صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

واکاوی فعالیت‌های سیاسی یک طلبه در اواخر دوران پهلوی

  • کد خبر: ۱۶۵۱۲
  • ۱۳ بهمن ۱۳۹۸ - ۰۹:۱۱
محمدحسن حسنی در مدرسه‌ای تحصیل می‌کرده که برخی از استادانش از مخالفان رژیم پهلوی بوده‌اند و در حاشیه درس‌های رسمی نکاتی مطرح می‌کردند تا طلاب جوان را ترغیب به مبارزه کنند.
فرنود فغفور مغربی
خبرنگار شهر آرا محله
حقیقت این است که هیچ نتیجه بزرگ و ماندنی، بی‌زحمت و مرارت به دست نیامده و نخواهد آمد. این را می‌دانستم و گفت‌وگوی مفصلم با فعال سیاسی زمان پهلوی آن را برایم دوباره تأیید کرد.

محمدحسن حسنی، متولد روستای «حسن آباد بلهر» در میان‌جلگه نیشابور است و بعد از کلاس ششم به مشهد آمده و شروع به خواندن دروس طلبگی کرده است.
 
او در مدرسه‌ای تحصیل می‌کرده که برخی از استادانش از مخالفان رژیم پهلوی بوده‌اند و در حاشیه درس‌های رسمی نکاتی مطرح می‌کردند تا طلاب جوان را ترغیب به مبارزه کنند... ماجرا آن‌قدر پیش می‌رود که طلبه تازه آمده از روستا به دام مأموران ساواک می‌افتد و به بهانه نوشتن نامه‌ای به طلبه‌ای دیگر که او هم از نظر دستگاه، «سابقه‌دار و ناراحت» تلقی می‌شد به زندان می‌افتد.
 
جمله طلایی این گفتگو آنجاست که وقتی انگیزه‌اش را می‌پرسم یک کلمه پاسخ می‌دهد: جهان‌بینی؛ یعنی که جهان‌بینی خاصم باعث شده بود که از حاکمان دیکتاتور زمانه‌ام نترسم و پای کار بمانم.

همسر آقای حسنی نیز در حاشیه این گفتگو از خاطراتش گفت و به یاد آورد که خانواده آقای حسنی همین یک پسر را داشتند و در دوران زندانی بودن او خیلی سختی کشیدند. خلاصه روایت او این نکته را به من آموخت که زندان برای خود زندانی تأثیری ندارد، اما خانواده و نزدیکانش را خرد می‌کند.
 
او می‌گوید بعد از پایان دوران زندانی آقای حسنی به همسری او در آمده است، اما ازدواج هم نتوانسته زندانی دوران پهلوی را آرام کند و روال مبارزه بعد از زندان هم ادامه داشته است.

ماجرای کش‌وقوس‌های مکرری را که حاجی حسنی در آن سال‌ها داشت در این ۲ صفحه هم‌زمان با فرارسیدن بهار انقلاب اسلامی مرور می‌کنیم.

مختصری درباره خودتان بگویید
متولد سال ۱۳۳۴ هستم. در روستای حسن‌آباد به دنیا آمدم و نام پدرم علی است. زمانی که شروع به فعالیت‌های انقلابی کردم بیشتر از ۱۸ یا ۱۹ سال نداشتم. طلبگی‌ام را در مدرسه علمیه میرزا جعفر (هم‌اکنون به نام دانشگاه اسلامی رضوی شناخته می‌شود) شروع کردم. مدرسه ما مجاور مضجع شریف رضوی بود و روزی دو سه بار لااقل به زیارت می‌رفتیم یا خدمت حضرت سلام می‌دادیم. در مدرسه روی عموم مؤمنان و افرادی که برای زیارت حرم می‌آمدند باز بود و به همین علت مدرسه پر رفت‌وآمدی داشتیم.


آشنایی شما با سیاست و مبارزه با حکومت پهلوی از مدرسه میرزا جعفر شروع شد؟
من قبل از اینکه به مشهد بیایم زمینه این کار را داشتم. به خاطر می‌آورم نشانه مرحوم پدرم برای مقداری که از آن قرآن به‌صورت روزانه تلاوت کرده عکس مرحوم امام خمینی (ره) بود.
 
