به گزارش شهرآرانیوز - «آینهی سیاه» یک سریال کوتاه و سرگرمکنندهی بینظیر است و وقتی میگوییم «بینظیر» واقعا منظورمان این است که این سریال محتوایی منحصربهفرد دارد. شاید فرمت آنتالوژی سریال در ابتدا مردم را از آن فراری داد، اما در دنیای امروز که دلمان برای سریالهایی که در هر اپیزود سراغ کاراکترها و دنیاها و داستانهای گوناگونی بروند و فرصتهای جدیدی را کشف و بررسی کنند تنگ شده است، «آینهی سیاه» تقرییا یکی از تنها سریالهایی است که میتواند ما را از شر این همه داستانهای دنبالهدار خلاص کند و کمی تنوع به ساختار تلویزیون این روزها تزریق کند.
داستان اپیزود در زمان حال و در شهر لندن اتفاق میافتد. گروهی ناشناس شاهزاده سوزانا را میربایند و بعد ویدئویی در یوتیوب منتشر میکنند که در جریان آن اعلام میشود اگر تا بعد از ظهر نخستوزیر انگلیس بر روی آنتن زنده تلویزیون با یک خوک رابطه جنسی نداشته باشد، شاهزاده سوزانا به قتل خواهد رسید. در حالی که جوی پر از وحشت و ترس بر لندن حاکم شده نخستوزیر سعی میکند با تیمهای جاسوسی این افراد ناشناس را پیدا و قضیه را حل کند، اما طولی نمیکشد که میفهمد چالش با تروریستهای عجیب قصه سختتر از آنی است که در ابتدا میپنداشتهاست.
داستان این قسمت در آیندهای نامعلوم و مکانی نامعلوم رخ میدهد. افراد به منظور تولید برق و تأمین نیازهای روزانه خود باید هرروز بر روی دوچرخههای ورزشی رکاب بزنند و امتیازاتی جمع کنند که به اصطلاح شایستگی نامیده میشود. هرچه شایستگی فرد بالاتر باشد، توانایی او برای انتخاب وسایل مورد نیازش بیشتراست. داستان از جایی آغاز میشود که یک دختر و یک پسر، به نامهای بینگ و ابی با یکدیگر آشنا میشوند. بینگ، ابی را متقاعد میکند تا در برنامه استعدادیابی خوانندگی شرکت کنند تا بدین ترتیب بتواند از دنیای کسل کننده پیرامون خود فرار کند.
داستان همه خاطرات تو در آیندهای نزدیک رخ میدهد. جایی که به کمک تکنولوژی، افراد قادر هستند تا به وسیله لنزهایی مخصوص هرچه که را میبینند، ضبط کرده و به وسیله کنترل کوچکی آن را بر روی نمایشگر با دیگران به اشتراک بگذارند. استفاده از این تکنولوژی به نوعی تبدیل به قانون شدهاست. برای مثال؛ فرد به جای نشان دادن مدارک شناسایی، خاطرات چندین ساعت خود را برای پلیس بازپخش میکند تا پلیس ببیند جرمی مرتکب شدهاست یا خیر
بازخواهم گشت داستان زندگی دختری بنام مارتا را دنبال میکند که دوستپسر خود به نام اش را در یک سانحه تصادف از دست میدهد. از آنجا که تحمل این انزوا برای مارتا سخت است، او سعی میکند راهی برای بازگشت اش به زندگی خود پیدا کند تا اینکه از طریق دوستش با یک شرکت تکنولوژی آشنا میشود. شرکتی که ادعا میکند، میتواند به وسیله تکنولوژی باتوجه به سابقه فعالیت اش در اینترنت و به کمک هوش مصنوعی، نسخه بازسازی شده از اش را بسازد. ایدهای که در ابتدا بسیار مسخره جلوه میکند در ادامه زندگی مارتا را وارد مرحله جدید میکند.
خرس سفید داستان زنی به نام ویکتوریا را دنبال میکند که در یک خانه به هوش میآید و متوجه میشود که بر اثر پخش سیگنالهایی عجیب از تلویزیون، مردم تبدیل به تماشاچی شدهاند و با دوربینهای موبایل خود از همه چیز فیلم میگیرند. ویکتوریا که قادر نیست همه چیز را به خوبی به یاد بیاورد، برای پیدا کردن بچه خود با دو نفر دیگر هم سفر میشود تا هم بچه خود را پیدا کند و هم اینکه بتواند جلوی این سیگنال مرموز که به خرس سفید مشهور شده را بگیرد.
