بهاره قانعنیا - «روزتــــان به شادی و شادکامی! امیدواریم روزی را که شروع کردهاید و پیش روی شماست، لبالب از نور و بهروزی باشد و موفقیت.
امیدواریم بهترین چهارشنبهی عمرتان را از همین ساعت و همین حالای حالا شروع کنید و این شروع سرآغازی باشد برای همهی بهترین چهارشنبههایی که در طول عمر گرانبهایتان قرار است بیوفقه متعلق به شما باشد.»
پیچ رادیو را بستم و یکراست رفتم سراغ یخچال. از شدت گرسنگی، دهانم تلخ شده بود. تا کمر خم شدم توی یخچال و دنبال چیزی گشتم که قار و قور شکمم را آرام کند.
بابا وسط آشپزخانه نشسته بود و داشت پیچ در کابینت را سفت میکرد. سرش را بالا آورد و با تعجب پرسید: «رادیو هم خراب شد؟!»
خوردنی دلچسبی توی یخچال پیدا نکردم. دستم را از همانجا دراز و پیچ رادیو را باز کردم. بلافاصله موزیک تندی پخش شد. بابا دوباره مشغول پیچاندن پیچ در کابینت شد.
«امروز پانزدهم بهمنماه یکهزار و سیصد و نود و نه خورشیدی است. اینجا رادیو خاوران است و ما با برنامهی «عطر عاشقی» در خدمت شما هستیم، برنامهای مخصوص مادرها. ما خیلیخیلی خوشحالیم از این توفیق که دست داده!»
دوباره پیچ رادیو را بستم. بابا سرش را بالا آورد: «شوخیت گرفته؟! ببینم میتونی همون یک وسیلهی درستی رو هم که توی خونه داریم ناکار کنی!»
تکیه دادم به لب اپن و گفتم: «بابا! من گشنمه. درثانی، شنیدین که برنامه فقط مخصوص مامانا بود!»
بابا ایستاد و مثل کسی که قلهی دماوند را فتح کرده باشد، با افتخار، نگاهی به در کابینت انداخت و در حالی که باز و بستهاش میکرد، پرسید: «املت میخوری یا نیمرو با گوجه؟»
خودم را لوس کردم و گفتم: «ماکارونی در 5 دقیقه!»
بابا قابلمهی کوچکی را پر از آب کرد و روی گاز گذاشت. بعد گفت: «20 دقیقه وقت بدی، چنان ماکارونیای بپزم واست که شایسته تقدیر اعلامم کنی.»
شانههایم را بالا انداختم. گفتم: «چارهی دیگهای ندارم!»
بابا دستش را داخل بسته سویا کرد و یک مشت پر سویا ریخت داخل کاسه و رویش کتری آب جوش را خالی کرد. خندید. چشمکی به من زد و گفت: «شاد باش عزیزم!»
از اینکه بابا اینقدر سرزنده و بانشاط است، ناخودآگاه خندهام گرفت. تا بابا لبخندم را دید، یک پیاز درشت گذاشت جلو دستم و گفت: «وقت گریه شده! خلالی لطفاً.»
قیافهام را چروکیده و ناراضی و درهم کردم.
بابا سویاهای خیسخورده را ریخت توی سبد و آبشان را حسابی گرفت. پیازها را کج و کوله خرد کردم و گذاشتم روی کابینت.
بابا فوری ریختشان داخل روغن گرم و با یک دستش شروع کرد به تفتدادنشان و با دست دیگرش پیچ رادیو را باز کرد: «جالب نیست؟ داشتم به این قضیه فکر میکردم که: شما آقای محترم!
وقتی در حال خرید مایحتاج شام امشبید که خانم دستور فرمودهاند، همهی کارهایتان ناخودآگاه در جهت انجام همان وظایفی است که خالق قادر مدار دنیا را روی آن خلق کرده!
دارید یک حق لازم بالقوه به دست میآورید. چهقدر عالی است که همین امروز که روز زن و مادر است، شما مسئولیت بخشی از کارهای خانه را بر عهده بگیرید.
همین حالا یک نفس عمیق بکشید و به همین جمله فکر کنید: «شما در کائنات، دقیقاً در همین لحظه، در جای درست خودتان قرار دارید. همسر و پدر مهربانی هستید. شکر خدا امروز پول کافی به همراه دارید.
شما همسر و خانوادهتان را دوست دارید. مطمئن باشید شما خدا را هم دوست دارید. دلیلش همین بس که او شما را دوست دارد!»
موزیک شادی پخش شد.
بابا خندید و گفت: «از کجا فهمید ما داریم بخشی از کارهای خانه را انجام میدهیم؟!»
شانههایم را بالا انداختم.
بابا ماکارونیها را توی صافی ریخت. صورتش لابهلای بخار گم شد. پرسیدم: «امشب مامان میآد خونه؟»
از بین بخارها سرش را تکان داد.
غمگین صندلی را کشیدم عقب و نشستم پشت میز. «ولی من واسهش یک پیراهن آبی خریده بودم!»
- بهبه! حتماً خوشحال میشه. مامانت عاشق رنگ آبیه!
سکوت کردم. بابا ادامه داد: «خب، فردا که اومد بهش بده.»
- ولی امروز روز مادره. شنیدین که رادیو چی گفت!
بابا مایع داغ و ربی را روی ماکارونیها خالی کرد و دمکش را گذاشت بالایش و گفت: «سخت نگیر زندگی رو پسرم. خب امروز مامانت شیفت بیمارستانه.»