در همان سنین کودکی و نوجوانی از او پرسیده بودم که این عکس چه شخصی است و ایشان به من گفته بود «آقای خمینی» شاید مقداری هم توضیح داد. آرام با ایشان آشنا شدم. آشنایی‌ام با ایشان و راهی که آغاز کرده بودند وقتی به مشهد آمدم و در آن مدرسه مشغول تحصیل شدم بیشتر و بیشتر شد.
 
در همین مسیر با استادان آن زمان حوزه اعم از شهید هاشمی‌نژاد، مرحوم واعظ طبسی، شهید موسوی قوچانی رابطه گرفتم. به خاطر می‌آورم به منزل شهید هاشمی‌نژاد می‌رفتیم و برنامه روضه‌خوانی ایام فاطمیه داشتند. تصورم این است از همان‌جا برای ساواک سوژه شده بودم و اتفاقاً شب بعد از این برنامه دستگیر شدم.

درباره آن سال‌های مدرسه علمیه میرزا جعفر بیشتر برایمان بگویید.
مدرسه ما دربست نبود و به همین دلیل عموم زوار می‌توانستند بیایند و با طلبه‌ها حشر و نشر داشته باشند. همین نکته هم باعث شده بود که بعضی از افراد مخالف شاه که دانشجو بودند یا غیر آن‌ها به میان طلبه‌ها بیایند و با هم بده و بستان فکری و حتی عملی داشته باشیم.
 
آیات عظام و حجج الاسلام خامنه‌ای، مروارید، علیزاده، مصباح عاملی، اختری، طبسی را از آن سال‌ها به خاطر دارم. مدرسه میرزا جعفر مرکز انقلابی‌ها محسوب می‌شد و حس می‌کردیم تحت نظر است. مقام معظم رهبری آن سال‌ها روز‌های جمعه تفسیر قرآن داشتند. فضای آن سال‌ها حساس بود و گمان همه ما این بود که ساواک در همه‌جا نفوذی دارد. به‌هرحال همه تقیه می‌کردیم البته نه همیشه.
 
بعضی استادان افرادی روشنگر بودند و افزون بر محتوای معمول دینی مسائل اجتماعی را هم اشاره می‌کردند. آن‌ها به آیاتی از قرآن اشاره داشتند که درباره جهاد، مهاجرت در راه خدا و جنگ اشاره می‌کرد. این سخنان آرام‌آرام طلبه‌های جوان را آشنا با مشی انقلابی می‌کرد.

کتاب‌ها، نوار‌ها و بیانیه‌های امام (ره) به دست شما می‌رسید؟
بله! خودم هم از تکثیرکنندگان بودم. من هم نوار، هم کتاب ولایت فقیه ایشان و هم بیانیه‌های ایشان را مرتب دریافت و بین مخاطبان توزیع می‌کردم. روش من هم درباره بیانیه‌ها این‌گونه بود که برگه‌های کاربنی می‌خریدم و از روی اعلامیه امام (ره) رونویسی می‌کردم. چندین نوبت این کار را تکرار می‌کردم.
 
در وضوخانه‌های مساجد و مدارس علمیه دیگر بیانیه‌های دست‌نویس را گوشه‌ای می‌گذاشتم تا افراد بردارند و باز به نوبه خودشان به دیگران بدهند. من دستگاه ضبط و پخش نداشتم. بعضی دوستان داشتند و تهیه می‌کردند و من کار توزیع را برعهده گرفته بودم. یادم می‌آید حتی تا روستا‌های اطراف هم نوار‌ها را به افرادی که اطمینان داشتیم می‌رساندیم. کتاب ولایت فقیه را هم به دست افراد مورد اطمینان می‌رساندم.
 
هیچ موقع فراموش نمی‌کنم شبی که ساواک به حجره طلبگی من آمد آن‌ها را، چون درجایی دیگر مخفی کرده بودم دسترسی پیدا نکردند. اگر آن کتاب‌ها لو می‌رفت که دیگر واویلا بود و محکومیتم بیشتر از این‌ها می‌شد.
 