لحظه والدو، داستان شخصی به نام جیمی را دنبال میکند. یک کمدین شکستخورده که در زمان شلوغ تبلیغات انتخاباتی برای انتخاب نماینده مجلس، از طرف دوستش به یک برنامه دعوت میشود تا جای کاراکتر کارتونی بهنام والدو صحبت کند. شوخیهای گستاخانه و پر از توهین والدو با سیاستمداران باع شهرت و محبوبیت او در بین مردم میشود و صاحب کانال تلویزیونی را به این فکر میاندازد تا خود شخصیت والدو را به عنوان نماینده رسمی مردم وارد مجلس کند. این در حالی است که هنوز خود جیمی بر سر دوراهی و انتخابی سخت برای آینده قرار گرفتهاست.
داستان این اپیزود در آیندهای نسبتاً نزدیک رقم میخورد، جایی که مردم میتوانند با استفاده از موبایل خود از یک تا پنج ستاره به افراد مختلف، امتیاز بدهند. مجموع امتیاز هرکس بر وضعیت اجتماعی و اقتصادی او تأثیر دارد. برای مثال، فردی که میانگین امتیاز لازم را نداشته باشد، نمیتواند از امکاناتی همچون بستری در بیمارستانهای مجهز استفاده کند. تمرکز داستان بر روی زن جوانی بهنام لیسی است که میانگین نمره خوبی دارد و سعی دارد با رفتارهای معقول، این میانگین امتیاز را بالاتر نیز ببرد. در این بین، لیسی از طرف دوست دوران کودکی خود، نائومی به مراسم عروسی دعوت میشود. لیسی که از این اتفاق هیجانزدهاست که تصمیم به سفر میگیرد تا در مراسم عروسی دوستش شرکت کنند اما به مرور اتفاقاتی برایش رخ میدهد که همه چیز را از کنترل خارج میکند.
یک گردشگر جوان آمریکایی به نام کوپر که در طی سفر خود، مدتی است در لندن گیر افتاده برای تأمین هزینههای سفر و بازگشت به آمریکا، به پیشنها دوست دختر خود میپذیرد تا در آزمایش یک کمپانی تولید بازیهای کامپیوتری شرکت کنند. کوپر این پیشنهاد را قبول میکند اما چیزی که در طی این آزمایش تجربه میکند، پایه باورهایش را بهطور کلی میلرزاند
داستان این اپیزود دربارهٔ پسر جوانی به نام کنی است که هنگام کار با لب تاپش و چرخ زدن در سایتهای هرزه نگاری توسط هکرهایی ناشناس که از طریق دوربین وب کمش از او فیلم میگرفتند، تهدید میشود. هکرها تهدید میکنند که فیلم گرفته شده از کنی را به تمامی مخاطبان او ارسال میکنند؛ مگر اینکه او یک سری از کارها را انجام بدهد. در ادامه، کنی با مردی به نام هکتور همراه میشود که در وضعیت مشابه قرار دارد و همین هم وضعیت را پیچیدهتر از قبل میکند.
داستان این قسمت در یک شهر ساحلی به نام سنیونیپرو رخ میدهد. تمرکز داستان بر روی دو زن جوان به نامهای یورکی و کلی است که در یک بار همدیگر را ملاقات کرده و رابطهای عاشقانه را باهم شروع میکنند. سنیونیپرو در اصل یک شهر خیالی است که توسط واقعیت مجازی ایجاد شده و به افراد اجازه میدهد تا در هنگام پیری و حتی بعد از مرگ، به وسیله ذهن خود توانایی زندگی در این شهر را داشته باشند.
داستان این اپیزود در یک ویرانشهر و جهانی پسارستاخیزی رقم میخورد. تمرکز داستان بر روی سرباز جوانی به نام استرایپ است که مدتی است با کابوسهای شبانه عجیبی درگیر شدهاست. وظیفه جوخهای که استرایپ در آن خدمت میکند، شناسایی و از بین بردن موجوداتی عجیب است که به «سوسک» معروف شدهاند. در جریان یکی از ماموریتها، اتفاقی برای استرایپ رخ میدهد که او را نسبت به همه چیز و خصوصاً ماهیت سوسکها دچار شک میکند.
