رادمنش| از لابهلای صحبتهایش میشود دیارش را حدس زد. دکتر رضا اشرفزاده، زاده شهر بم در استان کرمان است، به تاریخ 28 دی 1321. سال 1349 برای تحصیل به دانشگاه فردوسی مشهد آمد و ماندگار شد. مقاطع کارشناسی، کارشناسی ارشد و دکتری خود را در همین دانشگاه گذراند و در سال 1370 جذب دانشگاه آزاد واحد مشهد شد. اشرفزاده هماکنون با عنوان استادتمام برای دانشجویان مقطع دکتری این دانشگاه کلاس برگزار میکند و به تدریس ادامه میدهد.
او سالها درباره عطار نیشابوری کار کرده است، هرچند پای نهادن به دنیای عرفانی و شاعرانه عطار با پیشنهاد استادش، زندهیاد دکتر غلامحسین یوسفی، بوده است، او نمکگیر عطار شده و همنشین با او مانده است. در مورد چرایی این دیرینهدوستی میگوید که به این خاطر دلبسته عطار شده که ندیده است او کسی را مدح کند. حافظ و سعدی در آثارشان مدح دارند، مولوی هم به نوعی دارد، اما عطار نیشابوری مدح هیچ پادشاهی را نگفته است. این روحیه و آزادگی و آن عمق اندیشه عرفانی که در وجود عطار هست، سبب شده است که اشرفزاده عمری به دنبال او کشیده شود.
در کارنامه فرهنگی او مدیریت گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه آزاد مشهد به مدت 27 سال، عضویت در انجمن آثار و مفاخر خراسان رضوی، عضویت در قطب علمی و ادبی دانشگاه فردوسی مشهد، کسب عنوانهای استاد نمونه کشور در دانشگاه آزاد اسلامی در سال 76، پژوهشگر ممتاز چهارمین جشنواره فردوسی در دانشگاه فردوسی مشهد، چهره ماندگار کشور در دوره اول، دریافت نشان ملی عطار در سال 97، مدیر مسئولی و سردبیری فصلنامه تخصصی زبان و ادبیات فارسی، تألیف حدود 65 کتاب پژوهشی و دانشگاهی و 8 کتاب که در مرحله آمادهسازی برای چاپ است و نگارش مقالههای علمی متعدد در مجلات گوناگون دیده میشود.
در ادامه سلسله گفتوگوهایی که برای آشنایی خوانندگان شهرآرا با استادان برجسته زبان و ادبیات فارسی در مشهد داریم، به دفتر دکتر اشرفزاده در طبقه سوم مجتمع علوم انسانی دانشگاه آزاد واحد مشهد رفتیم و زیر سایه سنگین دهها پایاننامه صحافیشده آبیرنگ که او استاد راهنمای صاحبانشان بوده است، از مسیر طی شده در زندگی شخصی و دانشگاهیاش پرسیدیم و شنیدیم.
میخواستم قاضی یا نظامی شوم، معلم شدم
همه آدمها در تمام طول عمر خاطرات کودکی را همراه خود دارند و من هم خاطرات کودکیام را به یاد میآورم، با پدری سختکوش که مسگر بود و سعی میکرد زندگی را در حالت تعادل نگاه دارد تا نیازمند کسی نباشیم و مادری که سید بود و زحمتکش و روی تربیت بچههایش خیلی حساس بود و به آن توجه داشت. دوره ابتدایی را که ششساله بود، شاگرداول بودم. بعد از آن 2 سیکل سهساله داشتیم که در آن هم شاگرداول شدم. علاقه خیلی زیادی به ریاضی داشتم برای همین سال چهارم ریاضی را انتخاب کردم که در آن هم خوشبختانه موفق بودم. بعد از آن خانواده آمد کرمان و من در کرمان رفتم دانشسرای مقدماتی و آماده شدم برای معلمی.
