صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

روایتی از «ناهید اسدی»، نخستین بانوی شهید انقلاب اسلامی در مشهد

  • کد خبر: ۲۴۰۴۱۴
  • ۰۱ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۳:۳۸
ناهید اسدی، نخستین بانوی شهید انقلاب در مشهد که یکم مرداد ۱۳۵۷ در تاریخ مجاهدت‌های مردم مشهد ماندگار شد.

یکم/ اتاقک زیرپله

ناهید چهارده ساله نشسته توی اتاقک زیر پله مسافرخانه، دیوار به دیوار مطبخ، دارد دسته‌های اعلامیه را تند و تند مرتب می‌کند. هنوز گرمای دستگاه چاپ را می‌تواند زیر انگشتانش حس کند. نور ضعیف لامپ زرد اتاق، مرمک چشم هایش را تنگ کرده. با انگشت‌های باریک کشیده اش، خط به خط اعلامیه جدید امام (ره) را می‌خواند. کلاس پنجم است و معنی بعضی کلمات مثل «کرارا»، «مرفق»، «لوث»، «ایادی»، «اوطان» و... را نمی‌داند، اما خوب می‌داند «دژخیم» یعنی چه؟ این یکی را به چشم دیده و از لابه لای بیانات امام (ره)، درک کرده است. 

پاراگراف اول اعلامیه را که می‌خواند، ابرو‌های درهم کشیده امام (ره) برابر چشمانش مجسم می‌شود که در نجف نشسته و با صلابت همیشگی اش، فرمان تازه‌ای صادر می‌کند: «کراراً از ایران، نظر اینجانب را دربارۀ مراسمی که به عنوان جشن‌های سوم و پانزدهم ‎ شعبان برپا می‌شده خواسته اند؛ مع الأسف رژیم منحط برای مسلمین ایران عیدی ‎ نگذاشته است. دست شاه تا مِرفَق به خون ملت ایران فرورفته و اکنون ملت ‎ عزیز، در عزای عزیزان خود نشسته. چگونه ممکن است کسی نظر دهد که جشن بگیرند و‎ شادمانی کنند؟ شادمانی بر روی اجساد به خون خفتۀ فرزندان اسلام؟! شادمانی در برابر‎ افراد شریفی که در سیاهچال‌های زندان زیر سخت‌ترین شکنجه‌های جهنمی دژخیمان به ‎ سر می‌برند؟! 

[..]اکنون لازم است در این اعیادی که در سلطنت این دودمان ستمگر برای ملت ما عزا‎ شده است، بدون هیچ گونه تشریفات که نشانگر عید و شادمانی باشد، در تمام ایران، در‎ مراکز عمومی مثل مساجد بزرگ، اجتماعات عظیم بپا کنند و گویندگان شجاع محترم،  ‎ مصایب وارده بر ملت را به گوش شنوندگان برسانند و هر چه بیشتر کار‌های ضداسلامی ‎ و قانونی رژیم را افشا کنند.» با صدای پای مسافر‌ها از پشت در اتاق زیرپله، دسته اعلامیه‌ها را زیر چادر رنگی اش پنهان می‌کند و وقت خارج شدن از اتاقک، با بغض، به ریسه‌های زرد و سبز و لامپ‌های رنگی گوشه انبار، نگاه می‌کند که هرسال نیمه شعبان از اینجا بیرون می‌آورد و با برادرش، سردر مسافرخانه پدر نصب می‌کرد. 

از در مسافرخانه که بیرون می‌زند، سنگینی نگاه سرهنگ، تا سر پیچ کوچه دنباله چادرش را می‌گیرد. هنوز جای قنداق اسلحه توی پهلویش درد می‌کند. چشم‌های سرخ و بوی تند سیگارش را از یاد نبرده. سرهنگ هم خوب خاطرش هست که چطور بعد از چَکِ آخر، توی چشم هایش زل زد و گفت: «اگر قرار است بمیرم، بهتر است توی همین راه بمیرم...»

