صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

نیم‌روز همراهی با مددجوی موفقی که پس از زندان، میوه‌فروشی راه انداخت

  • کد خبر: ۱۵۷۱۳۸
  • ۱۵ فروردين ۱۴۰۲ - ۱۷:۰۳
حالا چندین سال از آزادی دلبر از زندان می‌گذرد. جرمش مربوط به همدستی برای حمل مواد مخدر به داخل زندان و رساندن به شوهرش بوده است. اما طبق گفته خودش، جرم فرد دیگری را گردن گرفته و بازی خورده که به خاطر آن، مجبور می‌شود پنج‌سال زندان را تحمل کند. اما او پس از آزادی از زندان و جداشدن از همسرش، از پا نمی‌افتد و یک تجربه کاری در مجموعه‌ای دارد که از کودکان معلول نگهداری می‌کنند. کمی که پول جمع می‌کند می‌تواند با کمک اداره امور زندان‌ها میوه‌فروشی کوچکی در یکی از فرعی‌های خیابان حر راه بیندازد.

لیلا کوچک‌زاده | شهرآرانیوز؛ صدایش پشت تلفن بی‌تفاوت است و سرد. بدون هیچ فراز و فرودی. فکر می‌کنم یا حوصله ندارد، یا سرش شلوغ است یا شاید خیلی هم این گفتگو برایش مهم نیست.
وقتی اسم سازمان زندان‌های استان را می‌برم، مصاحبه را قبول می‌کند. آدرس خانه‌اش را هم دقیق نمی‌دهد. فقط می‌گوید بیایید سر فلانِ کوچه حر و تلفن را قطع می‌کند. اما من از لحظه‌ای که اسم دلبر و زندگی پر فراز و نشیبش را شنیده‌ام، دائم این شعر حافظ را با خودم تکرار می‌کنم: «دلبر که جان فرسود از او، کامِ دلم نَگْشود از او» دوست دارم زودتر او را ببینم.

دو روز بعد می‌رویم همانجایی که آدرس داده. همراه او سوار ماشین روزنامه می‌شویم تا برای خرید‌های میوه‌فروشی‌اش برویم میدان بار رضوی. می‌خواهیم چند ساعتی کنارش باشیم و در حال کار و فعالیت، درباره روند زندگی اش پس از زندان بشنویم. سازمان زندان‌های استان او را به عنوان یک مددجوی موفق به ما معرفی کرده است. دلبر ماسک زده و پسر کوچکش هم همراهش است. به او می‌گویم، ماسکت را بردار. می‌خواهیم توی عکس‌ها صورتت باشد. تو که دیگر مجرم نیستی. ماسکش را پایین می‌کشد.

در میدان بار رضوی

در ماشین فرصت زیادی برای گفتگو نداریم. فقط درباره دست‌هایش می‌پرسم که پر از لکه‌های سفید است. می‌گوید: توی زندان و به خاطر مصرف قرص اعصاب این شکلی شده است. بعد هم به دندان‌هایش اشاره می‌کند که ریخته و دلیل این را هم دندان قروچه‌های زیاد در شب‌های زندان می‌داند. از خانه او تا میدان بار رضوی با ماشین راهی نیست، اما او هر روز با اتوبوس شرکت واحد خودش را به میدان بار می‌رساند و اگر بارش زیاد باشد، موتورِ باربری سه‌چرخ کرایه می‌کند و به همراه پسرش پشت چرخ می‌نشیند و میوه‌ها را به مغازه می‌رساند.

اگر هم فقط سبزی خریده باشد، آن‌ها را توی گونی می‌گذارد و با اتوبوس برمی‌گردد مغازه‌اش. هنوز دلبر کم‌حرف است. توی ذهنم دائم می‌چرخد که چطور دلش را به دست بیاورم تا راحت با من درباره زندگی گذشته‌اش و روز‌های زندان حرف بزند. چطور می‌توانم این نگاه کمی مضطرب و بی‌تفاوتش را تعدیل کنم. به بازار می‌رسیم. ساعت ۷ صبح است و غرفه‌داران سرحال و بشاش حاضر هستند. به او می‌گویم تو خرید هر روزت را انجام بده و ما از تو عکس می‌گیریم.

فضای بازار به شدت مردانه است و تک و توک زنی در میان جعبه‌های میوه و سبزی‌های تلنبارشده دیده می‌شود که البته آن‌ها هم فروشنده هستند. همین است که توجه بازاری‌ها به دوربین ما جلب می‌شود و واکنش نشان می‌دهند. نگهبان بازار را صدا می‌کنند و او می‌گوید آیا برای عکاسی مجوز دارید. پیش از اینکه چیز خاصی بگوییم، دلبر را می‌بیند و، چون او را می‌شناسد، اجازه می‌دهد کارمان را ادامه دهیم. دلبر خانم هم تیز و فرز خریدهایش را انجام می‌دهد. بدون فوت وقت. چند کیلو سبزی و دو جعبه پرتقال می‌خرد.