البته داستان تا پیش از رفتن به دانشسرا طول و تفصیل دارد. من اول دوست داشتم قاضی بشوم. پدر با اینکه سواد چندانی نداشت، آدم باتجربه و فهمیدهای بود. از من پرسید چه رشتهای میخواهی انتخاب کنی؟ گفتم میخواهم قاضی شوم. گفت میدانی قاضی یعنی چی؟ گفتم نه. گفت: قاضی یعنی یک جاهل بین 2 عاِلم. یعنی آن کسی که گناه کرده میداند گناهکار است، آن یکی هم که گناه نکرده میداند بیگناه است. بنابراین تنها کسی که نمیداند، قاضی است و گاهی او تنها کسی است که چیزهایی بر ذمهاش گذاشته میشود که بر دنیا و آخرتش تأثیر میگذارد. بعد گفت من روحیه تو را میشناسم و فکر نمیکنم در این کار موفق بشوی. باز پرسید دیگر میخواهی چهکاره شوی؟ گفتم دلم میخواهد بروم دانشکده افسری. کمی تعریف و تمجید کرد و گفت میدانی، آنجا درجاتی دارد و درجه پایین همیشه باید تابع درجات بالاتر باشد و همیشه باید احترام بگذارد. من روحیه تو را میشناسم و این کار هم برای تو مناسب نیست. باز پرسید دیگر چه کاری مدنظر داری؟ گفتم معلمی. گفت: خیلی خوب است، برو دانشسرای مقدماتی. رفتم و 2 سال آنجا بودم و آنجا هم شاگرداول شدم. حدود 18 سالم بود که معلم ابتدایی شدم و حدود 9 سالی معلمی کردم.
رها کردن دور تکراری زندگی
بعدش ماجرایی اتفاق افتاد. عصرها که در مدرسه بودیم با بقیه معلمها والیبال بازی میکردیم. فرض کنید مثلا سر پپسیکولا. بعد هم دوچرخهام را سوار میشدم و میرفتم خانه تا روز بعد. این کار همیشه ما بود. یک روز عصر 2 طرف تا حدودی سر بازی بحثمان شد و بازی را به هم زدیم. آنجا بود که فکر کردم این زندگی نمیشود که بروی کلاس، بعد والیبال بازی کنی و پپسیکولایی ببری یا ببازی، بعدش هم بروی خانه شام بخوری و بخوابی تا روز بعد. این بود که از همانجا والیبال را ترک کردم و شروع کردم به خواندن برای کنکور. خوشبختانه همان سال 2 رشته در اصفهان قبول شدم: شبانه زبان انگلیسی و روزانه علوم تربیتی. چون استخدام شده بودم باید از کرمان به اصفهان انتقال پیدا میکردم. به کارگزینی اصفهان که رفتم جروبحثی شد و از رفتن به دانشگاه انصراف دادم. سال بعدش بیشتر درس خواندم و در دانشگاه فردوسی مشهد قبول شدم(سال 1349). امام رضا(ع) مرا طلبید. آن سال 480 نفر را قبول کردند که این افراد 2 ترم درسهای عمومی را با هم میگرفتند و بعدش رشته انتخاب میکردند. یعنی در پایان ترم دوم فرمهایی دادند دستمان که رشته انتخاب کنیم. من شوقی پیدا کردم به علوم انسانی و بهخصوص ادبیات. شاگرداول شده بودم و از 7 رشتهای که بود هر کدام را که میخواستم میتوانستم انتخاب کنم و من هر 3 گزینه را ادبیات نوشتم.
بخت نشستن سرکلاس استادان بزرگ
خوشبختانه آن زمان استادان بزرگی در دانشگاه تشریف داشتند، مانند استادان دکتر غلامحسین یوسفی، دکتر جلال متینی، دکتر شهابی، دکتر مجتهدزاده، استاد بَکار که از اردن برای تدریس عربی میآمدند، دکتر علویمقدم، دکتر رکنی و دیگران. ترم سوم یا چهارم بودم که دانشگاه فردوسی کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی را به همت دکتر یوسفی پایه گذاشت. تا ارشد را تمام کردیم دکتری را هم آوردند. وقتی که امام رضا(ع) کمک میکند همینجاست.
