صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

یادداشتی درباره کتاب «زندگی در روزهای قرمز» | زندگی در روزهای ممنوع

  • کد خبر: ۱۴۶۸۵۴
  • ۰۳ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۱:۳۱
بهروز زواریان یادداشتی بر کتاب «زندگی در روزهای قرمز» اثر محسن باقری اصل نوشته است.
به گزارش شهرآرانیوز، بهروز زواریان یادداشتی بر کتاب «زندگی در روز‌های قرمز»، اثر محسن باقری اصل، نوشته که به شرح زیر است:

وظیفه ما جدیدها، فهم آن چیزی است که هست، نه آن چیزی که می‌خواهیم یا فکر می‌کنیم باید باشد. ما می‌خواهیم در همه امور سرآمد و بهترین باشیم، اما آیا با امکاناتی که در اختیار داریم و با آگاهی از امکاناتی که در اختیار نداریم، چنین چیزی در همه مکان‌ها و زمان‌ها ممکن است؟ من که چنین گمانی ندارم. سال‌ها پیش از این -شاید سال ۹۵ یا ۹۶ با کمی پس‌وپیش، این‌هم یکی از بزرگ‌ترین معایبم است که روز، ساعت و دقیقه وقایع مهم زندگی‌ام را ثبت نمی‌کنم- خبر اخراج از کاری را که در حال انجام آن بودم و از آن طریق پولی به‌دست می‌آوردم، دریافت کردم. در آن زمان شوکه شده بودم و از خودم می‌پرسیدم که چرا باید بدون هیچ دلیلی به من بگویند از این به بعد به شما نیازی نداریم. آخر مگر من مرتکب چه اشتباهی شده بودم؟ در محیط کار کم‌کاری کرده بودم؟ من که هر روز فهرست کار‌هایی را که باید انجام می‌دادم، می‌نوشتم و در پایان هر روز کاری به مدیر گزارش می‌دادم؟ آیا چیزی به جیب زده بودم؟ نه، من که فقط یک کارشناس ساده بودم و اصلا امور مالی به من ربطی نداشت و در پایان هر ماه حقوقم را بابت کاری که انجام داده بودم، دریافت می‌کردم. بعدا که برحسب اتفاق، هنگامی که با یکی از دوستان همکارم، آن‌هم درست مقابل همان جایی که کار می‌کردم، برخورد کردم، متوجه شدم که دلیل اخراج من یک مسئله بیشتر نبوده است: «همه اینجا می‌گفتند تو زیاد کار می‌کردی و این برای همه دردسر ایجاد کرده بود.» زمانی که این حرف را شنیدم، برای من مهم نبود که دیگران چه فکری می‌کردند. مگر اکنون مهم است؟

اما هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم ضرب‌های که روحم برای نخستین مرتبه از بودن در اجتماعی که باید بیشتر آن را می‌شناختم، دریافت کرد؛ چنان سنگین بود که یکی از همان روز‌ها با محسن تماس گرفتم و گفتم می‌خواهم ببینمت. محسن مثل همیشه نه نگفت. قرار گذاشتیم و بیرون رفتیم. کافه همیشگی در راسته انقلاب. وقتی رسیدم، محسن نشسته بود و سیگار می‌کشید. هنوز اثرات ضرب‌های که روحم دریافت کرده بود، مثل ریشه درخت بلوط در خاک جسمم ریشه داشت. محسن مثل همیشه می‌خندیدند و اسپرسو مزه می‌کرد، ولی زمان به‌گونه‌ای دیگر بر من می‌گذشت؛ من، جسته‌گریخته از هایدگر چیز‌هایی خوانده بودم و می‌دانستم که آگاهی در زمان و در شرایطی خاص، آن‌هم در مکان، تجربه‌ای خاص دارد و زمان هم دقیقا مطابق با همان تجربه‌ای که بر آگاهی می‌گذارد، بر او تند یا کُند جریان دارد.

