از غسالخانه سوار ماشینت کردیم و راه افتادیم سمت حرم، تابوتت قایق کوچکی بود روی امواج دستهای مردم. من رفتنت را زل میزدم و تمام حرفهایت را، تمام قنوتهایت را، تمام نصیحتهایت را دارم میمکم و مرور میکنم. حرم همیشه جای سلام است و امروز دارم خداحافظی را با شما تجربه میکنم. شما را لحظه لحظه چشیدم و حس کردم با همه پیرسالیتان چقدر زود رفتید. من مگر قرار است چند تا آدم حسابی توی زندگیام ببینم که حسابیترینشان را از دست دادم. مگر به قیصر و منزوی و دادبه و... نزدیک شدم که جرئت کنم به شما نزدیک شوم؟
پریشیده و فروریخته همه بیستوچهار سالگیام را ریخته بودم توی یک چمدان آمده بودم تهران شهری که دوست میداشتم، مشکی زلزله به تن بود و مهمان خالهام بودم در کوچهپسکوچههای تجریش. باباحبیب به تواتر زنگ میزد و سفارش میکرد که هربار میروی خانه دستت خالی نباشد و من فقط جیبم اندازه نان قد میداد و برگشتن از دانشگاه به خانه را چه چیزی گواراتر میکرد الا عطر قرصههای برشته و ترد تافتون نانوایی محل که گرده به گرده مسجدی بود و درست همان روزی که بابا گفته بود: «وصلت با دختر تهرونی؟ چشمم روشن؟!»
دیدمش. با لبخندی که مزه بادام داشت و عطر والکهای شمران، فقط چشمدرچشم شدیم، لبم به سلام وا شد و فرمود: سلام باباجان... رفت و پشت سریام توی صف گفت: «آقا خیلی تخته اش وسطه، نمرهداره، باطن آدما رو میبینه» و انگار چیزی در من ترک خورد، اگر در همان چند پلک نگاه فهمیده بود من سر زلزله هنوز با خدا قهرم و فعلا سر نماز گرد است چی؟ اگر بو برده بود نفیسه را بیمجوز دوست دارم چی. گذشت... تلاش بیفایده بود. گندم را خورده بودم و اهلیاش شده بودم. حالا دیگر سربالایی مژده تا نخجوان را پیاده گز میکردم، توی مسجد پس و پناه مینشستم. گذشت.
یک بار پشت پلههای چوبی در مسجد به هم رسیدیم، دست دراز کرد، تا شدم به بوسیدن و به پلکی از ذهنم گذشت بگویم دوستش دارم. بگویم چیزی یادم بده دل پدر را نرم کند. سر از رکوع بوسه برداشتنها دست روی شانهام گذاشت و گفت؛ «شما با ابوی دل رو نرم کن درست میشه انشاءا... نگران نباش، نمازت روهم سر وقت بخون، خدا به نماز تو نیازی نداره، شمایی که باید عرض نیاز کنی» تمام مثل علی سنتوری به وقت خماری، مثل حاج یونس فتوحی توی تونل رسالت، مثل مصطفی زمانی توی شهرزاد، تلوتلو میخوردم و اشک بودم. باقیاش را میدانید.
روزی که پیرمرد با هفت هزارسالگان سربهسر شد، من گوشه حرم یک سخنرانیاش را دانلود کردم و هندزفری توی گوش دارم برایش چند خطی مینویسم و فکر میکنم خیلی کار مهمی کردهام. روحتان محشور با اجداد طاهرتان آقاسید نازنین، من نمکگیر لطف شمایم تا قیامت. آن دنیا آشنا دارید حواستان به ما و بچههایمان باشد. من که آمدم آنور اگر گفتم: آقا اجازه من یک بار دست این سید را بوسیدهام نزنید زیر میز و شناخت ندهید، یک سُکسُک هم از جهنم بیرون آمدن و بوسیدن رگهای آبی پشت دست شما غنیمتی است، به حضرت محمد «ص» و همه اولادش سلام برسانید. یاعلی (ع)