در دوره کارشناسی شاگرد اول دانشگاه شدم و مدال پنجپهلوی و مدال علمی به من دادند. اسفند سال 1363 دکتریام را با درجه ممتاز گرفتم. پایاننامه دوره ارشد و دکتریام هر 2 در مورد عطار بود که بعدا مرا در خط عطارشناسی و عطارپژوهی انداخت. استاد راهنمای پایاننامه دوره کارشناسی ارشدم -استاد بزرگوار که انشاءا... با پیامبر خدا محشور شوند- استاد یوسفی بودند. ایشان پیشنهادی کردند و گفتند موضوعی به نظر من رسیده و میدانم شما میتوانید کار کنید. آن موضوع «تجلی شاعرانه اساطیر و روایات در شعر عطار نیشابوری» بود و من بدون درنگ پذیرفتم. حاصل این پایاننامه کتابی با همین عنوان بود که همان موقع چاپ شد. دکتر یوسفی تا زمانی که بودند سفارش کردند که عطار را مورد توجه قرار بدهیم، چون آنطور که باید شناختهشده نیست و پیشنهاد کردند پایان نامه دکتری را هم در مورد همین شاعر بنویسم. من «بسط و شرح مشکلات آثار عطار نیشابوری» را به عنوان پایاننامه دوره دکتری نوشتم که در 7 جلد چاپ شد.
بعد از آن و در سال 1370 به خدمت دانشگاه آزاد اسلامی مشهد در آمدم و با دانشگاه فردوسی هم همکاریهایی در زمینه تدریس میکردم. الان هم استادتمام در پایه 29 هستم. معلم ادبیات غیر از معلمهای دیگر است. دنیایش دنیای بسیار بزرگ و زیبایی است.
عطار هیچکس را مدح نکرد
این 2 پایاننامه مرا با عطار و آثارش آشنا کرد و وابسته و دلبسته این شاعر و عارف شدم. اما اینکه چرا دلبسته شدم به این خاطر بود که من ندیدم او مدح کسی را بگوید. حافظ و سعدی در آثارشان مدح دارند. مولوی هم به نوعی دارد. اما عطار نیشابوری مدح هیچ پادشاهی را نگفته است. خودش هم میگوید:
شکر ایزد را که درباری نیم
بسته هر ناسزاواری نیم
من ز کس بر دل کجا بندی نهم
نام هر دون را خداوندی نهم
او طعام هیچ پادشاهی را نخورده است:
چون ز نان خشک گیرم سفره پیش
تر کنم از شوروای چشم خویش
از دلم آن سفره را بریان کنم
گهگهی جبریل را مهمان کنم
این روحیه و آزادگی و آن عمق اندیشه عرفانی که در وجود عطار هست و اندیشه مولوی نیز مایههای بسیاری از آن گرفته است سبب شد که عمری دنبال عطار کشیده شوم.
نیاز داریم که درد دیگران درد ما باشد
مطالب را همیشه از 2 دیدگاه بررسی میکنیم، یکی کاربردی اجتماعی و دیگر کاربردی شخصی. کمال انسان در چیست؟ یک، خودشناسی؛ دوم، مردمشناسی؛ سوم، خداشناسی. هر انسانی که این 3 مرحله را طی کند انسان کامل است و باعث میشود راحتی و آرامش خاصی در وجودش پیدا شود. وقتی این آرامش باشد به دنبالش علم میآید. بعد از آن است که میتواند چیزی را که دارد به دیگران منتقل کند و آن جامعه، جامعه دیگری میشود. شیخ ابوالحسن خرقانی بر سردر خانهاش نوشته بوده است که: «هر که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید چه آن کس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد.»
خوب است شعر شهریار را هم که برگرفته از شعر ناصرخسرو است اینجا بخوانم. میگوید:
طفل خداییم و برادر همه
ارث پدر برده برابر همه
[...] جان پدر گر خطری در رسد
پاس برادر به برادر رسد
این شیوه کاربردی اگر بنا باشد در جامعه پیاده شود، آن جامعه گلستان نمیشود؟ جامعهای میشود که واقعا مدینه فاضله است. این مطالب در آثار عرفانی، مخصوصا در آثار عطار فراوان است. شما فکر کنید اگر همین نکته اجرایی شود انسانها میشوند همان که سعدی گفت:
بنیآدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگرعضوها را نماند قرار
آن موقع درد یک انسان درد همه انسانهاست و ما امروزه نیاز داریم که درد دیگران درد ما باشد.