افرادی که متوجه برنامه‌های انقلابی شما می‌شدند چه برخورد و مواجهه‌ای با شما داشتند؟
واقعیت این است که آن زمان، زمانه خفقان‌آور و پر از استبدادی بود. خیلی از افراد تقیه می‌کردند. به نظر من افراد سه دسته بودند. عده‌ای بی‌طرف بودند. عده‌ای شاهی و عده‌ای هم اهل جهاد بودند.
 
البته خیلی‌ها حقایق را می‌فهمیدند، اما ترجیح می‌دادند که سکوت کنند و به خیر و شر روزگار کاری نداشته باشند و به‌اصطلاح دنبال عافیت‌اندیشی بودند. نمی‌توان مخفی کرد که دستگاه اطلاعاتی آن زمان در دل‌ها رعب زیادی ایجاد کرده بود. بعضی از مردم به من و افرادی مثل من که اهل مبارزه بودند می‌گفتند شما با دم شیر بازی می‌کنید و اصطلاح دیگری هم داشتند و می‌گفتند شما مشت بر سندان می‌کوبید و فایده‌ای نخواهد داشت.
 
گاهی اسم هم را می‌آوردند و می‌گفتند فلان شخص و بهمان شخص که آدم‌های بزرگی بودند نتوانستند جلوی شاه بایستند حالا از شما جوجه‌ها چه برمی‌آید؟ بعضی دیگر که با کار‌های ما موافق بودند از ما تمجید می‌کردند و می‌گفتند مراقب باشید و بی‌گدار به آب نزنید.

شما می‌توانستید به همان دروس متداول حوزه‌ها بپردازید و نهایت عالمی شناخته شده و منبری معروفی شوید. چرا به فعالیت‌های سیاسی وارد شدید؟
هرکس جهان‌بینی‌ای دارد و مطابق آن عمل می‌کند. جهان‌بینی من پاسخی انقلابی به این سؤال که «هدف از خلق انسان چیست» را تشکیل می‌داد.
 
واضح است که عبث آفریده نشدیم و منزل آخر همه ما جهان دیگر است. وقتی در تاریخ انبیا و ائمه مطالعه می‌کنیم می‌بینیم فقط برای بیان احکام جزئی و شخصی دینی مبعوث نشده بودند. کسی که می‌خواهد جلوی هدف عالی را بگیرد باید با او مبارزه کرد.
 
وقتی من می‌دیدم طلبه‌هایی که برای تبلیغ به نقاط مختلف کشور می‌رفتند، دائم دستگیر می‌شدند و نمی‌گذارند که حتی تبلیغ احکام داشته باشند به این نتیجه می‌رسیدم که باید کاری بالاتر از تبلیغ احکام شخصی اسلام را شروع کرد. باید زمینه باشد که مبلغ بتواند حرفش را بزند. این‌طور شد که حس کردم لازم است وارد کار سیاسی و مخالفت با دستگاه شاه شوم.

شما در گروه مبارزی عضو بودید؟
اسم گروه‌ها و تشکیلات مختلف اعم از مذهبی، ملی و غیرمذهبی را قبل از بازداشتم شنیده بودم، اما در عمل این‌ها را در زندان دیدم و با آن‌ها آشنا شدم، اما هیچ‌وقت عضو یا هوادار گروهی نشدم. مشی من مستقل بود و در خط امام بودم.
 
 

چطور بازداشت شدید؟
با طلبه‌ای به نام قائمی هم‌حجره بودیم. او به قوچان برای تبلیغ اسلام رفته و دستگیر شده و ۶ ماه حبس گرفته بود. بعد از طی این ایام به روستایی رفت و به من گفت اگر خبری از برنامه‌های انقلابی پیش آمد من را هم در جریان بگذار. به یاد دارم در تاریخ ۱۷ خرداد ۱۳۵۴ در قم راهپیمایی شده و عده‌ای از مردم و طلاب دستگیر و شهید شده بودند.
 
همین ماجرا را برای او نوشتم و از سوی دوستی نامه‌ای به او فرستادم. در ظاهر فرستنده نامه تحت تعقیب بود و در قطار او را بازداشت و نامه من را کشف می‌کنند.
 
