به گزارش شهرآرانیوز گفتیم لابد یک عکس است که آن را در روزهای نخست مصیبت، چسباندهاند به درودیوار مغازهشان و بعد هم به بودنش عادت کردهاند. چه میدانستیم اینقدر عاشقاند و گذشت چهار سال هم این داغ را برایشان سرد نکرده است. از اینکه غمشان را مرور کردیم، متأسفیم. قصدمان این نبود که بغض را به کلامشان برگردانیم و چشمهایشان را بارانی کنیم. تلاش کردیم که سؤالهایمان خشک و جدی باشد، اما آدم دلداده که این چیزها سرش نمیشود.
دنبال بهانهای میگردد تا سفره دلش را باز کند و از مهر نشسته بر قلبش بگوید؛ حال یا با رنگ پریده چهرهاش یا با سکوتهای گاهوبیگاهش یا با زبان اشکهایش. آنقدر ساده برایمان از محبت سردار دلها تعریف کردند که با همان چنددقیقه گفتوگوی رودررو به گنجی که در سینه دارند و به خالص بودن ارادتشان ایمان آوردیم. آنچه میخوانید فقط گوشهای از حسوحال کسبه شهرمان است که عکس سردار قاسم سلیمانی را مایه فخر و برکت فضای کسبوکارشان میدانند و میگویند تا عمر دارند هواخواه او و مرام و مسلک آسمانیاش خواهند ماند.
نشانههای دلداگی به سردار دلها، در گوشهوکنار این فضای کوچک دیده میشود؛ از دو عکسی که در ورودی مغازه نصب شده است تا پرچمی که منقوش است به عکس حاجقاسم در حال قنوت و جمله «پناهی جز حضرتزهرا (س) نداریم». بار دومی است که اینجا میآییم. دفعه اول چنددقیقه بعد از اذان ظهر بود و فروشنده جوان در انتهای مغازهای که به دالان میماند، به رازونیاز مشغول بود.
مهدی احمدی ۳۵ساله است. ۱۰ سالی میشود که در چند قدمی حرم امامرئوف، سوغات مشهد را پیشکش زائران آقا میکند؛ از زرشک و زعفران تا کشمش و نبات و آبنبات. از عمر چهارساله عکسهای سردار در این مغازه میگوید و اینکه تا این فروشگاه هست، این عکسها هم خواهد بود. «چرا ندارد. قهرمان بود دیگر. یک آدم عادی نبود که فراموشش کنیم. مگر امامخمینی (ره) یا شهدایی را که سالها از رفتنشان میگذرد فراموش کردهایم که بخواهیم حاجقاسم را از یاد ببریم؟!»
نه حاجقاسم را از یاد میبرد، نه آن روز جمعه را که با همه جمعههای عمرش تفاوت داشت. «ظاهرا همهچیز عادی بود. حوالی ساعت ۷ صبح آمدم مغازه. تلویزیون را روشن کردم و دیدم زیرنویس دارد. خواندم و شوکه شدم. من اشتباه میکردم؛ آن روز یک روز عادی نبود.»
تا ظهر هرطور بود خودش را در مغازه نگه داشت. بعد مثل خیلی از مغازهدارها کرکره را پایین کشید و از این مصیبت به حرم آقا پناه برد. جمعیت عزادار، راهپیمایی اش را به سمت میدان شهدا شروع کرده بود. مهدی از آن جمعیت، چشمهای سرخ و صورتهایی خیس را به یاد دارد؛ همینطور صدای هقهق گریههایی را که در میدان شهدا از مردم بلند شده بود.
او مثل خیلیهای دیگر، سردار را در دوران حیات جسمانیاش درست نمیشناخت. از این بابت به خودش خرده نمیگیرد، چون میداند که شرایط کاری حاجقاسم، سیدرضی موسوی و امثالشان طوری است که تا زنده هستند بهناچار، از آنها کمتر برای مردم گفته میشود. حساب کسانی را که سردار را قبول ندارند، از ناآگاهان ناخواسته، سوا میکند و میگوید: این طور افراد، افسار ذهنشان را دادهاند دست رسانههای غربی و طوطیوار هرچه را که آنها بگویند، تکرار میکنند. بررسی کنید ببینید غیر از این است؟
«آقا این آب نباتهای نارگیلی بستهای چند است؟» برای جواب دادن به مشتری از جا بلند میشود و میگوید: در این چهار سال، بابت نصب این عکسها هیچ واکنش بدی ندیدم. هر چه بود، مثبت بود و تقاضا برای اینکه عکسهای سردار را بدهم به آنها.