من پیش‌تر در راستای اهمیت درک هگل از زمان، به‌واسطه هایدگر و کتابش «هستی و زمان»، با بند ۸۲ این کتاب او مواجه شده بودم و این بحران روحی دقیقا همان جایی بود که در سطحی نازل‌تر وضعیت من را از وضعیت محسن متمایز می‌کرد. هایدگر در بند ۸۲ آن کتاب گفته بود هگل «مکان و زمان» را کنار هم می‌گذارد، اما چنین درکی برایم، در آن لحظه بیشتر مشابه با استدلالی بود که کانت آن را در نقد عقل محض -نه سنجش خرد ناب- آورده بود و نه هگل که دقیقا در برابر آقای کانت، مکان را از زمان جدا لحاظ کرده بود تا این مسئله را برجسته کرده باشد که «ممکن است در یک مکان باشیم، اما بی‌شمار زمان بر آگاهی می‌گذرد». حتی در آن زمان متوجه شده بودم که هایدگر عنوان کتابش را «هستی و زمان» قرار داده بود تا ضمن آن، از شر متافیزیک رها شود: «او، بخش هستی را نوشت، بخش زمان را هم نوشت؛ اما چرا هیچ‌گاه عنوان کتاب هستی و زمان، یعنی بخش سوم کامل نشد؟ آیا جز آنکه هایدگر در اواخر، یعنی هنگام تکمیل بخش زمان، فهمید دقیقا در همان دامی گرفتار شده است که هگل از پیش سر راه او قرار داده بود؟! و مگر می‌توان به‌سادگی از متافیزیک گریخت؟!»

در انتهای این نوشته زمانی که نقل‌قولی از هگل را درباره حرکتِ تاریخ جهانی از شرق به غرب آوردم، این نکته روشن‌تر خواهد شد. به هر رو، در این لحظات که این افکار در ضمیر من می‌چرخید، زمانْ بَر من نه کُند که خیلی سخت‌تر از چیزی که باید می‌گذشت؛ من کارم را از دست داده بودم. محسن گفت مشغول چه کاری هستی؟ گفتم اخراج شدم. توجهی نکرد و گفت منظورم این است که داری چه می‌خوانی؟ گفتم کامو. پرسید کامو؟ و بلافاصله گفت آلبر کامو؟ گفتم خودِ خودش، همین آلبر کامویِ فرانسویِ مؤلفِ «طاعون». بعد از این پاسخ، محسن مثل همیشه که با صدای بلند می‌خندید، از شنیدن این پاسخ من با صدایی بلندتر و از عمق وجود خندید و پرسید آخر پسر در این شرایط تو، چه کسی کامو می‌خوانذ؟ گفتم من همیشه برای یک چیز پول داشتم و اگر هم نداشتم، از زیر سنگ پیدا می‌کردم تا کتابی را که دیده بودم و باید می‌خواندم، تهیه کنم. راستش را بخواهی قبلا شنیده بودم که کامو نیست‌انگار بوده است، می‌خواستم ببینم واقعا نیست‌انگاری چیست. هرچند در آن مقطع زمانی نمی‌توانستم بدانم که باید برای فهم نیست‌انگاری نه به آلبر کامو که به فریدریش هاینریش یاکبی مراجعه کنم.

به هر رو، در آن شرایط، چون کارم را ازدست داده بودم، زندگی پوچ شده بود و باید ژست کسانی را می‌گرفتم که مثلا زندگی‌شان به انتها رسیده است. نه، اتفاقا چون فلسفه خوانده بودم، می‌فهمیدم این ژست‌ها برای کسانی است که معنی «جهان، خودشان و واقعیت» را سطحی‌تر از هر حیوان ناطقی فهمیده‌اند و تنها چیزی هم که از فلسفه یاد گرفته‌اند، این است که کتاب‌های نیچه و کسانی را که فقط شنیده‌اند به ته خط رسیده بودند، دقیقا طوری که روی جلد کتاب‌های آن‌ها دیده شود، به دست بگیرند تا همه ببینند او نیچه می‌خواند و احتمالا به تهِ زندگی رسیده است. خب کسی که به ته زندگی رسیده باشد، دلیلی برای بودن ندارد و کسی که نیچه می‌خواند -آن هم در ایران، آن‌هم این‌طوری که سراغش می‌روند و نمی‌دانم به کدامین ضرورت؟!- پس دست‌کم و احتمالا یک دلیل برای بودن دارد؛ «خواندن و مطالعه‌کردن». پس این ژست‌هایی که می‌گیرند به درد خودشان می‌خورد و نه من که علاوه بر مطالعه‌کردن، باید به هر طریقی دوباره شروع به کار می‌کردم.

زمانی که این افکار در ذهنم می‌گذشت، هرچند آدمی نبودم که بخواهم از این بازی‌ها دربیاورم، آن زمان معنی خنده محسن را فهمیدم؛ یعنی فهمیدم آنچه می‌خوانم ربطی به «واقعیت بحران کنونی» من ندارد. آن شب تمام شد و روز‌ها گذشت، کار پیدا کردم و زندگی‌ام روبه‌راه شده بود تا اینکه چندی نگذشت خبری در رسانه‌ها منتشر شد. خبر انتشار ویروسی که دوباره از چین منتشر شده است. قبلا هم از این خبر‌ها منتشر شده بود، یعنی می‌دانستم سده‌ها پیش از این، چین مرکز انتشار بیماری‌های مرگ‌بار دیگری بوده است که طی آن میلیون‌ها تن به کام مرگ رفته بودند.