او را خیلی کتک زده بودند و ۲۱ خرداد یعنی چند روز بعد از بازداشت او به سراغ من آمدند. حتی نام مأموری که دستگیرم کرد، به خاطر دارم. آمدند و گفتند حسنی کیست؟ گفتم منم.
 
در اتاقم کتاب‌های مختلفی از دکتر شریعتی، مهندس بازرگان، جلال‌الدین فارسی و شهید مطهری داشتیم. همه اتاق را به هم زدند و هر چیزی که به نظرشان جنبه مخالفت با شاه را داشت جمع کردند و به‌ضمیمه من برای ساواک فرستاده شدند. اتفاقاً رادیویی هم به‌صورت مشترک با حسن درویشی (بعد‌ها شهید شد) داشتیم و با آن رادیو‌های مختلف را گوش می‌کردیم تا از وقایع دنیا و اخبار آزاد باخبر شویم.
 
ساواکی‌ها گفتند تو که طلبه‌ای به رادیو چه‌کار داری (اشاره‌شان به آهنگ‌ها و موسیقی‌هایی بود که از رادیو پخش می‌شد.) ما، چون پیش‌بینی کرده بودیم که ممکن است روزی با سؤال و جواب ساواکی‌ها مواجه شویم ظاهر آن رادیو را به هم زده بودیم و شمایل رادیو مثل وسیله‌ای خراب‌شده و اسقاطی بود. به همین مسئله اشاره کردند و گفتند مگر نمی‌بینید که قراضه است و آن را از روستا فرستادند که برایشان تعمیر کنیم و برگردانیم. باورشان شد.
 
آن سال‌ها از یکی از استادان انقلابی‌ام در جلسه درسشان شنیده بودم که دروغ گفتن حرام است، اما چه کسی گفته راست گفتن واجب است؟

چرا باید برای یک نامه شما را بازداشت کنند؟
باید در جو آن زمان می‌بودید تا متوجه می‌شدید که فضا چگونه است. می‌خواستند پی ببرند که چرا نامه نوشتم. چه کسی خبر را به من داده و به چه کسان دیگری خبر دادم تا به‌اصطلاح شبکه ما را شناسایی کنند. می‌گفتند نوشتی که به مناسبت سالگرد ۱۵ خرداد راهپیمایی شده است. مگر چه اتفاقی افتاده بود؟

با شما غیر از بازجویی چه کردند؟ آیا آمادگی لازم برای مقابله با بازجویی‌ها را داشتید؟
(می‌خندد) پذیرایی‌شان خوب بود. دستشان درد نکند. سیلی‌های زیادی زدند و چند دندان جلویم را شکستند. به یاد داشته باشید که آن‌ها از خیلی کارهایم بی‌خبر بودند نه می‌دانستند که با چه کسانی همکاری دارم و نه از کتاب‌های تکثیر شده و نوار‌ها و بیانیه‌ها خبر داشتند. اگر آن‌ها لو می‌رفت که دیگر قیامت بود. البته شکنجه‌هایی که دادند برای کشف همین مسائل بود.
 
به ما می‌گفتند شریعتی را از کجا می‌شناسی؟ از کجا با خمینی {امام (ره) }آشنا شدی و چه کسی حرف‌های او را به شما منتقل کرده است؟ به ما یاد داده بودند که وقتی دستگیر می‌شوید به‌عنوان تشبیه زیر گلوی شما سرنیزه ساواک قرار می‌گیرد. اگر شما در برابر خواسته‌های آن‌ها بگویید نه (سر فرد معمولاً در حالت نه گفتن به‌طرف بالا می‌رود و در هنگام پاسخ مثبت به پایین می‌آید) از شر آن سرنیزه رها می‌شوید، اما اگر اولین پاسخ مثبت را بدهید آن سرنیزه به گلوی شما وارد می‌شود و همان بله کافی است تا بیشتر و بیشتر مجروح شوید. این مثال را می‌زدند که به ما یاد بدهند باید در ساواک همه‌چیز را انکار کنیم و خودمان را هم بی‌مسئله نشان دهیم.