بعد هم موتور سه‌چرخی را صدا می‌کند و با کمک راننده، جعبه‌ها می‌رود پشت موتور. خودش و حسین هم سوار می‌شوند. همه چیز خیلی سریع اتفاق می‌افتد و مشخص است که دوست دارد زودتر به مغازه و کسب و کارش برسد. نگاهم می‌کند و به همراه پسرش صدایم می‌کنند که تو هم بیا و این پشت بنشین. می‌خندم و لبخند او را هم می‌بینم. سوار موتور می‌شوم. یخش شکسته است.
راننده حفاظ را می‌بندد و یک تکه فرش کوچک برایمان می‌آورد تا پهن کنیم و روی آن بنشینیم.

پشت موتور سه‌چرخ

از نشستن پشت موتورِ سه‌چرخ هیجان‌زده‌ام. البته دلبر و پسرش به نشستن این پشت عادت دارند. همان‌جا سر حرف را باز می‌کنم. گرچه تکان‌ها و سروصدا‌های موتور نمی‌گذارد صدایمان راحت به هم برسد. اما هوای صبحگاهی که به سرمان می‌خورد، روحمان تازه می‌شود.
همین‌جا سؤال دلخواهم را از دلبر می‌پرسم. این اسم را چه کسی برایت انتخاب کرده است.

می‌گوید، پدرم. اما پدری که چنین اسم جذابی برای دخترش انتخاب می‌کند در یک سالگی، فوت می‌کند و دختر می‌ماند و تمام سال‌هایی که ناامن و با درد گذشته است. توی حرف‌هایش زیاد می‌شنوم که کتک خورده است. می‌گوید: دوبار به حرم پناه برده‌ام. یک بار هفده سالگی از دست آزار‌های ناپدری‌ام و بعد‌ها از دست کتک‌های شوهرم. سر و صدا و تکان‌های موتور زیاد است و باقی حرف‌ها را می‌گذاریم برای مغازه‌اش. سکوت می‌کنیم و در کنار شیطنت‌های حسین به آدم‌ها نگاه می‌کنیم.
البته این را هم می‌گوید که سخت‌ترین روز زندگی‌اش زمانی بوده که پسر دو ساله‌اش را در زندان از او جدا کرده‌اند.

در مغازه میوه‌فروشی

حالا چندین سال از آزادی دلبر از زندان می‌گذرد. جرمش مربوط به همدستی برای حمل مواد مخدر به داخل زندان و رساندن به شوهرش بوده است. اما طبق گفته خودش، جرم فرد دیگری را گردن گرفته و بازی خورده که به خاطر آن، مجبور می‌شود پنج‌سال زندان را تحمل کند.
اما او پس از آزادی از زندان و جداشدن از همسرش، از پا نمی‌افتد و یک تجربه کاری در مجموعه‌ای دارد که از کودکان معلول نگهداری می‌کنند. کمی که پول جمع می‌کند می‌تواند با کمک اداره امور زندان‌ها میوه‌فروشی کوچکی در یکی از فرعی‌های خیابان حر راه بیندازد.

کارش هم دارد می‌گیرد. تنها یارش هم پسر کوچکش حسین است. ساعت ۸:۳۰ صبح است که به مغازه‌اش می‌رسیم. کوچه‌ای نسبتا شلوغ که حس زندگی در آن موج می‌زند. این حس دلیل دارد. خانم‌های زیادی را می‌بینم که در مغازه‌ها پشت پاچال هستند و به فروش مشغول. انگار با وجود فعالیت این خانم‌ها، کوچه هم زنده و شاداب است. به دلبر هم این را می‌گویم و در جوابم می‌گوید: بیشتر آن‌ها در کنار همسرشان کار می‌کنند. بار‌های موتور را با کمک راننده می‌برد داخل مغازه.

کم کم سر و کله اهالی برای خرید میوه و سبزی از مغازه دلبر پیدا می‌شود. به ویژه سبزی خیلی طرف‌دار دارد. طوری که مغازه غلغله می‌شود. میوه‌ها را هم به قیمت خیلی خوب و با سود کم می‌فروشد. کمی که مغازه خلوت می‌شود، پیرزنی می‌آید و توی مغازه می‌نشیند و شروع می‌کنند به حرف زدن از هر دری. به من می‌گوید، دلبر ارزان‌فروش است و من را هم به خرید از او تشویق می‌کند. دلبر می‌گوید، چند ماه پیش با ۵۰۰ هزار تومان سرمایه شروع کرده است. با دوجعبه میوه، اما حالا دو جعبه‌اش بیست‌تا شده است. می‌گوید: بخش زیادی از فروشم میوه‌هایی هست که برای کارمندان اداره امور زندان‌ها می‌برم.

