به گزارش شهرآرانیوز، به آخرین ساعاتش رسیده ایم، آخرین ایستگاه ها، آخرین نگاه ها، آخرین قدم ها... . خستگی هست، آبلههای پا، بی رمقی و... اما تمام اینها را اشتیاق زیارت میشورد و میبرد. لطف میزبانان هم که همیشه بهراه بوده است. خستگی جسم را هم که میشود در همین مسیر در یکی از موکبها رفع و رجوع کرد. چشمهای نیمه باز از خستگی یا نیمه باز از اشکهای جاری یا نیمه باز از التماس و تضرع، همه در این مسیر یک معنا دارد؛ آبروداری برای سیدالشهدا(ع).
پشت همین آمدن ها، چه التماسها که نیست، چه حاجتها که در راه است و چه عشق بازی زیبایی جاری است در پیاده روی اربعین. میان تمام این حس ها که گفتیم، غصه و حسرتهای بزرگی در گوشه گوشه ایران مانده است؛ غصه نرفتن، حسرت جاماندن و... .
میگوید سال قبل همین موقع در کربلا بوده، بین الحرمین و با اشتیاق دهها بار مسیر حرم امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل(ع) را طی کرده، ذکر گفته، اشک ریخته، ناله کرده و در میان همهمه جمعیت فریاد زده و حاجت خواسته. مثل همین حالا که پشت پنجرههای فولاد، محکم شبکههای پنجره را به دست گرفته و دارد اشک میریزد و مویه کنان، چیزی مثل ورد را زمزمه میکند و مینالد، اشک میریزد و سرش را به چپ و راست میکشد.
میپرسم «هوای رفتن داری؟» و میگوید «دلتنگم، سال قبل رفتم. صفایی داشت که نگو، عراقیها خیلی مهمان نواز بودند. کنار عمود۹۹ نوجوان عراقی اصرار میکرد خرما بردارم و وقتی از کنارش عبور کردم، ناراحت شد، پدرش دست و پاشکسته به فارسی، حالی ام کرد که پسرش تمام پس انداز سال قبلش را جمع کرده و خرما خریده تا در زمان حضور زائران، کامشان را شیرین کند. شرمنده شدم و برگشتم، روی پسرک نوجوان را بوسیدم و از خرماهایش که معلوم بود خیلی هم مرغوب نیست و در حد وسع اندکش بوده، چندتایی برداشتم.»
با مکثی طولانی میگوید: نذر کرده بودم امسال زودتر بروم و به او برای خرید خرما کمک کنم. نشد بروم. گرفتار شدم. تصادف پسر نوجوان خودم پیش آمد، جراحی و مچ پایش و پلاتین و... . قرار بود با صدرا بروم.
دور رینگ خیابان شیرازی که منتهی به حرم است، دکه نان رضوی دارد. محسن سرش حسابی شلوغ است. لا به لای راه انداختن چند مشتری، چند جمله کوتاه هم به من جواب میدهد. میخورد ۴۰ تا ۴۵ سال داشته باشد. با ریشهایی که مثل موهای جوگندمی اش، یک درمیان سفید و سیاه است. با خوش رویی پاسخ مشتریها را میدهد، سریع کارت میکشد، خریدها را مثل برق و باد داخل نایلون میگذارد، دست مشتری میدهد و به سلامت میگوید. تا به حال پیاده روی اربعین نرفته. همیشه نظاره گر اخبار و گزارشهای این رویداد بوده است.
محسن میگوید: نمیدانم دقیقا چه حسی دارد، باید از آن کسی بپرسید که رفته و طعمش را چشیده. من هر چقدر بگویم لبریز اشتیاق رفتن هستم، باز هم زبانم به اندازه آن کسی که رفته نمیتواند این حس را منتقل کند. باید میرفتم و حالا که شما میپرسیدی از حسرت نرفتنم نمیگفتم. فقط میدانم برای آنها که نرفته اند، انگار که عذاب باشد این نرفتن، خیلی سخت است.