از روز‌های بعد از تکمیل بازجویی‌هایتان بگویید.
آن روز‌ها نمی‌دانستم که من را کجا برده‌اند. چراکه من با چشم‌بند برده شده بودم؛ و در خودرو ساواک من را در خیابان‌های مختلف دور داده بودند که نفهمم به کجا برده می‌شوم؛ اما بعد‌ها فهمیدم که بازجویی‌هایم در محل پادگان در محدوده چهارراه لشکر بود.
 
بعد از ۱۸ روز کار بازجویی‌هایم تمام شد. می‌دانید که معمولاً متهم را در ایام بازجویی در انفرادی نگاه می‌دارند. روزی که می‌خواستم از اتاقم به دستشویی بروم دیدم شهید هاشمی‌نژاد و مرحوم طبسی و حدود ۱۸ نفر دیگر در همان اطراف نگه داشته شدند. فهمیدم که ماجرای دستگیری‌ها بیشتر از بازداشت من بوده است.
 
بعد‌ها در عمومی آن‌ها را دیدم و گفتند که تظاهرات شده بود و همه ما را به دلیل آن ماجرا بازداشت کردند. ایام حبسم در بند ۱ زندان وکیل‌آباد مشهد طی شد. در زندان هرکدام از ما برای خودش برنامه‌ای داشت. روزنامه مطالعه می‌کردیم. گاهی کتابی هم به ما می‌رسید و می‌خواندیم. ورزش هم می‌کردیم و با هم گفتگو داشتیم.
 
از مباحثه طلبگی بگیرید تا مباحثه سیاسی که البته خیلی مخفی برگزار می‌شد. هر از چندی هم ساواک به داخل عمومی می‌آمد و همه‌چیز را به هم می‌ریخت. نمی‌گذاشتند چیزی بنویسم و هر چیزی که پیدا می‌کردند با خود می‌بردند. من به یک سال حبس محکوم شده بودم. آن یک سال را در زندان وکیل‌آباد تحمل کردم، اما این آخر کار نبود.

جو زندان چطور بود؟
البته تنها ما طلبه‌ها در زندان نبودیم و مخالفان شاه و حکومت پهلوی از گروه‌های مختلف بودند. مذهبی‌ها بیشترین گروه زندانی‌ها بودند. من گزارش سال ۵۴ تا ۵۵ را از زندان مشهد می‌دهم. دیگر گروه‌ها هم برنامه‌هایشان مثل ما بود و سعی داشتند تبلیغات حزبی بکنند و از زندانی‌های دیگر عضوگیری و کادرسازی کنند.

هنوز بحث‌های «شناخت» آن‌ها را به خاطر دارم. ساواک از ما بیشتر بدش می‌آمد. آن‌ها تحلیل داشتند و می‌دانستند که ایران کشور مذهبی است و هیچ‌گاه تلاش‌های کمونیستی به نتیجه نخواهد رسید و مردم زیر بار نخواهند رفت و اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد به دست مذهبی‌هاست. برای همین فشار روی ما بیشتر بود.


بعد از حبس یک ساله چه شد؟
بعد از این مدت نام من را خواندند که «حسنی آزاد است و وسایلش را بردارد و بیاید زیر هشت!» رفتم و با یک نفر دیگر از زندانی‌ها ما را سوار لندور کردند و به پادگان لشکر بردند و در همان سلول‌های اولیه دوباره زندانی شدیم! می‌خواستند به ما بفهمانند که ماجرا تمام نشده است و حواسمان جمع باشد.
 
بعد از حدود ۱۰ روز و انجام چندباره بازجویی‌ها گفتم «من زندانی‌ام تمام شده و این کار‌ها برای چیست؟» گفتند «باید تعهد بدهید که دیگر سیاسی بازی نکنید و دوم اینکه تعهد همکاری بدهیم.» من فکر کردم و دیدم باید سر موضعم که انکار بود باقی بمانم. گفتم «من کاری نکرده بودم که زندانی شدم.
 
