طیبه ثابت- پس از باران شدید و سرریز شدن رودخانه، بعضی اهالی جنگل سبز تصمیم گرفتند به جای امنتری کوچ کنند. خانوادهی کرمهای شبتاب هم چارهای نداشتند جز اینکه لانهشان در درهی زیبای شبدر را بگذارند و راه بیفتند.
آنها برای یافتن یک جای مناسب، از کوه و دشت گذشتند و سرانجام به جنگل بلوط رسیدند اما این آغاز مشکلات و ماجراهای تازه برای خانوادهی کرمهای شبتاب بود.
وقتی خانوادهی کرمهای شبتاب خسته و کوفته به جنگل بلوط رسیدند، هوا در حال تاریک شدن بود. باباشبتاب گفت: «همه بیایید روی برگهای این درخت استراحت کنیم.»
مامانشبتاب گفت: «چهقدر این درخت ساکت و تاریکه! انگار هیچ جانوری توش ساکن نیست. من دلم شور میزنه. شاید اهالی این جنگل از ما خوششان نیاید.» باباشبتاب جواب داد: «ای بابا! الان همه خواباند. فکر بد نکن. خانوادهی بیآزاری هستیم. بگذار صبح شود. اگر خواستی، به جای دیگری میرویم.»
بعد هم به 7 تا بچهاش گفت: «من روی این شاخه چراغخاموش نگهبانی میدم تا پرندههای شبشکار اینطرفها نیایند.»
مامانشبتاب یک برگ بزرگ روی بچهشبتابها کشید و گفت: «شب بخیر کوچولوها.» چیزی نگذشت که همه در خواب عمیقی فرو رفتند. صبح روز بعد، خورشید که همهجا را روشن کرد، بچهها روی بوتههای پای درخت مشغول بازی شدند و باباشبتاب برای پیدا کردن جا برای ساختن لانه، روی شاخهها پرید.
مامانشبتاب رفت که برای بچهها غذا تهیه کند که صدای گریهای شنید. کمی اینطرف و آنطرف را گشت. صدا از لانهی موش کور بود. مامانشبتابه در زد و گفت: «همسایه ... همسایه ...»
خانمخرگوشه که از آنجا میگذشت از دیدن او تعجب کرد و پرسید: «شما را اینطرفها ندیدهام. تازه اومدین؟» مامانشبتاب ماجرای آمدنشان را تعریف کرد. خانمخرگوشه هم گفت: «این صدای گریهی بچهموشکوره. طفلک استخون دستش در رفته، باباش رفته دنبال دکتر لاکپشته.
خونهی اون خیلی دوره. خودشم که یواش راه میره. این طفلک باید تا شب درد بکشه. تازه توی تاریکی دکتر هم نمیتونه دستشو ببینه که جا بندازه.» مامانشبتاب فکری کرد و گفت: «خونهشون همینجاست؟»
خانم خرگوشه جواب داد: «بله.» مامانشبتاب گفت: «ما میتونیم کمکش کنیم. آره، ما میتونیم.» بعد هم پرواز کرد و خودش را به باباشبتاب رساند و ماجرا را تعریف کرد.
باباشبتاب گفت: «ما و بچهها همه میتونیم کل خانهی موش کور را روشن کنیم تا دکتر دست بچهموشه را ببینه و جا بیندازه.» خانوادهی کرمهای شبتاب راه افتادند و به خانهی موش کور رسیدند.
در زدند. مامانموشه از دیدن آنها تعجب کرد و گفت: «شما کی هستید؟ من فکر کردم باباموشه و دکتر لاکی هستید.» مامانشبتاب ماجرا را تعریف کرد و گفت برای کمک به آنها با خانوادهاش آمده است.
خانمموشه با تعجب گفت: «شما که الان نوری ندارید. چطور میخواهید خانهی تاریک ما را که زیر زمین است روشن کنید؟» باباشبتاب گفت: «تا نور زیاد و درخشان خورشیدخانم هست، هیچکس نور ما را نمیبیند. حالا بگذارید خورشید خانم پشت کوه برود، آنوقت میبینید.»
عصر شد خبری از دکتر لاکی و باباموشه نبود. مامانموشه همسایههای جدیدشان را به لانهشان دعوت کرد. بچهموشکور هنوز از درد ناله میکرد. بچهها همه او را دلداری میدادند.
آسمان داشت تاریک میشد که دکتر لاکی و باباموشه از راه رسیدند. آنها از دیدن خانهی پرنور خیلی تعجب کرده بودند. باباموشکور از دیدن همسایههای جدید که انگار کل خانه را برقکشی کرده بودند خیلی تعجب کرده بود.
دکتر لاکی دست بچهموشه را بعد از معاینه جا انداخت و با برگ و شاخه حسابی باندپیچی کرد. بچهموشه دیگر دردی نداشت. خانمموشه از همهی مهمانها با غذاهای خوشمزه پذیرایی کرد و همه خوشحال بودند که به هم کمک کردهاند.