صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

روایت های پزشک اطفال آسایشگاه شهید فیاض بخش | بابای بچه های فیاض بخش

  • کد خبر: ۱۹۰۰۱۴
  • ۲۹ مهر ۱۴۰۲ - ۱۵:۴۶
دکتر مهدی فرساد، متخصص بیماری‌های اطفال و کودکان، هفتادونه‌سال دارد اما حافظه عجیبی دارد. در طول مصاحبه، اسم کوچک همه افرادی را که در دوره‌های مختلف با آن‌ها سروکار داشته است، به خاطر دارد؛ از بیماران گرفته تا استادان، همکاران، هم‌خدمتی‌ها.

به گزارش شهرآرانیوز؛ روپوش سفیدی به تن دارد. پشت میز اتاقش در درمانگاه آسایشگاه فیاض‌بخش نشسته است. آن‌قدر رفت‌و‌آمد زیاد است که وسط گفت‌وگو ترجیح می‌دهد به فضای آرام‌تری برویم.
 دکتر مهدی فرساد، متخصص بیماری‌های اطفال و کودکان، هفتادونه‌سال دارد اما حافظه عجیبی دارد. در طول مصاحبه، اسم کوچک همه افرادی را که در دوره‌های مختلف با آن‌ها سروکار داشته است، به خاطر دارد؛ از بیماران گرفته تا استادان، همکاران، هم‌خدمتی‌ها و‌... .
دکتر آن‌قدر خنده‌رو و بشاش است که مدام بین حرف‌هایش بذله‌گویی‌ می‎‌کند و می‌خندد. ساکن محله سعدآباد است و از وقتی بازنشسته شده است، هفته‌ای دو روز برای ویزیت معلولان به آسایشگاه فیاض‌بخش می‌رود.

روی درستان تمرکز کنید

پدر دکتر، کارمند فرمانداری بود و روی درس‌خواندن فرزندانش حساس. به‌خاطر نظارت پدر او و سه برادر و یک خواهرش همه اهل درس و دانشگاه بودند، به‌طوری که در خانواده‌شان یکی از برادرهایش که فاصله چندانی از نظر سنی با او نداشت، متخصص اعصاب و روان و خواهرش دندان‌پزشک بود؛ «من و برادرم هر‌دو در دانشکده پزشکی دانشگاه فردوسی درس می‌خواندیم. زمان ما کلاس‌ها در دو شیفت برگزار می‌شد؛ یعنی ما از ۸ تا ۱۲ و از ۳ عصر تا ۸ شب سر کلاس بودیم. یک روز وقت برگشت به خانه از مقابل دانشکده ادبیات رد می‌شدیم. دیدیم جلو دانشکده خیلی شلوغ است. پدرم ما را ملزم کرده بود همه وقت ناهار دورهم جمع شویم. سفره پهن نمی‌شد تا ما برسیم. شلوغی جلو دانشکده باعث شد از سر کنجکاوی برویم ببینیم چه خبر است. جلوتر که رفتیم صدای دکتر شریعتی به گوش می‌رسید. آن‌قدر کلاس‌هایش پرطرفدار بود که صدای استاد از داخل کلاس با بلندگو برای علاقه‌مندان پخش می‌شد. من و برادرم ایستادیم به گوش‌دادن. وقتی به خودمان آمدیم که ساعت از یک و نیم ظهر گذشته بود.»

دو برادر چنان مجذوب صحبت‌های استاد شده بودند که زمان از دستشان در رفته بود. آن‌ها از حساسیت پدر خبر داشتند؛ به‌همین‌دلیل با سرعت خودشان را به خانه رساندند. همه دور سفره منتظر آمدنشان بودند و کسی دست به غذا نزده بود. پدر خانواده علت تأخیرشان را جویا شد و پسر‌ها  توضیح دادند. پدر از همسر و دخترش خواست منتظر بمانند؛ «او همراه ما به اتاق دیگری آمد و به ما گفت شما بناست پزشک شوید. هنوز نمی‌دانید قرار است چه خدماتی به مردم  ارائه کنید؛ برای همین باید همه تمرکزتان روی درس و دانشگاه باشد. سیاست، شما را از راه اصلی دور می‌کند؛ پس از این به بعد حواستان فقط به درستان باشد و سر ساعت در خانه باشید.»