داستان این اپیزود در آیندهای نزدیک رخ میدهد. وقوع قتلهایی عجیب باعث میشود تا یک کارآگاه زن جوان به نام پارک و همکار جدیدش که بلو نام دارد، از سوی آژانس جرایم ملی مأمور به رسیدگی پرونده شوند. اطلاعاتی که بهدست میآورند آنها را به سوی یک شرکت الکترونیکی سوق میدهد که به تازگی توانسته با خلق زنبورهای الکترونیکی مجهز به هوش مصنوعی قدرتمند، انقلابی در زمینه فناوری ایجاد کند. با وقوع قتلهای بعدی و سرنخهای دیگر، کار به تروریسم مجازی میرسد و معلوم میشود پای یک نفرت جهانی برای انتقام گرفتن از اشخاص معروف در میان است.
این اپیزود، ماجراهای شخصی به اسم رابرت دیلی را دنبال میکند. یک برنامهنویس که در یک شرکت تولید بازیهای رایانهای مشغول به کار است. علیرغم استعداد خوب رابرت، او هیچوقت از سوی کسی گرفته نشده و حتی گاهی از طرف همکاران خود تحقیر نیز میشود. رابرت در خفا، بر اساس سریال محبوب خود یعنی سفر ستارهای یک بازی برخط چندنفره گسترده ساخته و بر اساس دیانای همکاران خود در شرکت، شخصیتهای بازی را خلق میکند. درون بازی، رابرت فرمانده سفینهای تحت عنوان یواساس کالیستر است و بقیه همکارانش همچون برده به او خدمت میکند. ماجرا از جایی آغاز میشود که رابرت تصمیم میگیرد تا همکار جدید خانم خود وارد بازی کند
این اپیزود، داستان زنی به اسم ماری سمبرل را دنبال میکند. زنی که به دلایل نامعلوم به تنهایی وظیفه بزرگ کردن دختر خود به نام سارا را برعهده دارد. ماری، زنی بسیار حساس و افراطی است و سعی دارد تا سارا را از هرگونه اتفاقات منفی دور کند. بعد از آنکه سارا برای مدتی هنگام بازی در پارک ناپدید میشود، ماری به یک مرکز علمی رفته و با تکنولوژی به اسم آرکانجل آشنا میشود که در واقع یک تراشه است که در داخل سر فرد قرار میگیرد. به کمک آرکانجل، ماری میتواند همواره جای سارا را پیدا کرد و چیزهای که او میبیند را تماشا کند. همچنین بر اساس امکانی که این دستگاه دارد، ماری میتواند دیدن صحنههای ناخوشایند را برای سارا ممنوع کند. استفاده از این تکنولوژی گرچه ابتدا موجب آرامش ماری است، اما با بزرگ شدن سارا؛ مشکلات تازه خود را نشان میدهد.
این اپیزود داستان زنی به نام میا نولان را دنبال میکند که بعد از یک مهمانی به همراه دوستپسر خود باب در حال بازگشت به خانه است. آنها در میانه راه با یک دوچرخهسوار تصادف میکند. دوچرخهسوار میمیرد و باب که میداند به علت مست بودن اجازه نشستن در پشت فرمان را ندارد، میا را راضی میکند که هم جنازه و دوچرخه را به داخل دریا پرت کنند. میا با اکراه قبول میکند. سپس داستان با پرشی پانزده ساله به جلو میرود. راب که اضطراب و عذاب وجدان در تمامی این سالها او را رها نکرده به نزد میا رفته و میگوید قصد دارد خود را به پلیس معرفی کند. همزمان، یک سری حوادث باعث میشود تا یک کارمند شرکت بیمه که برای تحقیق دربارهٔ یک حادثه استخدام شده، به سراغ میا برود که این مسئله میا را با خطر بزرگی مواجه میکند.
داستان این اپیزود در آیندهای نامشخص و جامعهٔ انسانی حبس شده در داخل یک سرزمین که اطرافش را دیوارهای بلند پوشانده رخ میدهد. انسانها به وسیله یک دستگاه و نرمافزار موجود در آن که «مربی» نامیده میشود، با یکدیگر آشنا شده و میتوانند مدتی را با هم زندگی کنند. مدت زمان این رابطه را نرمافزار بر اساس خصوصیات دو طرف تعیین میکند. در این میان، نرمافزار دو زن و مرد جوان به نام ایمی و فرانک را به هم معرفی میکند. علیرغم اشتراکات بسیاری که این دو باهم دارند، مربی فقط دوازده ساعت به آنها زمان میدهد و بعد از این زمان، ایمی و فرانک به ناچار از هم جدا میشوند. پس از آنکه هرکدام سر چندین قرار عاشقانه دیگر میروند، متوجه میشوند که عاشق هم هستند و تصمیم میگیرند تا علیه سیتم شورش کنند.