روی شیشه مغازه پر است از عکس چهرههای آشنا، با قصههایی عجیب. آنبالایی رضا اسماعیلی است؛ همانکه هنگام رزم، سربند «یا علی بنابیطالب (ع)» از سرش جدا نمیشد و داعشیها به همین جرم، سربهدارش کردند. این پایینی رضا بخشی است؛ جوانی اهل جاده سیمان، مسلط به دو زبان زنده دنیا، کارشناسارشد جامعهالمصطفی، دانشآموخته حقوق و پژوهشگر برتر. فرمانده فاتح فاطمیون که ۹سال پیش آسمانی شد. عکس ادواردو آنیلی، فرزند سرمایهدار ایتالیایی و مالک سابق مجموعه خودروسازی فیات، هم اینجاست.
وارث خانوادهای سرشناس و میلیاردر بودن با اسلام آوردن ادواردو، سفرش به ایران، دیدار با امام (ره) و زیارت امامهشتم (ع) جور در نمیآمد و شاید همینها مرگ مشکوک و دفن شتابزده او را رقم زد. این طرف را ببین! عکس حاجقاسم هم اینجاست. دستش را روی شانههای ابومهدی گذاشته است و دوردستها را نگاه میکنند.
محسن میرزایی تکتک این آدمها و قصههایشان را دوست دارد؛ آنقدر که شیشههای «کبابی ملی» در میدان عدالت را نمایشگاه عکس شهدا کرده است. پسزمینه تلفن همراهش را که عکس حاجقاسم است، نشانمان میدهد و میگوید: مدیون سردار هستم. او هم مثل من زن و بچه داشت، دل داشت، زندگی داشت.
از همهچیز گذشت برای امنیت ما و جهان اسلام. قبل از شهادت او، کلیپهایش را دیده بودم. مهرش به دلم نشسته بود. شهید که شد، مهرش هزاربرابر شد. محسن همه حرفهای نگفته را در «فراموشش نمیکنم» خلاصه میکند. عکس دونفره سردار و رهبرمعظمانقلاب خط قرمز اوست و آن را تحت هیچ شرایطی از شیشه مغازه و خودرو خود جدا نمیکند؛ نه حالا و نه در ناآرامیهای پارسال که آدمهای تاریکدل، به خیال خام خود میخواستند خورشید دین را در این سرزمین به غروب وادار کنند.
او انتقام خون بهناحقریختهشده سردار را در تحقیر بیشازپیش آمریکا و بیرون کردنش از منطقه میداند و میگوید: ما راه گرفتن انتقام را میدانیم. ما مرد میدان هستیم. قلبی را که خالی از محبت سردار باشد، کمسعادت میداند و اضافه میکند: اکثر واکنشها به عکس سردار، مثبت است و پر از دعا و تشکر. معدود افرادی هم گله کردهاند. تجربهام میگوید منطقی و اهل گفتگو نیستند. واقعا اگر کسی میخواهد بهخاطر عکس شهدا به مغازهام نیاید، بگذار نیاید. عطر مطبوع کباب میگوید که سفارش مشتریهای بعدی آماده است؛ کسانی که این کبابی قدیمی را نهفقط بهخاطر کیفیت غذا، بلکه بهخاطر فضای معنوی حاکم بر آن انتخاب میکنند.
دل است دیگر؛ تا جایی صبوری میکند و میگذارد از عشقی که چهار سال است به آن مبتلا شدهای، با صدای رسا تعریف کنی. از جایی به بعد، شاید بغض راه گلویت را سد کند و حرف که هیچ، نفس کشیدن هم برایت سخت شود. حال هادی پاوستراد، جانباز جنگ تحمیلی، از این قرار است. داشتیم از دلیل نصب عکسهای حاجقاسم در بنگاه معاملات املاکش، واقع در شیخ صدوق۲۰ میپرسیدیم که یکباره سکوت، جای کلماتش را گرفت و قطرههای پرشمار اشک، از طوفانی بودن آسمان قلبش خبر داد.
۶۵ساله است و سالهاست که با رنج زخمهای جنگ تحمیلی در اعصاب و اندامش زندگی میکند، اما رنج فراق سردار، تلخی دیگری دارد؛ «روز جمعهای که شهید شد، بعد نماز صبح تلویزیون را روشن کردم و زیرنویس را که دیدم، حالم خراب شد. نمیتوانستم این غم را باور کنم. زنگ زدم به چندنفر از رفقای دوران جنگ. همگی بههم ریخته بودیم. تنفر و کینهمان از آمریکای بیدین بیشتر شده بود. کاش چیزهایی را که حالا از حاجقاسم میدانم، در زمان حیاتش میفهمیدم.»