از اول هم معلوم بود امسال نمیتواند برود. این نرفتن بعد از شش سال حضور مداوم خیلی سخت است. شش سالی که هر سالش با یکی بوده؛ یک بار برادر، سال بعد پدر، سال بعدترش که پدر مرحوم شده بود با برادر دیگر، یک سال پسرخاله و دو سال آخرش هم به همراه یکی از همکاران. تمام و کمال هم در ایستگاه عشاق الحسین(ع) درست در میانه مسیر نجف به کربلا. مسعود آب دست زائر میداد، کفش واکس میزد، زیرانداز برای خواب شب زائران پهن میکرد، پاهای خسته زائران را ماساژ میداد و خلاصه آچار فرانسه شده بود در ایستگاه عشاق الحسین(ع).
میپرسم چرا امسال نرفتی؟ و میگوید: نمیدانم، اتفاق خاصی هم نیفتاد، شعار نمیدهم، اما شاید بعد از شش سال، امسال لایقش نبودم. اصلا انگار خودم ترمز زده بودم جلوی پاهایم. واقعا دلیلش را هم نمیدانم. اما حالا که نرفته ام و مشهد مانده ام، متوجه میشوم که اشتباه کرده ام. شاید فکر میکردم مثل هر سال رفتنم تضمین شده است، اما متوجه شدم اگر هر سال هم بخواهی بروی، باید طلبیده شوی.
اصلا هیچ جوره با پیاده روی اربعین جفت و جور نبودند، چیزی در حد وقت گذرانی، غذای آماده و میوه و تنقلات میدانستند. البته مخالفتی هم نداشتند، اما از اساس میگفتند که این رفتن برای امام حسین(ع) نیست، برای حاشیه هایش هست؛ او، پدر، مادر، برادر کوچکتر و خواهرش که به خانه بخت رفته است. شوهر خواهرش هم از وقتی آمده بود، کم کم رنگ اعتقادش شده بود رنگ باورهای همین ها تا اینکه...
سال قبل یکی از خانمهای همسایه «عمه جان» با هر زحمتی بود او را مجاب کرد که به پیاده روی اربعین برود. نه با رضایت که با رودربایستی رفت و بعد از برگشتن، عمه جدیدی شده بود. شل حجابی اش شده بود حجاب سفت و سخت. چادری نه، اما مانتوی بلند و موهایی کاملا پوشیده. اوایل به حساب «جوگیری» عمه گذاشتند، شوهرعمه و دخترهایش، پدر و مادر، برادر و خواهر پدرام، همه جوگیری عمه را به رخش میکشیدند. اما یکی دو هفته ای که پدر وعده اش را داده بود از شش ماه گذشت و همه باور کردند این پیاده روی عمه را زیر و رو کرده است. بعد از شش ماه بود که پدر باور کرد و نشست پای حرفهای خواهر کوچکش و از او درباره پیاده روی پرسید. حرفهای عمه چقدر ساده و قشنگ بود. آنچه دیده بود، آن اشتیاق، حضور، همدلی و خیلی چیزهای دیگر. مادر هم اندک اندک مایل شد و باور کرد که خواهر شوهرش تغییر کرده است. به ماه هشتم که رسید، پدر عزم رفتن به پیاده روی کربلا کرد، اما سفر آخرت مجالش نداد و بعد از هفتم پدر، نشستند و متفق القول گفتند یکی باید به نیت پدر برود. مازیار قرعه به نامش افتاد و حالا چند روز است که هر روز عکس و فیلم میفرستد، هم دلبری میکند و هم دل خواهر و شوهرخواهر، مادر و پدرام را میبرد.
یکی از آخرین عکس هایش را که دیروز فرستاده نشانم میدهد و میگوید: ببین، چفیه دور سرش پیچیده، چون عراق خیلی گرم است، اما چقدر بهش میاد این پوشش. کوله اش را ببین، اصلا انگار چسب بدنش شده، لبخند قشنگی هم دارد برادرم.