کسی که کاری نکرده باشد چه کار دارد کار سیاسی انجام دهد! گفتم به‌ناحق زندانی شدم با این همه اذیتی که کرده‌اید حالا همکاری هم بکنیم؟!» ما را آزاد نکردند و بعد از چند روز دوباره سوار لندورمان کردند. در بیشتر مسیر هم چشم‌بند داشتیم و حق حرف زدن نداشتیم. زندانی همراهم (رضا بیجاری) حساسیت داشت. در مسیر شمال وقتی وارد جنگل شدیم بینی‌اش حساس شده بود و صدایی شبیه سوت از آن بیرون می‌آمد. آن‌ها فکر کرده بودند دارد به کسی علامت می‌دهد. هرچه می‌گفتیم این بنده خدا حساسیت دارد و وقتی بهش باد می‌خورد ناخودآگاه این‌طوری می‌شود باورشان نمی‌شد! گاهی بهتر می‌شد و دوباره بینی‌اش سوت می‌زد و حسابی اعصاب مأموران همراهمان را خرد کرده بود.
 
نمی‌دانستیم از کار آن‌ها بخندیم یا گریه کنیم. بالاخره بعد از کلی اذیت خودمان را در تهران دیدیم! به زندان منتقل شدیم و وقتی از هم‌سلولی‌ها پرسیدیم «کجا هستیم؟» گفتند «اینجا اوین است!» زندانبانمان خیلی شاهی بود وقتی دیده بود قرآن جیبی دارم گفته بود «قرآن به کمرت بزنه که هم قرآن می‌خوانی و هم با شاه مبارزه می‌کنی...»

دوران اوین چگونه گذشت؟
پذیرایی‌ها در اوین پرفشارتر بود. در وکیل‌آباد هر هفته یک ملاقات تلفنی داشتیم، اما در اوین همه‌چیز و هرگونه ارتباطی با بیرون ممنوع شده بود. وقتی در آخرین ملاقاتم با خانواده در وکیل‌آباد به آن‌ها گفته بودم که هفته بعد آزاد می‌شوم همه منتظر من بودند و انتقالمان به تهران را به آن‌ها خبر ندادند.
 
۹ ماه بدون حکم در اوین بودم و خانواده‌ام هیچ خبری از من نداشتند. آنجا نه کتابی بود و نه روزنامه‌ای. یک تلویزیون داشتیم که به دست مأمور زندان گاهی روشن می‌شد و زمان اخبار خاموش می‌کردند. خدا خیر بدهد به وکیل‌آباد مشهد! جو اوین آن‌قدر پلیسی بود که حتی از گرایش بغل‌دستی‌مان بی‌خبر بودیم. در ظاهر در بند عمومی و در عمل در انفرادی بودیم!

کی آزاد شدید؟ بعد از آن چه کردید؟
در اواخر اسفند ۵۵ آزاد شدم و به مشهد برگشتم و کار‌ها را از سر گرفتم. هرچند خانواده‌ام موافق نبودند. قبل از زندان با خانمی که همه این سال‌ها همسرم هستند، نامزد کرده و به‌اصطلاح شیرینی‌خورده بودیم.
 
بعد از زندان ازدواج کردم. یادم نمی‌رود روز ۲۲ بهمن در دانشگاه ادبیات مشهد که آن زمان در سه‌راه ادبیات واقع بود، حضور داشتم و با بچه‌های دانشجو کوکتل مولوتوف و سه‌راهی درست می‌کردیم. خبر پیروزی را که شنیدیم به خانه آمدم و اتفاقاً برف و باران مخلوط شده بود و حسابی می‌بارید. مردم شیرینی می‌دادند و ما به اولین پیروزی‌مان رسیده بودیم.

بعد از انقلاب چه کردید؟
معلمی را دوست داشتم و به نهضت سوادآموزی رفتم و برای کارگران بی‌سواد کارخانه‌ها و ادارات کلاس درس برگزار می‌کردم. چندین سال در نهضت بودم و سپس آموزش‌وپرورشی شدم و در همین مسیر ماندم تا بازنشست شدم. مدتی هم به جبهه رفتم.

حرف آخر؟
همیشه تحریم‌ها باقی نمی‌ماند. تحریم‌ها برای ما می‌تواند فرصت باشد. قدر انقلاب را بدانیم چراکه مجانی به دست نیامده است.
برچسب ها: دهه فجر98
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.