زمانی که خبر را خواندم، آن را جدی نگرفتم؛ یعنی پیش خودم فکر می‌کردم لابد این‌هم از آن دسته اخباری‌ است که هر روز برخی رسانه‌های جامعه مدنی (کذا فی‌الاصل!) و نه رسانه‌های رسمی دولت‌ها، برای بازارگرمی و طبق عادت مألوف برای عضوگرفتن منتشر می‌کنند. روز‌ها می‌گذشت و من هم که خواندن اخبار را درست مثل خواندن نماز صبح واجب می‌دانستم و می‌دانم، آن‌ها را پیگیری می‌کردم. اکنون، فهمیده بودم که مسئله خیلی جدی‌تر از اخبار جامعه مدنی شده است؛ یعنی نه خبر‌های آن‌ها، بلکه خبر‌های رسمی دولت حاکی از آن بود که باید برای حفظ سلامتی خودم ماسک بزنم. ترسیده بودم؛ چرا ترس؟ وحشت سراسر وجودم را فراگرفته بود. نزدیک عید بود و این برای من بسیار مسرت‌بخش بود. آدم در دو هفته باقی‌مانده تا عید که درگیر ویروس نمی‌شود. بعدش هم که دو هفته تعطیل هستیم و امیدوارم در این دو هفته خبری بخوانم که بگویند مسئله خیلی جدی نبوده است. دو هفته گذشت و خبری نشد؛ برعکس، اخباری منتشر می‌شد که وحشت اولیه‌ام را بیشتر می‌کرد.

بعد از دو هفته تعطیلی و ناامیدی از شنیدن یک خبر خوب، چشمانم را که باز کردم و فهمیدم نه یک ماسک که دو ماسک روی صورتم زده‌ام، دستکش پلاستیکی که قبلا در بیمارستان‌ها فقط در دستان پزشکان هنگام درمان یا عمل جراحی بیماران می‌دیدم، الان در دستان من جا خوش کرده بود و در گرمایی که پیش‌رو داشتیم -در تهران، تابستان خبر نمی‌کند، بلکه در اواسط بهار عرض اندام می‌کند و خودش را نشان می‌دهد- فکرم این شده بود که چرا باید این وسایل اضافی همراه من باشد! قبلا اگر گرفتار سرماخوردگی ساده می‌شدم، ساده از این نظر که نوع ۱۹ آن باعث درگیرشدن ریه‌ها و اگر خوش‌شانس نباشیم، باعث مرگ می‌شود، وقتی ماسک می‌زدم و دستکش دستم می‌کردم، در عرصه عمومی مثل بچه‌ها از مردم خجالت می‌کشیدم که حتما الان من را زیر نظر دارند و احتمالا در دلشان به من می‌خندند. حق هم داشتم این‌طور فکر کنم؛ چون خودم به کسانی که این‌گونه در انظار عمومی ظاهر می‌شدند، از ته دلم می‌خندیدم و از خودم می‌پرسیدم چرا باید اکنون در این گرمای طاقت‌فرسا، این شهروند ماسک روی صورتش بگذارد و دستکش دستش کند؟ به‌استثنای الکل ضدعفونی‌کننده که هنوز رایج نشده بود.

اما اکنون مسئله فرق می‌کرد؛ در این وضعیت، مرز واضح و متمایز «شعور» و «بی‌شعوری»، ماسک، دستکش و الکل شده بود؛ همه یکدست شده بودند، مثل ماشین‌های آهنی که هزاران دستگاه از آن‌ها را در پارکینگ‌ها ردیف می‌کنند و تنها تفاوت آن‌ها رنگشان است. شرایط طوری پیش می‌رفت که خبر مرگ انسان‌ها در سراسر جهان، مدام من را به وحشت می‌انداخت. اگر من یکی از کسانی باشم که هر روز خبر مرگشان را اعلام می‌کنند، چه خواهد شد؟ روز‌ها می‌گذشت و با عادی‌شدن شنیدن اخبارِ مرگ، اعلام مرگ انسان‌ها در سراسر جهان به اعداد تبدیل شده بود: «امروز ۲۴۰ تن در آلمان، ۳۰۰ تن در فرانسه، ۵۰۰ تن در انگلیس و... به‌خاطر ویروس کرونا به کام مرگ رفته‌اند.» به کام مرگ رفته بودند، چون بر اثر یک خطای کوچک انسانی -انسان فراموشکار- فراموش کرده بودند ماسک و الکل را مثل گوشی که اگر همراهشان نباشد، انگار دنیا را از آن‌ها گرفته بودند، صبح زود، وقتی که می‌خواستند به هر دلیلی از منزل خارج شوند، همراه خودشان ببرند. دیگر از آنچه در اطرافم در حال رخ‌دادن بود، چیزی نمی‌فهمیدم! باید این وضع را ذیل کدام مفهوم، کدام نظریه و کدام تئوری می‌فهمیدم؟!