نفس مانده در سینهاش را بیرون میدهد و با صدایی پر از بغض میگوید: عکس حاجقاسم را اینجا گذاشتهام، چون از یادم نمیرود. برایش نماز میخوانم و به یادش برای اهلبیت (ع) خرج میدهم. هرجا مجال حرف زدن باشد، او را در حد توانم معرفی میکنم.
حاجقاسم حتی از پدر و مادر برایم عزیزتر است. او بالاترین مراتب مسلمانی و ولایتمداری را طی کرد. به گواه همه کسانی که با اون دمخور بودند، اهل دنیا و میز و تشکیلات نبود. مردم او را فراموش نمیکنند؛ مطمئن باشید. به جز دوسه نفری که در ناآرامیهای پارسال آمدند و گفتند این عکسها را اینجا نزن، بقیه مردم واکنششان خوب بوده است. به آن چندنفر هم گفتم تا زندهام نوکر حاجقاسم هستم و خواستم از مغازهام بروند بیرون.
به سخنرانی معروف حاجقاسم اشاره میکند و میگوید: حاجی قسم جلاله خورد، نه یک بار، بلکه سه بار که «وا... وا... وا... از مهمترین شئون عاقبتبهخیری، رابطه قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب را به دست دارد. در قیامت خواهیم دید، مهمترین محور محاسبه این است.» بچههایم را به وصیت حاجقاسم سپردهام و گفتهام از این خط جدا نشوید. آخرالزمان است و نگهداشتن دین، سخت.
با دلی شکسته اضافه میکند: میخواهم بروم کرمان زیارتش، اما مشکلی پیش آمده است. به خودش سپردهام سفرم را جور کند.
از پشت عینک تهاستکانی، دقیق نگاهمان میکند. چند بار از او خواستیم درباره عکس بزرگ حاج قاسم که پشت شیشه مغازهاش چسبانده است، برایمان صحبت کند و پیرمرد هر بار نه میگوید، بدون اینکه دلیل آن را به ما بگوید. تنها جملهای که از زبان مالک نگارخانه فرش حسینپور واقع در چمن ۶۱ میشنویم این است که «تا من زنده هستم، این عکس هم باید اینجا باشد.» بعد هم ما را به فرزندش مهدی ارجاع میدهد که همکار بابا محسوب میشود.
مهدی مثل پدر، دلباخته سردار است و عکس شهید در پسزمینه تلفن همراهش هم یک نشانه. با غمی که هنوز برایش تازه است از صبح جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ برایمان اینطور میگوید: برادرم زودتر از همه ما بیدار شده و سر کار رفته بود. زنگ زد و گفت: تلویزیون را روشن کنید. زیرنویس را که دیدیم، شوکه شدیم! تا دو ساعت بعد منتظر بودیم این خبر تکذیب شود. تکذیب نشد. حاجقاسم دیگر رفته بود.
از گریههای پدر و بیقراریاش در شهادت مظلومانه سردار که برایمان میگوید، دلیل امتناع پیرمرد از گفتگو را متوجه میشویم: تا مدتها بعد از شهادت سردار، بابا گریه میکرد. هر وقت نگاه میکردیم، میدیدیم چشمهایش از اشک سرخ است. همین حالا هم که شما داشتید با من حرف میزدید، دوباره شروع کرده بود به اشکریختن. بابا قند و فشارخون دارد. چشمهایش کمسو شده است، با این حال با مادرم که او هم حال درستی نداشت برای تشییع پیکر سردار پیاده سمت حرم رفتیم. این عکس پشت شیشه را هم که میبینید، دو روز بعد از شهادت حاجقاسم چسباندیم. به دلمان مِهر عجیبی دارد.
مهدی دلخوش است به خوابی که درست یک هفته بعد از شهادت سردار دید. «فضا کاملا تاریک بود. سردار در حلقه آدمهایی بود که همگی لباسهایی خاکیرنگ داشتند، مثل لباس رزمندههای زمان جنگ. من، بابا و برادرم پشت سر سردار بودیم. حالش را پرسیدم و صورتش را بوسیدم. سردار قول داد برایم دعا کند. همان حوالی، بنایی بود که برخلاف بیرون، پر از نور بود. سردار را روی دستها به سمت آن بنا بردند و من بیدار شدم. این خواب آنقدر برایم زنده است که انگار دیشب آن را دیدهام. دلخوشم به دیدهبوسی شهید در خواب و وعدهای که برای دعا کردنم داد.»
پیرمرد همچنان سر به زیر انداخته و در حالوهوای خودش غرق است. از او بابت زندهکردن غمی که با شهادت سردار به جانش نشسته است، عذرخواهی میکنیم و آه عمیق و تکرار زمزمه «ای داد بیداد» را میشنویم.