قرار است وام خوداشتغالی بگیرد و از این ماجرا بسیار خوشحال است. چون اگر وامش جور شود، می‌تواند حاشیه خیابان حر، میوه‌فروشی بزند. فقط گیرش پیداکردن ضامن دوم است.‌
می‌گوید: مغازه را که بزنم، چندتا از این خانم‌هایی را هم که از زندان آزاد شده‌اند، پیش خودم می‌آورم. توی همین محله خودمان زن‌های زیادی را می‌شناسم که نیاز مالی دارند و دلشان می‌خواهد شغلی را شروع کنند، اما به سرمایه نیاز دارند. من به آن‌ها انگیزه می‌دهم و می‌گویم می‌شود از صفر شروع کرد.

خسته نمی‌شوم

توی مغازه کوچک دلبر، در کنار جعبه‌های پرتقال و سیب و سبزی‌هایی که هر روز برکت و شادابی سفره‌های افطار اهالی است، حس خوبی جریان دارد. بخشی از این حال را شیطنت‌های پسرش باعث شده است. یک جا بند نمی‌شود. دو‌ونیم ساله است، اما هنوز از مادر شیر می‌خورد.‌

می‌گوید: این پسر را این‌قدر شیطان نبین و نبین که هنوز شیر می‌خورد. توی کار‌های خانه کمکم می‌کند. تصورش هم جالب است که پسربچه دوو‌نیم ساله سفره جمع و پهن کند، اما هنوز شیرخواره باشد. حسین از ازدواج دومش است که متأسفانه به زندگی مسالمت‌آمیزی منجر نشده و از همسرش جدا شده است. البته دلبر دو پسر دیگر هم از ازدواج اولش دارد که فقط ماهی یک بار اجازه دیدنشان را دارد، اما دلش برای بودن آن‌ها در کنارش ضعف می‌رود. پسر‌ها دیگر بزرگ شده و وارد نوجوانی شده‌اند. شاید اگر اینجا بودند، کمک دست مادرشان می‌شدند.

از او می‌پرسم این همه ساعت، اینجا خسته نمی‌شوی؟ نه محکمی می‌گوید و اینکه «کارم را خیلی دوست دارم. چرا خسته شوم.» عصر‌ها تا ساعت ۷ خودش در میوه‌فروشی می‌ایستد و بعد کار را می‌سپارد به یک پسر نوجوان. شب هم زود می‌خوابد تا برای فردا و رفتن به میدان بار انرژی داشته باشد.

او خاطره جالبی هم برایم تعریف می‌کند: روز‌های اول عید بود و سرم خیلی شلوغ. آقایی آمد و ۹۸ هزار تومان سبزی و میوه خرید و رفت. شب بود که موقع حساب و کتاب‌ها متوجه شدم، این آقا به جای ۹۸ هزار تومان، ۹۸۰ هزار تومان کارت کشیده است. ایشان از اهالی محله ما نبود و نتوانستم برای برگرداندن پولش پیدایش کنم. تا اینکه رفتم بانک و هر طوری بود پیدایش کردم. خوب این آقا از این کار خوشحال شده بود و تصمیم گرفت که ۵۰۰ هزار تومان از آن مبلغ دست من باقی بماند.

متن‌هایی از دفترچه آبی

گفت‌وگویمان تمام شده است و حالا دیگر من و دلبر مثل دو دوست با هم راحت هستیم. دوست‌هایی که شاید دیگر همدیگر را نبینیم یا خیلی معدود شرایط دیدن فراهم شود، اما قبل از رفتن صدایم می‌کند و دفترچه آبی کوچکی را از توی کیفش بیرون می‌آورد. می‌گوید: دوست دارم این چند متن توی روزنامه چاپ شود.

او عادت دارد، متن‌های انگیزشی را از کتاب‌های موفقیت پیدا کند و توی دفترچه‌اش بنویسد و هر‌از‌گاهی به آن‌ها نگاهی بیندازد. سه متن او این‌هاست:
«موفقیت، حاصل تلاش‌های کوچک ماست که طی روز‌های متوالی تکرار شده است.»
«آینده متعلق به افرادی است که امروز آمادگی کامل دارند» و «برای رسیدن به آرزوهایت باید تغییر کنی نه اینکه آرزو کنی»

دلبر من را به افطاری دعوت می‌کند، برای شب ولادت امام حسن مجتبی (ع) که با کمک همسایه‌ها سفره پهن می‌کنند. چند خانواده را هم معرفی می‌کند که زندگی سختی دارند و از ما می‌خواهد درباره آن‌ها گزارش تهیه کنیم. حالا من دلبری را شناخته‌ام که خوشرو و خوش‌خنده و شوخ است و در چهل‌سالگی دوست دارد تجربه‌های زندگی‌اش را برای زن‌های دیگری که شرایط سختی مانند او داشته‌اند تعریف و هر آنچه از خوب و بد زندگی را آموخته به دیگران منتقل کند. دلبر یاد گرفته خسته نشود.
حالا دوباره من می‌مانم و تکرار این بیت شعر حافظ:
«دلبر که جان فرسود از او، کامِ دلم نَگْشود از او/نومید نتوان بود از او، باشد که دلداری کند»

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.