درست است، بحران ظاهر شده بود و تنها کاری هم که از دست من برمی‌آمد، این بود که در وضعیت بحرانی به خودِ بحران فکر کنم و این را هم خیلی خوب از متن آثار جواد طباطبایی فهمیده بودم که: «تأمل‌نکردن به بحران در شرایط بحرانی، خودش عین بحران است.» ولی تأمل‌کردن در خلأ ممکن نیست؛ زبان می‌خواهد، ابزار می‌خواهد، دستگاه مفاهیم می‌خواهد و... . من قبلا از طریق خواندن کتاب از طالس تا ارسطو، اثر مفسر و مترجم مبرز فلسفه یونان، کی. دبلیو. سی. گاتری، فهمیده بودم که درست در اوج بحرانی که حمله اسکندر مقدونی ایجاد کرده بود و طی آن شهر‌های آزاد یونان دستخوش مخاطره شده بودند، ممکن نبود کسی بتواند با آزادی تمام فکر کند. در این وضع که از بیرون چیزی را تحمیل می‌کند و فیلسوف قادر به تحمل آن نیست، لاجرم به درون رجعت می‌کند و چون نمی‌تواند آزادی را در بیرون پیدا کند، جبرا آن را درون خودش و در رواقی که امثال او حاضر هستند، پیدا خواهد کرد.

این شرایط موسوم به «وجدان نگون‌بخت‌شده بود»، اما آیا می‌توانستم بگویم من، در شرایطی که ویروسی همه‌گیر، همه‌جا را فراگرفته است و مثل آب خوردن آدم می‌کشد و کسی هم نیست او را محاکمه کند، دچار وجدان نگون‌بخت شده‌ام؟ نمی‌دانستم و اکنون هم نمی‌دانم که می‌توانم مقولاتی را که ناظر بر توصیف شرایط تجربه آگاهی مغرب‌زمین است، بر خودم حمل کنم یا نه. من فقط باید شرایطی را که تجربه می‌کردم و می‌فهمیدم و دست‌کم از این ناحیه که وصف آن را آوردم، پاسخی دریافت نمی‌شد. بهتر است بگویم واقعیت، اکنون با صرف تئوری فهمیده نمی‌شد، بلکه مستلزم گذار و بهتر است بگویم برقرارکردن دیالکتیکی همه‌جانبه و مداوم میان «واقعیت و مفاهیم» بود تا جایی برای واردکردن عناصری غیر از واقعیت، یعنی خیالات و توهمات، باقی نماند.

خودِ «واقعیت» که به‌تنهایی کارش را می‌کند، چه من باشم چه نباشم، تئوری هم که ناظر بر واقعیت است؛ پس این نسبت را باید چطور برقرار می‌کردم؟ هر روز این افکار من را آزار می‌داد. وحشتِ روزبه‌روز بیشتر می‌شد، باقی می‌ماند و روی هم جمع می‌شد و از طرفی، ذیل هیچ مقوله و تئوری نمی‌گنجید! شاید با وجود آن‌همه مطالعه، سواد من نم کشیده بود. فی‌نفسه باید تا بتوانم مثلا از هگل برای نجات خودم و روحم و خروج از این بحرانْ در عمل، راهی پیدا کنم. این هم غلط بود؛ چرا؟ این خواسته خیلی ساده‌‌لوحانه ربطی به هگل نداشت. هگل استاد حقوق‌بگیر ساده دانشگاه بوده است و اگر خیلی کار می‌کرد، می‌توانست آلمان فروپاشیده زمان خودش را نجات دهد، هرچند این هم انتظاری بیهود‌ه است؛ مگر هگل فرد تاریخ جهانی بوده است؟

این افکار که روزی فیلسوفی پیدا خواهد شد و من را در بیرونْ از این بحران نجات خواهد داد، این توجیه‌های کودکانه، به کار خودم می‌آمد و بس، نه فهم واقعیت موجود! اما من دست‌کم برای خروج از این بحران روحی، جایی که هیچ امیدی باقی نمانده بود، نباید در این شرایط وحشتناک به‌دنبال منجی بیرون از خودم می‌گشتم و همین شرایط به من ثابت کرد که منجی روح من، خودم هستم. یعنی زمانی که آگاهی من تجربه می‌کند و از طریق همین تجربه، همین درک واقعیت، می‌فهمد که واقعیت همین است که هست! چه بخواهم چه نخواهم همین است (نکته‌ای که وقوف به آن را هم از غیر دریافته بودم و اصلا غیر که خود من است و باید بیشترین تشبه را به او پیدا کنم تا بتوانم خودم باشم، عامل این آرامش و سکون خاطر است که از درون فاقد آن هستم). کائنات با ما و بدون ما کارش را خیلی دقیق و منظم انجام می‌دهد و مهم‌تر اینکه من نمی‌توانم به‌تنهایی آن را دگرگون کنم.

