر دو سه ماه کارم را عوض میکردم. طاقت ماندن در یک کار را نداشتم. هزاربار تصمیم به ترک گرفتم، ولی.
ادامه تجربههای تلخ
از سال ۷۲ تا ۸۲ مصرف هر نوع موادی را تجربه کردم. طاقت یک لحظه دوری از مواد را نداشتم. یادم است حتی در وصیت نامه ام نوشته بودم که بعد از مرگم ۲۵ گرم مواد به همراه جنازه ام دفن کنند تا در آن دنیا خمار نباشم! اصلا معنی زندگی را نمیفهمیدم. ۸۰ درصد درآمدم صرف همین خودخواهی و لذت خودم میشد.
به خاطر اعتیاد، زیاد به من تهمت دزدی میزدند. هر روز در راه کلانتری و دادگاه بودم. آن زمان همسرم سه ماهه باردار بود و به خاطر همین ماجراها و به دلیل غصه زیاد، جنین در رحمش مُرد. سه فرزندم بزرگ شدند، ولی اصلا نفهمیدم چطور بزرگ شدند. نه از پدری چیزی فهمیدم و نه برایشان پدری کردم.
پدر خوبی نبودم
سال ۹۰ روزی بیست تا سی هزار تومان مواد خریداری و مصرف میکردم. یک روز به مدرسه فرزندم رفتم تا از اوضاع درسی اش باخبر شوم. فرزندم وقتی از مدرسه برگشت، با گلایه به مادرش گفت: «به بابا بگویید دیگر به مدرسه من نیاید! من خجالت میکشم. بچهها مسخره ام میکنند و میگویند پدرت معتاد است.» با شنیدن این حرف، تنم لرزید. از خودم متنفر شدم. همان جا از خدا خواستم نجاتم دهد. به خاطر همین مواد و اعتیادم، ۲۲ سال از بهترین دوران عمرم بر باد رفت. از خدا خواستم کمکم کند که دوباره به زندگی ام برگردم و الان پاک پاکم.
سلام به زندگی
با کمک یکی از دوستان دوران مدرسه ام به نام سیدجواد، مصرف مواد مخدر را کنار گذاشتم و الان پاک پاک هستم و ان شاءا... تا آخر عمرم همین طور باقی خواهم ماند. همان اوایل که مواد را ترک کردم، پسر کوچکم به من گفت: «بابا چقدر خوش تیپ شده ای!» از شنیدن این جمله خیلی ذوق کردم و به خودم بالیدم. خدا را شکر الان دخترم به خانه بخت رفته و کار پسرم سروسامان گرفته است.