صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

نگاهی به دو اثر داستانی درباره امام حسن مجتبی (ع) | معصومی که تنها ماند

  • کد خبر: ۱۸۴۰۷۱
  • ۲۴ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۲:۲۸
مظلومیت امام حسن (ع) در تاریخ هم روزگار ایشان و پس از آن اگرچه سخت تکان دهنده است، موضوع مناسبی برای نوشتن داستان است.

مهدی علوی | شهرآرانیوز؛ درواقع داستان نویسی که به دنبال اثرگذاری بر مخاطب است، کمتر موردی شبیه داستان زندگی دومین امام شیعیان به دست می‌آورد که هم جاذبه‌های روایی داشته باشد،

هم محتوایی ژرف پیش روی مخاطب بگذارد، هم عواطف او را به شدت برانگیزد. داستان امامی که جانشین شایسته خاتم پیامبران بود و به همراه برادرش بهترین بندگان خداوند در باور و گفتار و رفتار محسوب می‌شد، اما بر مادر و پدر و برادرش و خودش ستم‌ها روا داشتند و حتی همسرش نیز با دشمن پیمان بسته بود... برخی داستان نویسان از این سرگذشت غافل نبوده اند و درباره اش اثر ادبی آفریده اند. در ادامه، دو نمونه از این آثار را معرفی می‌کنیم.

«حاء. سین. نون»؛ روایت صلح خیر و شر

کمتر شخصیتی در میان بزرگان تاریخ یافت می‌شود که این همه حُسن و فضیلت داشته باشد و آن همه ظلم ببیند؛ چه در روزگار حیات و چه پس از عروج آسمانی خویش. امام حسن مجتبی (ع) که به سیرت و صورت و در خَلق و خُلق شبیه‌ترین انسان به جدشان پیامبر (ص) بودند، شاید بیش از هر انسانی در طول تاریخ ستم دیدند. از تهمت‌هایی که اغیار با وجود پارسایی حضرت به او زدند تا سختی‌هایی که ایشان در مسیر ولایت از سر گذراندند.

یکی از رنج بارترین مقاطع زندگی امام (ع) هم عصر بودنشان با معاویه، اشراف زاده مکار و غاصب بود که امام (ع) در جنگ و صلح با او جور‌ها دیدند؛ نه تنها از دشمنان آشکار که حتی از آنان که اطرافیان حضرت محسوب می‌شدند. سیدعلی شجاعی در داستان «حاء. سین. نون» به مقابله خیر و شر در چنین اوضاعی می‌پردازد. او از فاصله‌ای نزدیک تصویر نماد شر، معاویه بن ابوسفیان را ترسیم می‌کند تا خواننده بهتر به ماهیت پلید این شرور مدعی جانشینی رسول خدا آگاه شود. این بخش از کتاب را بخوانید:

انگار خسته، خودش را رها می‌کند روی تخت:
سال هاست که مرده اما...، اما نامش را تا کنار نام خدا بالا برد…
آه بلندی می‌کشد:
عجب همتی داشتی محمد! که اکنون هر روز بر سر مأذنه ها، نامت را بعد ا... فریاد می‌زنند.
برایش قدری شراب می‌ریزم:
گلو تازه کن که شراب خرمای حجاز است. حکم نوشدارو دارد، بر مرده بریزی جان می‌گیرد...
خودم هم جامی برمی دارم:

خودت را خسته چه لاطائلاتی می‌کنی معاویه! اصلا روزی هزار بار بر سر مأذنه‌ها نامش را فریاد کنند، اصلا بگو پیش از نام خدا بخوانند، من و تو را چه زیانی می‌رسد؟ به ازای هر اذان که سکه‌ای از خزانه شام کم نمی‌شود یا کنیزی از آغوشمان یا بلادی از حکمرانی مان یا... چه می‌دانم، ضرری نمی‌کنیم از دین محمد.
جام را یک نفس می‌نوشم:
البته که برای ما یکسر سود بوده این حکایت.

معاویه خلط دهانش را جایی کنار تخت می‌اندازد:
یا تو پسر ابوسفیان نیستی یا من؛ که این قدر نمی‌فهمی و اسباب حماقت علم می‌کنی...
خودش را نزدیک ترم می‌کشاند و شمرده شمرده:
همانی که نامش را بعد از نام خدا بر سر مأذنه‌ها می‌خوانند؛ داغ «ابناء الطلقاء» بر پیشانی مان زده ابله. می‌فهمی؟ یعنی تا همیشه‌ای که نام او در تاریخ می‌ماند، کنارش ننگ فرزندان امیه هم می‌درخشد…

چشمانش را می‌بندد:
ابناء الطلقاء…
نامه را که همچنان در دست داشتم، مقابلش می‌گذارم:
برای تاریخ وقت بسیار داریم، عجالتا برای این غائله تدبیر کنیم.
معاویه می‌خندد، بلند، قهقهه می‌زند:
[..]احمق! تاریخ و این غائله، اینجا به هم می‌رسند! کجایی محمد که ببینی، آن قمار که تاسش را تو انداختی به ابتدا، من برنده ام.
متعجبم، اما معاویه هنوز می‌خندد:

بازی باخته را به برد بدل می‌کنم عتبه! آزادشده‌ای در برابر آزادشده... نمی‌گذارم تاریخ با یک «الطلقاء» بماند... کفه را برابر می‌کنم... کجایی محمد…
برمی خیزد، تند و پرشتاب:
کاتب بیاید و آن دو پیک حسن را هم خبر کن. بسر و مغیره هم حاضر باشند.
دربانان را، اوامر امیر می‌گویم و باز می‌گردم، همچنان متحیر که معاویه چه خواهد نوشت برای روزگار شام.