دوم/ رادیو ناسیونال

میهمانان مسافرخانه چندتا چندتا توی راهرو‌ها ایستاده اند و با بهت و اندوه، از اتفاقی حرف می‌زنند که دهان به دهان دارد می‌چرخد و ناهید هنوز چیزی از حقیقت ماجرا نمی‌داند. پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌آید که می‌بیند پدرش رادیوی ناسیونالش را روشن کرده و همین طور که از سر افسوس سر تکان می‌دهد، با تسبیح توی دست هایش، بازی می‌کند. 

ناهید جلوتر که می‌رود، خبر را مثل باقی آدم‌های مسافرخانه از باند گرد و سیاه رادیو می‌شنود: «صبح امروز، حجت الاسلام کافی پس از اقامه نماز صبح در مسجد شیروان، در فاصله ۳۰ کیلومتری از شهرستان قوچان، بر اثر سانحه تصادف جاده ای، درگذشت». کافی، همان واعظ خوش صحبت و مجاهدی که چندسالی بود رفته بود تهران. هیچ کس باور نمی‌کند، همه چیز یک تصادف ناگهانی باشد. حاج احمدکافی، خیلی وقت بود، خار چشم حکومتی‌ها شده بود. حرف هایش، قند مکرر بود.

صاف و ساده و خاکی بود، مثل باقی مردم. آن قدر راحت و بی آلایش حرف می‌زد که حتی وقتی ناهید ده، یازده سال بیشتر نداشت، می‌نشست پای منبرش و اول تا آخرِ حرف هایش را می‌فهمید. نوارکاست سخنرانی هایش هنوز توی پیشخوان مسافرخانه بود. عجب نیمه شعبانی شده امسال.

سوم/ کلانتری شماره ۲

اولین روز مرداد است. فردای روز تشییع جنازه. توی میدان شهدای مشهد، جای سوزن انداختن نیست. یگان‌های حکومتی تا دندان مسلح، ایستاده اند گوشه و کنار جمعیت. فرمان امام (ره) که قرار بود در چنین روزی توی حسینیه‌ها و پای منبر‌ها اجرا شود، حالا به واسطه درگذشت مشکوک حاج احمدکافی، به خیابان‌ها کشیده شده. این اولین بار است که مردم به وضوح برابر نیرو‌های امنیتی فریاد «مرگ بر شاه» سر می‌دهند. حرکت سیل جمعیت، بار‌ها در مسیر میدان شهدا تا حرم مطهر، با شلیک مأموران و گاز‌های اشک آور و تیراندازی بالگرد‌های جنگی، همراه می‌شود. 

آن سوی دیگر، زمانی که صدای «درود بر خمینی» مردم به نزدیکی‌های خیابان طبرسی می‌رسد، ناهید هم گره روسری اش را سفت می‌کند، می‌رود روی مادرش را می‌بوسد و همین طور که پدرش را در آغوش کشیده، برای آخرین بار با هردو وداع می‌کند. هیچ کس جلودارش نیست. بی آنکه پشت سرش را نگاه کند از مسافرخانه بیرون می‌زند و با قدم‌هایی محکم خودش را می‌رساند به کلانتری ۲ خیابان طبرسی. جایی که مشت‌های گره کرده مردم به آسمان می‌کوبد. گاه و بیگاه تیربار هلی کوپتر، چمن‌های اطراف خیابان را نشانه می‌گیرد، مگر جمعیت متفرق شوند.

لابه لای شلوغی، وقتی گاز اشک آور، تمام هوا را پر کرده، ناهید بار دیگر چشم‌های سرخ سرهنگ زمانی پور را بین آن همه آدم پیدا می‌کند. خودش بود. با همان خشم همیشگی. با همان غیظ هولناک و سیاه. ثانیه‌ای بعد، با صدای شلیک گلوله، همه آدم‌ها به سمتی فرار کردند جز ناهید که پیکر نحیفش، کف آسفالت خیابان، لای چادر رنگی اش، به خون افتاده بود. تیر سرهنگ زمانی پور، خطا 
نمی‌رفت. یکی در بازو و دیگری در قفسه سینه. آن روز ناهید دیگر به خانه برنگشت، اما صبح روز بعد، رادیوی ناسیونال پدرش، پشت پیشخوان مسافرخانه خبر از درگذشت دختر نوجوانی می‌داد که بر اثر ازدحام جمعیت در تظاهرات خیابانی درگذشته بود.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.