به گزارش شهرآرانیوز، یک کتیبه سرخ تمام عرض صحنه را پر کرده است. از پریشانی صورت حاج محمود کریمی میشود فهمید ساعت، به وقت شام عاشوراست. به زحمت صدایش از گلو خارج میشود. نالههای دور و نزدیک، همگی در شور حقیقت واقعه، به التهاب افتاده اند. نام حسین روی کتیبه سرخ صحنه، مثل دستهای مضطر عزاداران در نسیم شام عزا، بی قراری میکند. حاج محمود، با صورت عرق کرده میخواند و مردم همگی زمزمه اش میکنند:
آن دم بریدم از زندگی دل
کآمد به مقتل، شمر سیه دل
او میدوید و من میدویدم
او سوی مقتل، من سوی قاتل...
دستها به سینه میکوبد و انگار تمام هیئت دارند رد قدمهای شمر سیه دل را دنبال میکنند تا مقتل...
بازاریهای تهران همگی جمع شده اند زیر خیمه وسط بازار. ظهر عاشوراست. کرکره مغازه ها، از این سر تا آن سر بازار همگی پایین آمده است. از چند خیابان این طرفتر و آن طرفتر مردم خود را رسانده اند میان بازار. حاج احمد دلجو، دارد مقتل میخواند. از سیاهی پیراهنها نمیشود فهمید این اشک که میچکد پایین، از چشمهای یک حجره دار است یا پادوی مغازه. ع
یار آدمها حالا همه با همان یک لا رخت عزای تنشان، قیمت خورده و کوچک و بزرگ از یک کنار نگاه به حاج احمد دلجو میکنند ببینند شمر سیه دل کجای واقعه ایستاده است. حسین بن علی (ع) زیر تیغ شمر چه میکند و آیا زینب کبری (س) به بالای تل رسیده یا هنوز خبر ندارد پاره دلش به روی خاک افتاده است. حاج احمد، اما مثل هرسال بلندگو را گرفته دستش و دارد از پریشانی دل زینب خبر میگوید: او مینشست و من مینشستم/ او روی سینه، من در مقابل.. حالا صدای فریادها، از سقف سیاه پوش بازار هم بالاتر رفته است.
کیپ تا کیپ آدم نشسته توی جماران و آن بالا، روح ا... بزرگ، صورتش را با همان دستمال نخی سفید همیشگی پوشانده تا اشکها را به یادگار در دل تاروپود پارچه پنهان کند. کتیبههای باریک و بلند، ستونهای حسینیه را پر کرده و تا چشم کار میکند به خط شکسته نوشته: «باز این چه شورش است که در خلق عالم است». سید محمد کوثری هم با همان شال عزای همیشگی دور گردن لاغر و نحیفش، ایستاده پشت میکروفن و دارد با حزن جگرسوز حنجره اش، مقتل را بار دیگر مرور میکند.
از همان آنی که شمر خنجرش را از قلاف بیرون کشید تا جایی که به مقتل میآید. صدای ضجهها بالا گرفته. شانههای امام میلرزد و فریادها التماس میکند باقی مقتل را ادامه نده سید.... اما تاریخ، خیال توقف ندارد. زینب (س) دارد نگاه میکند و سید محمد از خواهری میخواند که صدای وا محمدایش تمام بیابان کربلا را پر کرده است: او میکشید و من میکشیدم/ او از کمر تیغ، من آه باطل.
عبدالجواد نشسته توی قنادی کوچکش حوالی بازار سرشور. ظهر شده و حالا صدای اذان از حریم حرم امام رضا (ع) خودش را میرساند پشت دکان کوچک عبدالجواد. وضو میگیرد که مهیای نماز ظهر شود که دلش جلوتر از خودش میرود کربلا. بوی خون را در هوا استشمام میکند. هرم گرما میزند به صورتش. شهدا، دسته دسته مثل یک دشت شقایق، خاک بیابان را گلگون کرده اند. دیگر مردی در خیمهها نیست. از دوردست، زنی عرب را میبیند ایستاده بر بلندترین تپه حوالی خیمه ها، دارد به سر و صورت میکوبد.
صدای فریادهایش، از هلهله یزیدیان بلندتر است. کمی آن طرف تر، آسمان از سرخی خون حسین (ع)، به گریه افتاده. شمر، کار را برابر چشمان زینب تمام کرده است. عبدالجواد حالا همان طور که اشکها امانش را بریده، بیتها را یکی پس از دیگری با خود تکرار میکند: او میبرید و من میبریدم/ او از حسین سر، من غیر از او دل....
کمی آرامتر که میشود، پنج بیت تازه اش را ثبت میکند تا فراموشش نشود. عادت دارد آدمها که میآیند دکانش، از شعرهای تازه اش بخواند. صله اش را هم نه از مردم که از همان اهل بیت (ع) میگیرد. معیشتش با همین قنادی کوچک میگذرد. اما دلش میخواهد این شعرها، به قیمت چند قطره اشک خالص از چشمان عزاداران حسین (ع)، روزی دستش را بگیرد. خبر ندارد سالها میآید و میرود و همین چند بیت ساده اش، هرسال ظهر عاشورا، تمام روضههای کوچک و بزرگ را به گودی قتلگاه میکشاند و انگار اگر زمزمه سوزناک و جمعی این شعر نباشد، عصر عاشورا به غروب نمیرسد...
از عبدالجواد جودی، سه هزار بیت در قالب یک دیوان باقی مانده که اولین بار سال ۱۲۶۰ ناصرالدین شاه دستور داد و میرزا سعید خان مؤتمن الملک، نایب تولیه آستان قدس، همت کرد و در چاپخانه سنگی آستان قدس رضوی، به خط شفیع اعتماد التولیه به چاپ رسید. چهار سال بعد از آن هم در مشهد تجدید چاپ شد. اشعار این دیوان مشتمل بر اوزان و قالبهای مختلف اعم از غزل و قصیده و رباعی برگرفته از آیات و قصص قرآنی و روایات شیعی است که عموما مضامینی در مدح حضرت رسول (ص)، امیرالمؤمنین (ع)، واقعه غدیر و عاشورا در آن به چشم میخورد. از مدینه تا مدینه، بخشی از دیوان اوست که از بی وفایی مــــردم کــــــــوفه و ستـمـگــری فرماندهان لشکر یزید و مظلومیت ســیدالشهدا (ع) میگوید.