کتاب «حاء. سین. نون» را انتشارات کتاب نیستان در ۱۳۲ صفحه روانه بازار نشر کرده است.

«نشان حُسن»؛ داستان معرفت برادرزادگان

مظلومیت امام مجتبی (ع) و بی مهری تاریخ به حضرت، در مقیاسی دیگر درباره فرزندان ایشان نیز تکرار شده است. امام زادگانی که حرمت نام پدر را می‌فهمیدند و دریافته بودند که عمو و پدرشان و همه اهل بیت (ع) نوری واحد در آسمان ولایتند؛ اما تاریخ چنان که باید به ایشان نپرداخته است و مگر حق مطلب را درباره پدرشان حسن (ع) ادا کرده است؟!

فرزندان امام دوم شیعیان پس از شهادت پدر با عمویشان حسین (ع) هم رکاب شدند و در روز واقعه در برابر لشکر انبوه ستیزه جویان شقی کوفی و اموی ایستادند. ما از میان فرزندان حسن (ع) نام قاسم را در روایات و روضه‌ها شنیده ایم، ولی دیگر امامزادگان حسنی چطور؟

رمان «نشان حُسن» نوشته لیلا مهدوی از زبان قاسم و حسن مثنی (پسران امام) و نفیله مادر حضرت قاسم (ع) به ماجرای همراهی فرزندان امام دوم با امام سوم در کربلا پرداخته است. همراهی انسان‌هایی غیور و دلیر با امام زمانشان و شهادت در کنار مولا. از آن میان تنها حسن مثنی زنده می‌ماند و باقی به شهادت می‌رسند. در بخشی از کتاب آمده است:

با صدای نافذش می‌خواند. رو به سوی بیابان دارد و از خیمه گاه دور شده است. باد زلف سفیدش را به بازی گرفته است و او باز می‌خواند. شنیده ام او را ام القرای کوفه می‌نامند. حسن می‌گوید او مخزن الاسرار علی بوده است. سکوت می‌کنم تا باز هم صدایش را بشنوم.
الحق که خوش می‌خواند!

- الحق که خوش می‌خوانی، قاسم!

سرش را از روی قرآن بلند می‌کند و با چهره همیشه متبسمش نگاهم می‌کند. چهره گندمگون و چشمان سیاهی دارد. همه می‌گویند شبیه پیامبر است؛ اما نه به قدر علی اکبر. می‌گویند قاسم هم چهره‌ای شبیه به رسول خدا دارد. بلندی قد عمرو را ندارد و به قدر من چهارشانه نیست. اما ورزیده و چابک است. نمی‌دانم خدا چه در وجود این بشر نهانده است که همیشه بانشاط است و اخلاق نیکو دارد. می‌داند با همه اهل خانه چگونه رفتار کند. حتی مادرم خوله. گاهی می‌رسم و می‌بینم قاسم نشسته و خوله برایش حرف می‌زند. او هم با دقت به درددل‌های مادرم گوش می‌دهد.

قرآن را از روی رحل برمی دارد و می‌بوسد و بر چشم می‌گذارد. عبدا... قرآن را از قاسم می‌گیرد و با خود به اتاق ام ولد می‌برد. قرآن یادگار پدرم ابامحمد است که به ام ولد سپرده بود. از جایم بلند می‌شوم و می‌گویم: «می خواهم به دیدن فاطمه بروم. برای محمد نیز دلتنگم.»

قاسم از جا می‌پرد.
- من هم با شما همراه خواهم شد، برادر.
عمرو نزدیک بوته‌های یاس روی زمین نشسته است و تسمه پای افزارش را تعمیر می‌کند.
- اگر قدری صبر کنید، من هم با شما می‌آیم.
عبایم را می‌پوشم و عمامه ام را بر سر می‌گذارم. همه به سمت خانه عمو روانه می‌شویم. از خم کوچه که رد می‌شویم، دیوار پوشیده از تاک خانه عمو از دور نمایان می‌شود.
عمرو و قاسم با هم در حال گفت وگویند. مردی توجهم را به خود جلب می‌کند که در نزدیکی خانه عمو ایستاده است. چهره اش را نمی‌بینم. ناخودآگاه آهنگ قدم هایم را سرعت می‌دهم.
- حسن! او کیست که مقابل در خانه اباعبدا... ایستاده است؟

دستم را به نشانه سکوت بالا می‌برم. غریبه انگار برای ورود مردد است. هنوز چند قدم با او فاصله داریم که بی درنگ در را هل می‌دهد تا وارد خانه شود. نمی‌بینم دق الباب می‌کند یا نه. درحالی که دستم به قبضه شمشیر می‌رود، به سمتش می‌دوم. عمرو و قاسم هم به دنبالم. مرد را در آستانه حیاط خانه متوقف می‌کنیم. سه نفری دوره اش می‌کنیم. کهن سال است و نفسش به شماره افتاده.

رمان «نشان حُسن» را نشر کتابستان معرفت در ۳۱۲ صفحه به چاپ رسانده است.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.