داستان این اپیزود در جهانی پسارستاخیزی رقم میخورد. سه بازمانده به نامهای بلا، کلارک و آنتونی در حال فرار از یافتن سرپناه هستند. به زودی مشخص میشود که علت فرار آنها، هجوم رباتهایی آهنی به شکل یک سگ بزرگ است که گونه از هوش مصنوعی بالایی برخوردار است و انسانها را شکار میکند.
داستان این اپیزود درباه دختر جوانی به نام رولو است که در میانه مسیر خود به موزهای مرموز میرسد که در آن وسایل مربوط به تکنولوژی نگهداری میشود. این اپیزود از سه داستان بلند تشکیل شده که صاحب موزه برای رولو تعریف میکند و در انتها به یکدیگر مرتبط میشوند.
دنی مرد جوانی است که به همراه همسر و فرزند خود زندگی خوبی دارد. دنی در روز تولدش با دوست صمیمی سابق خود یعنی کارل مواجه میشود. کارل به عنوان هدیه یک بازی ویدئویی در سبک مبارزهای به نام افعیها ضربه میزنند به وی میدهد، بازی که برای اجرای آن؛ فرد باید از طریق نصب گیرنده بر روی سر خود به عنوان یکی از شخصیتهای بازی وارد دنیای آن شود. گرچه ابتدا این فرصت صرفاً یک تفریح جلوه میکند اما به مرور باعث میشود دنی و کارل در دنیای بازی و با شخصیتهایی که انتخاب کردهاند وارد یک رابطه جنسی شوند.
کریس مرد جوانی است که به عنوان راننده تاکسی اینترنتی مشغول به کار است. او که گذشتهای دردناک و رازآلود دارد به علت نامعلومی یک شخص را میرباید و سپس از پلیس درخواست میکند تا بتواند با رئیس اصلی شرکت فناوری اسمیترین که بیلی باور نام دارد صحبت کند.
ریچل دختر جوانی است که چندین سال پیش مادر خود را از دست داده و به همراه پدرش کوین و خواهرش جک که رابطه خوبی با او ندارد در یک خانه زندگی میکند. ریچل به موسیقی علاقه دارد و شیفته یک ستاره موسیقی پاپ به نام اشلی است. در طی یک برنامه تلویزیونی، اشلی یک عروسک هوشمند معرفی میکند که نامش «همینطور اشلی» است و بر اساس ظاهر و صدای وی طراحی شدهاست. ریچل پدرش را متقاعد میکند تا برای تولد پانزده سالگیاش به عنوان کادو یکی از این عروسکهای هوشمند را دریافت کند. او به آرزویش میرسد. رابطه بین ریچل با عروسک به مرور از رابطه دو دوست فراتر رفته و این سرآغاز مشکلاتی برای اوست.
جوآن، زنی جوانی است که به عنوان مدیر اجرایی در یک شرکت فناوری مشغول به کار است. زندگی زناشویی او دچار رخوت شده و چندان خوب پیش نمیرود. بعد از یک روز سخت کاری که در طی آن جوآن مجبور میشود یک کارمند را اخراج کند، دوست پسر قدیمی جوآن به او پیام داده و با اصرار زیاد، وی را برای شام دعوت میکند. جوآن سر قرار رفته اما پشیمان شده و به خانه بازمیگردد. در اواخر شب و هنگامی که جوآن و نامزدش قصد تماشای یک سریال از طریق یک پلتفرم اینترنتی را دارند، با مجموعه تلویزیونی جدیدی به نام «جوانا آدم بدی است» مواجه میشوند که «سلما هایک» نفش اصلی آن را بازی کرده است. سریالی که همه چیز آن، از عنوانش گرفته تا گریم شخصیت اصلی و وقایعش دقیقا مو به مو از زندگی خود جوآن ساخته شده است. این شروع کابوسی است که جوآن پایانی برای آن متصور نیست.
دیویس، مستندساز جوانی است که به همراه دوست دخترش پیا برای ملاقات با مادرش به محل زادگاهش سفر میکند. روستایی سرسبز اما منزوی که سالها قبل محلی برای جذب گردشگران بوده اما بعد از وقوع قتلهایی وحشیانه توسط فردی به نام «ایان آدایر» و حاشیههای مربوط به آن خیلی وقت است که از رونق افتاده است. پیا به دیویس اصرار میکند تا بر اساس این قتلها یک مستند جذاب را کارگردانی کند. دیویس ابتدا زیربار نمیرود زیرا پدر خودش که پلیس بوده در همین جریان زخمی شده و کشته میشود. سرانجام دیویس میپذیرد که این کار را انجام دهد اما ساخت مستند دربارهی این قتلهای مرموز او را با جنبهای نامعلوم و ترسناک از ماجرا آشنا میکند که حتی پیشبینی آن را هم نمیکرده است.