ما هم نمی‌توانیم و تا اطلاع ثانوی شش میلیارد انسان هم جمع شویم، نمی‌توانیم. مگر می‌توان با پره‌های تیز واقعیت نزاع کرد و جنگید؟ پره‌های تیز و سترگ واقعیت، همیشه سرسخت‌تر از آن خیالاتی است که من در ذهن داشتم و دارم. پس تنها راه باقی‌مانده برکشیدن آنچه که هست و فقط هست، فارغ از هر نوع داوری و حکم اخلاقی، به وعاء (=ظرف) ذهن بود. من نمی‌دانستم در این وضع بحرانی، محسن باقری اصل، در حال نوشتن کتاب کوتاه، مختصر، ولی واقعیِ «زندگی در روز‌های قرمز» بوده است؛ کتابی که الهام‌بخش من شد تا اکنون با کمی تغییر در عنوان آن کتاب، نام این نوشته را «زندگی من در روز‌های ممنوع» بگذارم تا بتوانم روی واقعیت بایستم و شرایط کنونی را بهتر درک کنم. پس از مطالعه این کتاب که البته حرص و ولع من در خواندن آن بی‌مورد، بی‌ضرورت و انکارپذیر نبود، فهمیدم که نویسنده، دقیقا همان جایی ایستاده است که باید بایستد؛ «روی واقعیت». همان جایی که خودم روی آن ایستاده بودم و ایستاده‌ام و کافی بود تا کسی آن شرایط را برای من، یعنی «ذهنم» منسجم کند. کتاب «زندگی در روز‌های قرمز» و اکنون می‌توانم گفت زندگی در روز‌هایی که همه‌چیز، مسافرت و حتی آغوش گرم پدرم و مادرم و «همین‌ها برای من کفایت می‌کنند»، ممنوع شده بود، دقیقا شرایطی بود که طی مدتی که بحران ویروس کرونا فراگیر شد، تجربه کرده بودم. کتاب، دقیقا مستندکردن واقعیت زندگی همه ما بود و هست، با این تفاوت که اکنون پس از پایان کتاب و هنگامی که قلمم روی کاغذ می‌چرخد، پرسش‌هایی تازه‌تر سر بر آورده‌اند. چطور است و اصلا مگر با منطق سازگار است که کسی پیدا شود و با اراده خودش، بخواهد به دل طوفانی برود که به قوی‌ترین انسان‌ها هم رحم نمی‌کند، کسانی را که حتی وقتی واقعیت را انکار نمی‌کردند و آن را پذیرفته بودند، از پای درآورده و به مجموعه اعدادی که تاکنون اعلام شده‌اند، ملحق کرده است؟