اوج محرومیت روستانشینان

مهدی‌آقا خرداد سال ۴۹ فارغ‌التحصیل شد و از آذر‌۴۹ تا خرداد‌۵۰ دوره آموزشی‌اش را در عباس‌آباد تهران گذراند؛ «بعد‌از دوره آموزشی سربازی تقسیم شدیم و به پایگاهی بین بیرجند و زاهدان که بخش شوسف نام داشت، منتقل شدم. من به‌عنوان پزشک گروه به‌همراه دو فرد با مدرک دیپلم که تزریقاتی بودند و یک تکنسین دارویی، تیم سپاه بهداشت پایگاه را تشکیل می‌دادیم. ما طبق برنامه به روستا‌های اطراف می‌رفتیم. وقتی برای بار اول به روستا‌های آن محدوه رفتم، از دیدن فقری که مردم با آن درگیر بودند، بهت‌زده شدم.»

دکتر فرساد وقتی برای ویزیت بیماران به کپر‌ها رفت، شرایطی را از نزدیک مشاهده کرد که پیش از آن ندیده بود؛ می‌گوید: خبردار شدیم در یکی از روستا‌ها بیماری انگلی چشمی شیوع پیدا کرده است. جمعیت روستا به سیصد‌نفر هم نمی‌رسید، اما به‌شدت آدم‌های فقیری بودند. شربت تقویتی را که به بیمار دادم، اعضای خانواده در ظرفی ریختند و به آن آب اضافه کردند و در آن نان خرد کردند و خوردند. آن‌قدر بی‌بضاعت بودند که هر‌چیزی را که با نان می‌خوردند، می‌گفتند «خورش خورده‌ایم.» مثل همین شربت تقویتی.

پدری که اسم بچه‌هایش را نمی‌دانست

دکتر در دوره سربازی‌اش در سپاه بهداشت با آدم‌های بسیاری آشنا شده است و خاطرات زیادی از فقر فرهنگی مردم دارد؛ «بیماری داشتم که باید برای معاینه‌اش می‌رفتم. کودک به‌خاطر سوء‌تغذیه بی‌حال بود. آنجا آدم‌ها اگر کشک جزو خوراکشان نبود، به‌خاطر پوکی استخوان می‌مردند. خلاصه از پدر آن بچه پرسیدم که چند فرزند دارد. او کلی بچه قد‌و‌نیم‌قد را ردیف کرد تا نشانم دهد.

دوازده‌بچه داشت. از فرزند هشتم به بعد هر‌چه فکر کرد اسم بچه‌هایش را به خاطر نیاورد. مجبور شد همسرش را صدا بزند.» (می‌خندد)

شش‌ماه که از دوره سربازی دکتر در سپاه بهداشت گذشت، آن‌قدر تحت تأثیر شرایط موجود قرار گرفته بود که از پدرش خواست وقت ملاقاتی از استاندار وقت بگیرد. در اولین مرخصی، او برای استاندار از فقر مردم گفت. این مقام استانی هم دلیل این فقر را وسعت خراسان بزرگ دانست و توضیحاتی بیان کرد تا دل این پزشک جوان کمی آرام بگیرد.

دوسال سربازی دکتر فرساد که تمام شد، در شهر‌های کوچک نیاز به پزشک بود. از او هم خواستند برای گذراندن دوره طرحش، در یکی از شهر‌های محروم خدمت کند. او در مرکز بهداشت طبس به‌عنوان مسئول کارش را شروع کرد؛ «کارم مشابه سپاه بهداشت بود. همراه پزشکی دیگر با خودرویی که در‌اختیارمان گذاشته بودند، روستا‌های اطراف را پوشش می‌دادیم. دهه‌۵۰ بیشترین مشکل مردم، آب آلوده و غذای فاسد بود؛ یعنی نبود بهداشت مردم را بیمار می‌کرد. بیماری‌های گوارشی، کچلی، تراخم و... شایع‌ترین بیماری‌ها بود.»

