صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان برگرفته از داستان جنگ کیومرث با اهریمن | جنگ با دیو‌ها

  • کد خبر: ۱۶۰۹۲۲
  • ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۲:۰۲
دنیای افسانه‌ها پر از موجودات عجیب و غریب است، پر از پری و غول و دیوهای بی‌شاخ‌ودم، درست مثل دیوهای سرزمین تاریکی.

لیلا خیامی - دنیای افسانه‌ها پر از موجودات عجیب و غریب است، پر از پری و غول و دیوهای بی‌شاخ‌ودم، درست مثل دیوهای سرزمین تاریکی.

خیلی قدیم‌ها پادشاهی بود به اسم کیومرث. او پادشاه سرزمین انسان‌ها بود. سرزمین او خیلی قشنگ و روشن و رنگارنگ بود، آن‌قدر قشنگ که دیو‌های بدجنس حسودی‌شان می‌شد.

دیو‌ها در یک سرزمین دور زندگی می‌کردند، سرزمینی تاریک و زشت به اسم تاریکی. اهریمن، پادشاه دیوها که دلش می‌خواست سرزمین انسان‌ها مال او باشد، سپاه بزرگی از دیو‌ها را به پسرش دیو سیاه داد و از او خواست به انسان‌ها و سرزمین قشنگشان حمله کند.

خبر حمله‌ی دیوها خیلی زود به سرزمین انسان‌ها رسید. مردم با شنیدن این خبر، حسابی ترسیدند. بچه‌ها جیغ می‌کشیدند و می‌گفتند: «وای، دیو‌های چهارچشمی! حتما ما را می‌خورند.

زن‌ها جیغ می‌کشیدند و می‌گفتند: «وای، دیو‌های شاخ‌دار! حتما با شاخشان به ما حمله می‌کنند.» و مردها از ترس می‌لرزیدند و می‌گفتند: «وای دیوهای آتش‌پران، حتما با آتش دهانشان ما را کباب می‌کنند.»

کیومرث تا این خبر را شنید، با ناراحتی فریاد زد: «دیو‌ها چه‌جوری جرئت می‌کنند به سرزمین من حمله کنند؟!» او از پسرش، سیامک، خواست همراه سپاهی به جنگ دیو‌ها برود.

سیامک شجاع لباسی از پوست پلنگ پوشید و همراه سپاهش به راه افتاد. جنگ که شروع شد، خیلی از انسان‌ها و دیو‌ها زخمی شدند. آخر سر هم دیو سیاه به سمت سیامک حمله کرد و او را با جادو به سنگ تبدیل کرد.

با سنگ شدن سیامک، سپاهش غمگین شدند و به سرزمینشان برگشتند. دیوها هم رفتند تا در سرزمین تاریکی جشن بگیرند و دوباره آماده‌ی حمله شوند.

کیومرث وقتی فهمید پسرش سنگ شده است، خیلی غصه خورد. گریه کرد و گریه کرد. یک روز هوشنگ که پسر سیامک بود، پیش کیومرث رفت و گفت: «من می‌خواهم به جنگ دیو سیاه بروم. می‌خواهم او را شکست بدهم.»

کیومرث با ناراحتی گفت: «ممکن است تو هم جادو شوی.» هوشنگ لبخندی زد و گفت: «نگران نباش پدر‌بزرگ! من نقشه‌ی خوبی دارم.»

بعد هم نقشه‌اش را برای کیومرث تعریف کرد و از کیومرث خواست از حیوانات وحشی و پری‌ها و پرنده‌های شکاری و هر موجودی که توی سرزمینش هست، کمک بگیرد.

کیومرث همین کار را کرد. خیلی زود سپاه بزرگی از موجودات مختلف دور قصر کیومرث جمع شدند و برای جنگ با دیوها به راه افتادند.

دیو سیاه وقتی خبر حمله‌ی انسان‌ها را شنید، با سپاه دیو‌های بی‌شاخ‌ودم از سرزمینش بیرون آمد. همین موقع، سپاه هوشنگ جیغ‌ودادکنان و غرش‌کنان به سمت دیوها حمله کردند.

دیو‌ها با دیدن سپاه عجیب انسان‌ها ترسیدند و با شنیدن صدای بلندشان حسابی لرزیدند، فریاد ‌کشیدند و دود ‌شدند و به هوا ‌رفتند.

بعضی‌هایشان هم فرار کردند و به سرزمین تاریکی برگشتند و دیگر هیچ‌وقت جرئت نکردند به سرزمین انسان‌ها حمله کنند. حتی دیو سیاه هم از ترس دود شد و به هوا رفت.

هوشنگ و سپاه بزرگش هم وقتی دیدند پیروز شدند، شاد و خوش‌حال به سرزمین قشنگشان برگشتند و همراه کیومرث و مردم سرزمینشان جشن بزرگی به پا کنند، یک جشن خیلی خیلی بزرگ.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.