کلیف و دیوید دو فضانورد هستند که در یک برنامهی طولانی شش ساله در سفینهای در فضا مشغول تحقیق و فعالیت هستند. برای آنکه غیبت طولانی مدت کلیف و دیوید باعث رنجش خود و خانوادههایشان نشود، پیش از اعزام به فضا از آنها یک «بدل» تهیه میشود. رباتهایی که از نظر ظاهری دقیقا مثل کلیف و دیوید هستند و آنها میتوانند هنگامی که در سفینه مشغول استراحت هستند، از طریق دستگاهی ضمیر ناخودآگاه خود را به آن رباتها انتقال داده و با خانوادهی خود وقت بگذرانند. همه چیز خوب پیش میرود تا اینکه یک روز اعضای یک فرقه (که از نظر ظاهر و خصوصیات یادآور خانواده منسون هستند) به خانهی دیوید حمله کرده و زن، بچه و بدل او را به فجیعترین شکل ممکن به قتل میرسانند. کلیف که میبیند وضعیت دیوید بسیار رو به وخامت است به او پیشنهاد میدهد تا از بدل وی استفاده کرده و مدتی را در زمین سپری کند تا از نظر روحی بهبود یابدو این جایگزینی بدلها مشکلاتی را به وجود میآورد که بین دو دوست فاصله میاندازد.
«بو» یک «پاپاراتزی» است که با تعقیب افراد مشهور و عکس گرفتن از لحظات خصوصی آنها و سپس فروختنشان کسب درآمد میکند. آخرین سوژهی بو یک بازیگر تلویزیونی است که عکسهای منتشر شده از او باعث میشود خبر خیانت به همسرش به رسانهها درج پیدا کند. این خبر نیز برای بو صرفا سوژهای داغ است که برای او آوردهی مالی داشته اما هنگامی که خبر خودکشی آن بازیگر مرد منتشر میشود، وضعیت به طور کامل به هم میریزد.
سال ۱۹۷۹، نیدا زن جوانی است که به عنوان کارمند در یک فروشگاه بزرگ کار کرده و از سوی دیگر افراد از جمله رئیس خود مورد تحقیر و نژادپرستی قرار میگیرد. این وضعیت باعث بروز وسواسهای فکری شدید و درگیریهای ذهنی برای او میشود. در طی رخدادهایی، نیدا طلسمی را پیدا کرده و شیطانی به نام «گاپ» را آزاد میکند. «گاپ» دستورالعملهایی مشخص برای نیدا بیان میکند؛ از جمله به قتل رساندن افراد در جهت جلوگیری از یک آخرالزمان هستهای. به مرور وضعیت آنقدر از کنترل خارج میشود که نیدا مرز بین واقعیت و خیال را از دست میدهد.
داستان این اپیزود در آیندهای نامعلوم رخ میدهد. در ایام کریسمس، دو مرد به نامهای مت و جو در یک کلبه چوبی که در منطقهای دورافتاده قرار دارد، وقت خود را میگذرانند. هوای بد و برفی بیرون باعث شده تا هردو داخل کلبه بمانند. مت و جو باهم شروع به صحبت کرده و هرکدام داستان زندگی خود را تعریف میکنند. این اپیزود از سه داستان تشکیل شده که در انتها همه آنها به هم وصل میشوند.
داستان فیلم در سال ۱۹۸۴ رخ میدهد و داستان برنامهنویس جوانی به اسم استفان را دنبال میکند که قصد دارد بر اساس رمان ماجراجویی خود را انتخاب کنید یک بازی کامپیوتری بسازد که در آن هر شخص بتواند با توجه به دلخواه خود مسیر بازی را پیش ببرد. استفان در این راه به یک کمپانی تولید بازیهای کامپیوتری میرسد و با فردی به اسم کالین ریتمن آشنا میشود.
۱- خرس سفید
۲- سن جونیپرو
۳- کریسمس سفید
۴- سرود ملی
۵- ۱۵ میلیون امتیاز
۶- بازخواهم گشت
۷- سقوط آزاد
۸- تمام خاطرات تو
۹- خفهشو و برقص
۱۰- پلیتست
۱۱- مردان علیه آتش
۱۲- منفور در کشور
۱۳- نوبت والدو
منبع: ویکی پدیا، زومجی