وقتی «بدوزه» سه‌قلو زایید

«بدوزه» نام زنی روستایی در حوالی طبس و او سه‌قلو باردار بود. ماجرای زایمان این زن را دکتر فرساد این‌طور تعریف می‌کند: خدا پدر استادم را بیامرزد که به ما آموزش داد اگر در روستایی بودیم و زنی نزدیک زایمانش بود، چه کنیم. در دوره یک‌سال‌و‌نیمه‌ای که در بهداری خدمت ‌می‌کردم، مدتی زنی باردار برای کنترل وضعیتش به بهداری مراجعه می‌کرد. ما در درمانگاه، مامایی داشتیم که شرایط آن زن را بررسی می‌کرد. بنا بود پیش از زایمان زن به شهر برود، اما پیش از موعد مقرر، با درد به بهداری آمد. با کمک خانم ماما به بیمارستان بردیمش. در بیمارستان تنها یک پزشک حضور داشت و به بیمارهایش رسیدگی می‌کرد. من و ماما تا لحظه‌ای که بچه‌ها به دنیا بیایند، حضور داشتیم و بعد از هفت‌ساعت، سه‌قلوها سالم متولد شدند.او در طول مدت خدمتش در روستاهای طبس هنگام تولد نوزادان بسیاری حضور داشته و گاه جان مادران را از مرگ حتمی نجات داده است.
دوره طرح دکتر فرساد که به پایان رسید، اردیبهشت سال‌1353 در دوره تخصص پذیرفته شد. او به اطفال علاقه بسیار داشت؛ به همین دلیل به‌عنوان متخصص بیماری‌های اطفال و کودکان تحصیلاتش را ادامه داد. سه سال بعد‌از دانشگاه فردوسی مشهد به‌عنوان متخصص این رشته فارغ‌التحصیل شد.

طبابت در مناطق جنگی

دکتر فرساد شهریور سال‌۶۰ به ماهشهر، سال‌۶۲ به دزفول، سال‌۶۳ به اندیمشک و سال‌۶۵ به کرمانشاه اعزام شد تا در این مناطق جنگی به طبابت بپردازد؛ «کمبود پزشک در خیلی از شهر‌ها به‌خصوص مناطق جنگی محسوس بود. من سالی یک ماه به شهر‌هایی می‌رفتم که پزشکانش یا به جبهه رفته بودند یا به خارج از کشور.»

از فرساد درباره پررنگ‌ترین خاطراتش در مناطق جنگی می‌پرسم؛ زمانی را به یاد می‌آورد که به کرمانشاه رفته بود. در سرمای اسفند او و دو پزشک دیگر مستقیم از فرودگاه به درمانگاه فرستاده و مشغول معاینه بیماران شدند. آن‌طور‌که دکتر می‌گوید، شب قبل از اینکه آن‌ها به کرمانشاه بروند، باران تندی باریده و در پناهگاه درمانگاه که پانصد‌نفر گنجایش داشت، آب افتاده بود. یک نفر از صبح با پمپ آب را تخلیه می‌کرد. آن‌قدر صدای پمپ زیاد بوده که فرساد برای گوش‌دادن به صدای تنفس و قلب کودک مجبور بوده تمرکز زیادی داشته باشد؛ می‌گوید: کودک نه‌ماهه‌ای را آوردند و من مشغول معاینه‌اش شدم. گوشی را که از گوشم درآوردم، مادرش در اتاق نبود. با خودم فکر کردم حتما برایش کاری پیش آمده است؛ رفته و برمی‌گردد. کمی که دقت کردم، صدای آژیر خطر را شنیدم. بچه را توی بغلم فشردم و از اتاق بیرون دویدم و خودم را به پناهگاه رساندم. مادر بچه را دیدم که با ترس به من نگاه می‌کرد. گفت «دکتر! هر‌چه صدایت زدم متوجه نشدی.»

