صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان کودک | لباس بهشتی

  • کد خبر: ۱۳۹۸۷۲
  • ۰۴ دی ۱۴۰۱ - ۱۳:۰۱
آن روز، خورشید در آسمان مدینه با شتاب می‌تابید.

طیبه ثابت - آن روز، خورشید در آسمان مدینه با شتاب می‌تابید. پیرزنی فقیر، گرسنه، نفس‌نفس‌زنان در کوچه‌های خاکی شهر می‌گشت و از مردم طلب کمک می‌کرد.

پیرزن فقیر با ناتوانی کوچه‌ها را پشت سر می‌گذاشت. چند سالی بود که همسرش بر اثر بیماری از دنیا رفته بود و دیگر هیچ کسی را نداشت. نزدیک غروب شده بود. در هر خانه‌ای را که می‌زد، کسی بر او دری باز نمی‌کرد.

یک لنگه از کفش‌های حصیری‌اش از راه رفتن زیاد نیمه‌پاره شده بود. زمین پر از سنگ‌ریزه بود و راه رفتن برای او سخت. پیرزن فقیر دیگر نایی برای طلب کمک  نداشت.

به در چوبی بزرگی رسید. با اینکه ناامید بود اما کوبه‌ی در را چند بار به صدا درآورد. ناگهان در دلش، کسی به او گفت: از در این خانه ناامید برنمی‌گردی.
نسیمی شاخه‌های نخل خرما را در حیاط خانه‌ی پیامبر خدا(ص) تکان می‌داد.

صدای چند بلبل نخل از لابه‌لای برگ‌های درخت خرما اتفاقی خوب را نوید می‌داد. دختر عزیز پیامبر خدا(ص)، فاطمه‌ی زهرا(س)، همان‌طور که با تسبیح توی دستش ذکر خدا می‌گفت، صدای در را شنید، صدای پیرزنی که با ناتوانی می‌گفت: مادری سال‌خورده و بی‌چیزم.

می‌شود از در این خانه نا امید برنگردم؟ لباسم نخ نما و کهنه است و خسته و تشنه‌ام.

هنوز پیرزن داشت حرف می‌زد که در باز شد. انگار در بهشت را بر او باز کرده باشند، همه‌جا از بوی گل پر شد. پیرزن خود را در مقابل بانویی جوان و باحجاب دید. بانوی مهربان به او سلام کرد.

فاطمه‌ی زهرا(س) لب‌های خشک پیرزن فقیر را که دید، او را به داخل حیاط زیر درخت خرما دعوت کرد. پیرزن کناره پله نشست. کاسه‌ی آبی که از مشک ریخته شد، تشنگی‌اش را برطرف ساخت.

دختر پیامبر(ص) گفت: حالا که نفس تازه کردی، بگو مادر جان! چه کاری از دست من برای تو بر می‌آید؟ پیرزن فقیرگفت: ای بانوی مهربان! اگر می‌توانی، برایم پیراهنی ببخش که از گرما و سرما در امان بمانم.

فاطمه(س) جواب داد: کمی صبر کن مادرجان! و به داخل اتاق رفت. در آستانه زندگی او با علی(ع)، پسر ابی‌طالب، اتاق و وسایلش اندک اما تمیز و ساده بودند.

نگاهی به لباس‌های خود که چند دست بیشتر نبودند انداخت و از بین همه، لباس زیبای عروسی‌اش را که هنوز بر تن نکرده بود برداشت. فاطمه‌ی زهرا(س) با خود فکر کرد حالا که می‌خواهد هدیه‌ای به کسی بدهد، چه بهتر است باارزش‌ترین لباس خود را آن هم با رضایت کامل ببخشد.

پیرزن فقیر هرگز فکر نمی‌کرد چند لحظه بعد چه اتفاقی می‌افتد. با تعجب دید دختر پیامبر خدا(ص) بهترین لباس خود را برای بخشیدن به او در دست گرفته است. به احترام از جای برخاست. دو دستش را به سوی آسمان بلند و برای او دعای خیر و خوشبختی کرد.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.