هنوز هم نمی‌توانستم باور کنم کسی برای «فهم واقعیت موجود» بخواهد در بیمارستان جولان دهد و در همان حال فکر و خیال هم بکند و بگوید: «از فکر و خیال کنده می‌شوم. برادر پرستار رفته و پاهایم دوباره لرزه گرفته‌اند. راه می‌افتم. از سر بالایی خودم را می‌رسانم نقطه صفر مرزی بیمارستان. اتاقک نگهبانی افتاده زیر ستاره کم‌نوری کنار ماه. ساختمان بیمارستان را نگاه می‌کنم که در بطنش بیمار‌ها و پرستاران زیادی را جا داده است حتما و منتظر سرنوشت هرکدامشان است» (زندگی در روز‌های قرمز، صفحه ۸۰). اگر حتی در این شرطی خلاف واقع که تصورش، باعث آزار ذهن هر انسانی می‌شود -سرنوشت نویسنده به سرنوشت کسانی پیوند می‌خورد که اکنون نه بیمار که به اعداد/جسد تبدیل شده بودند- چطور می‌شد برای ویروس، تفاوتی نمی‌کند که کسی مستندنگار داستانی باشد یا قهرمان کُشتی یا قهرمان دوومیدانی یا ناخدای کَشتی! او، گفتم او، چون حیّ است، یعنی حیات دارد، همه را ذیل یک واقعیت جمع می‌کند: «پایان حیات، مرگْ که به همه امکانات زندگی پایان می‌دهد، درحالی‌که خودش یک امکان است، یک امکان زندگی که همه دیگر امکانات را یک‌جا و با هم به دست باد می‌سپارد.» «زندگی در روز‌های قرمز» نشان داد که ادبیات، نوشتن و نویسندگی نباید ابزاری در دستان نویسندگانی باشد که بخواهند ترّهاتِ خیالات صرف و توهمات و الفاظی را که نسبتی با واقعیت زندگی موجود ندارند، بیرون بریزد؛ نیست و نباید هم باشد. دست‌کم برای من، نویسند‌ه‌ای که نتواند آنچه هست را ببیند و فارغ از احکام اخلاقی، هنجارها و خیالات، به وعاء ذهن برکشد، بی‌رودربایستی فاقد اعتبار است و نوشته‌اش آن‌قدر بی‌ارزش است که ثانیه‌ای از وقتمان هم برایش زیاد. «زندگی در روز‌های قرمز» درست نقطه مقابل این دیدگاه قرار داشت و دارد و چون در قطبی ایستاده است که واقعیت موجود در مرکز ثقل آن قرار دارد، آن‌قدر اهمیت دارد که نمی‌تواند صرفا به‌عنوان رمانی جذاب از سنخ «جاده تنباکو» لحاظ شود، بلکه می‌تواند واقعا فارغ از هر نسبتی، بار‌ها و بار‌ها خوانده شود. با این اهمیت‌دادن به واقعیت موجود در کتاب «زندگی در روز‌های قرمز» دست‌کم برای من محرز شد که کورسویی پدیدار شده است که باید در این دوران که ظلمت را به‌جای نور غالب می‌کنند، نور واقعیت را بر ظلمت توهم انداخت؛ یعنی دوران آن دسته از نویسندگانی که واقعیت موجود را نمی‌دیدند و صرفا می‌خواستند با آرمان‌ها و توهمات و ایدئولوژی‌ها با واقعیت بجنگند و به‌جای دیدن و لمس‌کردن جهان یعنی آنچه که هست و فقط هست، آن را سریع تغییر دهند، به آغازِ پایان خودش رسیده است. تلاش آن به‌اصطلاح نویسندگان که کم‌مایگی دانش آن‌ها از آنچه در حال رخ‌دادن بود، درست مثل وقتی که خارْ تا اعماق در چشم فرو می‌رود و آن را کور می‌کند، مانع آن نیست که به دروغ «ادعا» کنیم در حال دیدن اشیا هستیم، دقیقا صدای نویسندگانی که با توجه به صدای الزامات دوران جدید، در نطفه خفه شده بودند، اما صرفا به‌خاطر صدا و تصویر آرمانی که در برابر همه قرار می‌دادند، ادبیات را به مسلخ‌گاه «خیال‌های منقطع از واقعیت و توهمات» بردند و قربانی آنچه می‌خواستند باشد، کردند و آن آرمان را همچون پرده پنداری در برابر همه گذاشتند تا ادعا کنند صدای آن طبل بدآهنگ که خوش‌آهنگ به‌نظر می‌رسد و امروز گوش‌ها آزار می‌دهد، خاموش نیست. امروز می‌توانم دریافت که کوشش‌هایی از این دست که بهتر است از بُعد توجه به واقعیت ادامه پیدا کند، یعنی حمل واقعیت توسط ادبیات روی شانه‌های نویسنده که خودش را در «زندگی روز‌های قرمز» عیان کرد، نه به ضرورت که به امکان، به ما جدید‌ها نشان می‌دهد شاید زمان لازم بود تا این واقعیت برای ما مبرهن و اثبات شود که نویسنده، فقط زمانی می‌تواند ادعا کند یک نویسنده واقعی است که بتواند واقعیت موجود، یعنی بحران را در الفاظی که به کار می‌برد، حمل و آن را منسجم یا روایت کند. «زندگی در روز‌های قرمز» تجربه من بود و هست، با این تفاوت که نویسنده آن، محسن باقری اصل، با وجود وحشتی که سرتاپای او را گرفته بود، وحشتی که در ابتدای کتاب به آن اذعان می‌کند، در جایی آن را به یک سو می‌گذارد و با اراده به دل بحران می‌رود تا واقعیت آن را در واژگان جای دهد، نه کمتر و نه بیشتر؛ درست مثل آنچه من در منطق الفاظ از انطابق «مفهوم/عنوان» درخت بر «واقعیت/مُعَنون» درخت آموختم. اگر ادبیات صرفا بازی با واژگان و بیرون‌ریختن صرف خیالات و توهمات نیست و برای دریافت حس، حتی در متنی که با واقعیت موجود سروکار دارد، نیازمند آن هستیم، در این صورت: «باید بر ادبیات که زندگی، بحران و واقعیت موجود در مرکز آن قرار گرفته است، درود بیکران فرستاد.» یعنی آنچه بیانش مخالف واقعیت و شرمساری آتی نویسنده از آنچه گفته است و مخفی‌کردن گورکن‌ها پشت نقابی از واژگان فاخر و زیبا نیست؛ آن‌گونه که پیش از این مایه شرمساری خیلی از نویسندگان شده است.

