صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان نوجوان | این ماجرا تقصیر من بود؟!

  • کد خبر: ۱۴۴۴۵۰
  • ۲۴ دی ۱۴۰۱ - ۱۶:۵۳
فکرم حسابی مشغول است و عذاب وجدان رهایم نمی‌کند. به هر کسی می‌گویم تقصیر من نبود که مهرداد به این حال و روز افتاد، باور نمی‌کند.

بهاره قانع نیا - فکرم حسابی مشغول است و عذاب وجدان رهایم نمی‌کند. به هر کسی می‌گویم تقصیر من نبود که مهرداد به این حال و روز افتاد، باور نمی‌کند. همه مرا مقصر اصلی این ماجرا می‌دانند، آن‌قدر که گاهی خودم هم شک می‌کنم نکند واقعا از عمد این کار را کرده‌ام.

اما شما باور کنید. به‌خدا هیچ‌کس به من نگفته بود که برادر کوچک‌ترم آن‌ موقع روز توی خانه است و دارد برای سوراخ و سنبه‌ی درِ پذیرایی درزگیر نصب می‌کند. خب من که علم غیب ندارم. چشم سومم را هم هنوز نتوانسته‌ام فعال کنم!

پس چطور باید متوجه می‌شدم آن مانعی که پشت در است بالشت نیست، میز نیست، دمپایی نیست، بلکه مهرداد است!

بگذارید از اولش تعریف کنم. دقیقا اولین روز بهمن بود، ساعت ۱۴:۱۰. داشتم شبیه یک فقره چک برگشتی از مدرسه می‌آمدم سمت خانه، خسته و‌ له و‌ گرسنه. توی مدرسه مثل یک تکه زمین خالی شخممان زده بودند و برای گرفتن انتقام ۲ سال تحصیل مجازی، تا جایی که توانسته بودند تکلیف و تمرین و آزمون بارمان کرده بودند.

بماند که صبح هم امتحان ریاضی داده بودم و طبق معمول با اینکه همه جزوه را جویده بودم، دریغ از یک جواب درست و حسابی که روی کاغذ آورده باشم.
می‌دانید؟ فکر می‌کنم اصلا آن روز روز من نبود چون افتاده بودم روی دور بدشانسی.

حتی ساندویچ خوشمزه‌ای را که صبح مامان برایم‌ گذاشته بود روی میز فراموش کردم و تا ظهر گرسنگی کشیدم.
دهانم تلخ بود. مثل روزگارم، مثل امتحان ریاضی گندی که صبح داده بودم و بغض داشتم شبیه ساندویچ فراموش‌شده‌ام روی میز غذاخوری.

کلا آن روز اخلاقم هم چندان چنگی به دل نمی‌زد. دوره افتاده بودم یک نفر را پیدا کنم و دق دلی‌ام را سرش خالی کنم که مهرداد سر راهم سبز شد.

وقتی رسیدم پشت در خانه، طبق معمول همیشه کلید را انداختم توی مغزی در و پیچاندم: چندبار به چپ، چندبار به راست، اما در کامل باز نشد. انگار مانعی پشتش گیر کرده باشد. دوباره تلاش کردم اما فایده نداشت. یادم هست با صدای بلند گفتم: ای بخشکی شانس!

از گرسنگی نزدیک بود در را گاز بزنم اما به دلیل اینکه نمی‌توانستم بخورمش، لگدی جانانه نثارش کردم. چه می‌دانستم آن وقت روز مهرداد بخت‌برگشته پشت در نشسته است ‌و دارد نوار درزگیر را به کُم در می‌چسباند.

ناگهان صدای آخ بلندی آمد. چند ثانیه فکر کردم صدای ناله در است که دردش آمده اما بعد کنجکاو شدم ببینم آن طرف چه خبر است. برای همین خودم را چسباندم به در و با ته‌مانده زور و توانی که در جان خسته‌ام بود چنان در را هل دادم که گویی رستم کوهی را جابه‌جا می‌کند.

چیزی را که چند ثانیه بعد دیدم نمی‌توانم برایتان شرح بدهم چون حاوی صحنه‌هایی خشن و دردناک است. برای مراعات حالتان، همین قدر بگویم که مهرداد بیچاره مچاله شده بود بین در و دیوار و ۴ تا از انگشتان دست راستش مانده بود زیر درز در ‌و آرنج دست چپش رفته بود توی جاکفشی.

پاهایش مثل پاپیونی زیبا در هم‌ گره ‌خورده بودند و اصلا ادامه ندهم بهتر است. فقط لطفا به من بگویید شما هم فکر می‌کنید همه این ماجرا تقصیر من بود؟!

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.