او درباره رفتنش به دزفول هم ماجرایی در یاد دارد؛ «ما یک گروه پزشک بودیم متشکل از متخصص اطفال، داخلی، رادیولوژی، بیهوشی و... که از مشهد اعزام شده بودیم. در بیمارستان مستقر بودیم. موج انفجار تا ششصد‌متری بیمارستان می‌رسید. یک روز وقتی از حمام بیرون آمدم، دیدم همه شیشه‌ها ریخته است. موج انفجار باعث شکسته‌شدن همه شیشه‌های ساختمان شده بود.»

ماجرا‌های درمانگاه شماره ۲

پیش از اینکه بیمارستان کودکان دکتر‌شیخ راه اندازی شود، در همان فضا ساختمانی کوچک‌تر به نام  درمانگاه شماره۲  بود که به مردم خدمات پزشکی ارائه می‌کرد. آن‌طور‌ که دکتر فرساد می‌گوید، بیشترین خدمات آن درمانگاه، در‌زمینه رفع بیماری اسهال و استفراغ کودکان بود که به‌شدت در تابستان همه‌گیر می‌شد.

سال‌۶۱ قرار شد درمانگاه به بیمارستان ویژه کودکان تبدیل شود؛ به‌همین‌دلیل پزشکان عمومی، از درمانگاه رفتند و دکتر فرساد، چون متخصص اطفال بود تا سال‌۷۱ در آن بیمارستان ماند. او مدتی هم رئیس درمانگاه شماره ۲ و بعد بیمارستان دکتر شیخ بود. آن‌طور‌که به خاطر دارد، ساختمان کنونی بیمارستان کودکان دکتر‌شیخ سال‌۶۵ افتتاح شد؛ «پس‌از گرفتن تخصصم در این درمانگاه مشغول به کار شدم. هوا که گرم می‌شد، کودکان بسیاری را از فریمان، چناران، طرقبه، شاندیز و... با مشکلات گوارشی به درمانگاه می‌آوردند. آن‌قدر شلوغ می‌شد که روی هر تخت دو بیمار می‌خواباندیم و باز هم کمبود جا داشتیم. مجبور بودیم در هوای گرم در حیاط درمانگاه چادر بزنیم و کودک بیمار را در چادر بخوابانیم، یخ بشکنیم و در ظرفی بریزیم و سرم را از ظرف یخ به بدن بیمار وصل کنیم تا به خاطر گرمای هوا داغ نباشد.»

دکتر فرساد از سال‌۷۲ به‌عنوان مسئول بخش اطفال به بیمارستان هفده‌شهریور رفت و تا سال‌۸۴ آنجا مشغول به کار بود. طی این مدت، دانشجویان دانشکده پزشکی دانشگاه آزاد هم در این بیمارستان کنار دست دکتر فرساد آموزش عملی دیدند.

 تشخیص بیماری از رنگ چهره

وقتی از خاطرات حضور در بیمارستان هفده‌شهریور می‌پرسم، ماجرایی در ذهنش پررنگ می‌شود؛ «شیفت کاری‌ام تمام شده بود و می‌خواستم به خانه برگردم. در حیاط، یکی از بیمارانم را دیدم که با مادرش به بیمارستان آمده بود. پسربچه هشت‌ساله‌ای که به‌شدت دل‌‌درد داشت. مادرش گفت فکر می‌کنند مسموم شده است اما وقتی رنگ و روی کودک را دیدم، فهمیدم ماجرا چیز دیگری است. همان‌جا روی زمین خواباندمش و معاینه‌اش کردم. نقطه درد را پیدا کردم و فهمیدم چیزی نمانده که آپاندیس کودک پاره شود. فوری نامه بستری را نوشتم و به دست مادر دادم. کودک یک ربع بعد، در اتاق عمل زیر تیغ جراحی قرار گرفت.»