امروز، چهارشنبه، هفتم مهرماه سال۱۴۰۰، ساعت۱۵:۵۵ دقیقه که در حال بازبینی نهایی این نوشته هستم و حدود یک هفته از خواندن کتاب «زندگی در روز‌های قرمز» می‌گذرد، به موازات آن، مدت زیادی هم از تجربه مشابهی که از درگیرشدن با ویروس داشتم -با این تفاوت که من به دل بحران نرفتم، هرچند بحران من را گرفت، هرچند درباره آن فکر می‌کردم- نمی‌گذرد، درحالی‌که این تجربه وحشتناک، عبارات پایانی کتاب «زندگی در روز‌های قرمز» را در ذهنم زنده و دوباره حک می کند: «توی قرنطینه‌ام، روز‌ها خوابم و شب‌ها بیدار [...] تا کِی قرار است ادامه پیدا کند [...]» (زندگی در روز‌های قرمز، صفحه ۱۶۰، پارگراف آخر کتاب). پرسش، عالی است. واقعا بحران تا چه زمانی قرار است ادامه پیدا کند؟ گئورگ ویلهلم فریدریش هگل، در «درس‌های فلسفه تاریخ» نوشته بود:

„Die Weltgeschichte geht von Osten nach Westen, denn Europa ist schlechtin das Ende der Weltgeschichte, Asien der Anfang [..]Hier geht die äußerliche pysische Sonne auf und im Westen geht sie unter; dafür steigt aber hier die innere Sonne des Selbstbewußtsein auf, die einen höheren Glanz verbreitet... Der Orient wußte und weiß nur, daß Einer Frei ist, die griechische und römische Welt, daß Einige Frei seien, die germanische Welt weiß, das Alle Frei sind. Die erste Form, die wir daher in der Weltgeschichte sehen, ist der Despotismus, die Zweite ist Demokratie und Aristokratie, und die dritte ist die Monarchie. “ (VPG, S.۱۳۴)

تاریخ جهانی از شرق به غرب در حرکت است، چون اروپا قطعا پایان تاریخ جهانی و آسیا آغاز آن است [...] در آسیا خورشید عالم‌تاب بیرونی طلوع و در غرب غروب می‌کند؛ اما در مغرب‌زمین خورشید درونی خودآگاهی برآمده است که پرتو عالی‌تری می‌افشاند [...] شرق می‌دانست و [هنوز] صرفا این را می‌داند که یک تن آزاد است. جهان یونانی‌رومی این را می‌دانست که برخی و جهان ژرمنی این را می‌داند که همگان آزاد هستند. از این رو، نخستین صورتی که در تاریخ شاهد آن هستیم، استبداد، دومین صورت دمکراسی و آریستوکراسی و سومین صورت مونارشی [مشروطه] است (درس‌های فلسفه تاریخ، صفحه ۱۳۴). چنان‌که از این فقره می‌توانم دریافت، هگل گذار روح را در تاریخ جهانی، آن هم از شرق به غرب، برحسب مبانی فلسفه تاریخ توجیه کرده و شرایط و منطق حاکمِ بر عبور از این مسیر «پر از رنج» را نشان داده است و چنان‌که می‌توان از همین فقره فهمید، روح (Geist)، با گذار از شرق به غرب، نهایتا خودش را در اقلیم ژرمنی مستولی می‌کند. به گمان ما، منظور هگل از پایان تاریخ جهانی، به این معنی نیست که تاریخ به پایان خودش رسیده، که هگل اکنون در جایی از تاریخ ایستاده است، بلکه «استاد اعظم» اَرِسطوی دوران مدرن، از دولت‌هایی در اقلیم ژرمنی، از جمله بریتانیا، سوئد، نروژ و دانمارک و البته آلمان که فقط بخشی از اقلیم ژرمنی است، صحبت می‌کند که بعدا باید از این جهت که به‌دلیل استیلای روح، «ایده با ماده» و «روح زمانه» با «روح آن قوم» پیوند خورده و طی آن، دوران، دوران آن قوم شده بود و هست، نقشی اساسی در تاریخ جهانی بازی می‌کردند. در واقع با استدراکی در این فقره البته با قید احتیاط، می‌توان دریافت، هنگامی که شرق با بحرانی فراگیر مواجه شود، غرب است که باید برای حل بحران به آن توجه کند، اگر اکنون به حال خود واگذار نشده باشد؛ حتی هنگامی که غرب دچار بحران می‌شود، یعنی بحران در مغرب‌زمین ظاهر می‌شود و در آن بحران، شرق هم دچار بحران می‌شود -آن‌گونه که تا همین چند دهه پیش با آغاز جنگ‌های جهانی خانمان‌سوز اول و دوم شاهد آن بودیم- مجددا غرب است که باید برای حل بحران عرض اندام کند، آن‌گونه که خودش، بحران خودش را به‌خصوص برای تعیین تکلیف و مشخص‌کردن سرنوشت آلمان، در کنفرانس صلح پاریس حل کرد و با حل‌شدن این بحران، دامنه نفوذ بحران در شرق کاهش پیدا کرد. هرچند اثرات باقی‌مانده آن، قابل کتمان نبود. فریدریش هگل نمی‌خواست مانند یک ناسیونالیست دوآتشه، مانند روشن‌فکران وطنی، اقیانوسی به عمق نیم‌‌میلی‌متر باشد؛ او علی‌الاطلاق فیلسوف تاریخ بود و فیلسوف نسبت به هر قطبی -چه مثبت و چه منفی، چه شمال و چه جنوب- بی‌تفاوت است. آنچه امروز می‌توانم بفهمم و از این نظر که عقل مدام در حال پردازش و حرکت و تجدیدنظر و دیدن منابع تازه است، در همین فهم کنونی هم تضمینی نمی‌شود داد.