 پزشک ۳ نسل

او نزدیک به پنجاه‌سال طبابت کرده و بیماران بسیاری را مداوا کرده است که تا سال‌ها تحت نظرش بوده‌اند. حتی فرساد دکتر خانوادگی برخی‌‌شان می‌شد. آن‌ها ازدواج می‌کردند و فرزندانشان هم زیر‌نظر دکتر بودند؛ «بین بیمارانم افرادی هستند که خودشان بیمارم بوده‌اند. فرزندانشان را هم به مطب من می‌آوردند و حالا نوه‌هایشان هم برای درمان تحت‌نظرم هستند. با برخی از این افراد، ارتباط خانوادگی دارم. آن‌ها من را به جشن عروسی‌ فرزندانشان دعوت می‌کنند که این خیلی لذت‌بخش است. در یک مورد هم عروس و هم داماد از بیمارانم بودند. من عکس دوره کودکی هر‌دویشان را از پرونده برداشتم و دادم طراحی‌اش کردند و به آن‌ها هدیه دادم.»

 بابای معلولان فیاض‌بخش

دکتر فرساد سال‌۹۴ بازنشسته شد. دکتر دل‌آسایی، متخصص اطفال و از رفقای فرساد، که عضو هیئت مدیره آسایشگاه فیاض‌بخش بود، از دکتر خواست هفته‌ای یکی‌دو روز را به این آسایشگاه برود و در مداوای کودکان معلول به آن‌ها کمک کند. او نیز پذیرفت؛ «از آن سال هر هفته یکشنبه و سه‌شنبه برای معاینه بچه‌ها به فیاض‌بخش می‌روم. روز‌های اول حضور در‌کنار بچه‌های معلول آسان نبود، اما به‌مرور عادت کردم. طوری شد که کنار این بچه‌ها حالم خوب است. آن‌ها من را بابا صدا می‌زنند. وقتی کنارشان هستم، ذوق‌زده می‌شوند. راستش را بخواهید، خودم هم سن و سالم را فراموش می‌کنم و همراهشان خوش می‌گذارنم.»

فرساد از نوزادانی می‌گوید که به دلایل مختلف رها می‌شوند و سر از آسایشگاه‌های شهر در‌می‌آورند؛ «سال‌۹۴ نوزادی را  با شکاف عمیق کام به فیاض‌بخش آوردند. سحر را به خاطر همین مشکل رها کرده بودند. چند بار او را برای ترمیم کام به تهران فرستادیم. هربار هم خیران هزینه درمانش را تقبل کردند. او بار‌ها جراحی شد و با گذاشتن پروتز مشکل سحر کاملا حل شد. سال ۹۷ خانواده‌ای که فرزند نداشتند، برای بازدید از آسایشگاه آمدند. این زن و شوهر تا سحر را دیدند، از مدیریت خواستند سرپرستی‌اش را به آن‌ها بسپارد. بعداز انجام مراحل اداری سحر با آن‌ها به شهر دیگری رفت. روزی که می‌رفت، همه پرستار‌ها پشت سرش گریه می‌کردند.»

خودم را فراموش می‌کنم

سه‌چهار‌سال پیش، همسر دکتر برای بازدید از بازارچه نیکوکاری به آسایشگاه رفت. وقتی شرایط معلولان را دید، از اینکه همسرش هفته‌ای دو‌روز را در آنجا می‌گذراند، متعجب شد. کمی که گذشت، دید دکتر فرساد با چه شوقی با معلولان همراه شده است؛ خودش می‌گوید: همسرم با تعجب گفت «تو مثلا دکتری! این شادی‌کردن‌ها به سن و سال و پزشک‌بودن نمی‌خورد.» گفتم «من بین این بچه‌ها خودم را فراموش می‌کنم؛ چه برسد به شغلم. من عاشق کارم هستم؛ آدم عاشق خودش را از یاد می‌برد.»

دکتر از مردم می‌خواهد برای خیر دنیا و آخرت سرپرستی معلولان را بپذیرند تا آن‌ها هم گرمای محیط خانواده را حس کنند. گفت‌وگویمان به پایان رسیده است. دکتر با عجله به درمانگاه برمی‌گردد.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.