در آینده هم باید به مسئله بحران از این زاویه نگاه کرد، نه اینکه هگل مستقیم درباره وضع خیلی خاصِ بحرانی من سخنی گفته باشد، این است که روح زمانه چنان‌که اشاره شد، به روح یک قوم پیوند خورده و دوران، دوران آن‌ها شده است، به‌گونه‌ای که سَرِمان را به هر نقطه‌ای که بازگردانیم، آثار صناعات و ساخته‌های آن‌ها را مشاهده می‌کنیم؛ صناعاتی که ساخته دست «غیر او» نیست، اما به برکت وجودش، زندگی غیر او، مرفه‌تر شده است. کافی است یک روز عادی زندگی خود را تصور کنیم: «صبح زود با زنگ ساعت گوشی از خواب بیدار می‌شویم، اخبار صبحگاهی را از رادیو یا تلویزیون گوش می‌کنیم و می‌بینیم، سپس با خودرویی به محل کار می‌رویم که برای ساخت قطعات و کنارهم‌گذاشتن آن‌ها، برای تبدیل‌شدن به دستگاهی که ما را زودتر به محل کار می‌رساند. اید‌ه‌ای نداشته‌ایم... .» درست است، می‌توانیم ادعا و خیال کنیم که می‌توانیم بحران‌ها را حل کنیم؛ اما میان آنچه می‌خواهیم و آنچه ممکن است، فرسنگ‌ها فاصله وجود دارد.

شاید ما برای حل بحران‌ها روی ماده‌های خام خوابیده باشیم و به دیگر سخن باکیفیت‌ترین و مرغوب‌ترین آن‌ها هم در اختیار باشد، اما ماده خام فی‌نفسه ارزشی ندارد؟ چرا این پرسش؟ ماده خام فقط زمانی که ایده روی آن مستولی شود، از آن حالت اولیه خام خارج می‌شود و شکلی را که باید، به خود می‌گیرد. اید‌ه‌ای که تا اطلاع ثانوی دست ما نیست یا اگر هم چیزکی هست، غیر از این نیست که آن را از کسانی که توانسته‌اند با ایده، ماده خام را بسازند، اخذ کرده‌ایم. ممکن است انسان‌های زیادی روی ثروت‌ها خوابیده باشند، اما خوابیدن روی ثروت، سرمایه حل بحران‌ها نیست؛ ثروت در صورتی ارزش واقعی خودش را پیدا می‌کند که بتوان آن را شکل داد و ساخت (Bilden). اکنون می‌توانم برای جمع‌بندی منسجم‌تر به نقطه‌ای بازگردم که در اواسط این یادداشت نوشتم و اشاره کردم: «ما همه در یک مکان هستیم، اما بی‌شمار زمان بر آگاهی می‌گذرد.» ما می‌توانیم مکان خود را جابه‌جا کنیم، حتی به سمت غرب و هر جایی که می‌خواهیم حرکت کنیم، اما آیا می‌توان از دست سنگین زمان که بر آگاهی گذشته است و می‌گذرد، گریخت؟

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.