دکتر سمانه پورمحمد | شهرآرانیوز - «نزدیک مدرسه ما، ساختمان سپاه بود. با توجه به وقایع دیروز، شش نفر از جوانان جانبرکف تیرباری را با زحمت بالای ساختمان میکشیدند تا از مردم و مدرسه دفاع کنند، ولی ناگهان هواپیماها اول ساختمان سپاه و آن جوانها را با راکت مورد هدف قرار دادند و همه آنها شهید شدند، و بعد با خیال راحت و با آرامش، چند دور بالای مدرسه زدند تا ببینند کجا را بزنند بهتر است و دختران زیادی میمیرند. ما دراز کشیده بودیم، ولی جا نبود، چون بچهها بهصف ایستاده بودند. ناگهان آن خدانشناسها با بمب و راکت ساختمان مدرسه و هم حیاط مدرسه را مورد اصابت قرار دادند. ما با چشمان خود راکتی را که به سوی ما میآمد میدیدیم، ولی کاری نمیتوانستیم انجام دهیم و آرام دراز کشیده بودیم.
وقتی با صدای رعبانگیز، راکتها منفجر میشدند، دیگر چیزی نتوانستیم ببینیم، چون همه جا را دود و سیاهی فراگرفت. من که تا آن لحظه دستان لرزان افسانه دستم بود، فکر کردم کور شدهام، ولی از افسانه خبری نبود. دخترانی که تا چند لحظه پیش زیبا و جوان بودند، دیگر قابل شناسایی و رؤیت نبودند.
هرچند افسانه را صدا کردم، چیزی نشنیدم، چون کسی نمانده بود. لباسهایمان از تنمان کنده و پاره شده بودند. دختری که پهلویش دریده و زمین ریخته بود، دختری که دست و پایش قطع شده بود و خون عین آب بیرون میجهید و دختری که سر نداشت و بدنش رعشه گرفته بود و با دویدن چند متر، بدنش نقش بر زمین شد و دخترانی که با صورتهای سوخته و خونین تا ابد آرام خوابیده بودند چیزهایی بودند که دیدم و همیشه خواهم دید.
پس آن دختران زیبارو و شاداب چه شدند؟ آیا اینها همان دختران بودند؟ سرم را هر طرف میچرخاندم با صحنه دلخراشتری مواجه میشدم. سرم را در دستانم گرفتم و فریاد زدم: کجایی یا حسین؟ کجایی یا زینب؟ ما را ببین چگونه در خضاب خون غوطه میخوریم. گریه امانم نمیداد. بعضی از دخترها که پای سالمی داشتند، لنگانلنگان به خانههایشان میرفتند، چون خلبانان اینبار مدرسه و خیابان را به رگبار بسته بودند و میخواستند که کسانی را که زنده مانده بودند هم به قتل برسانند. من هم خواستم به خانه بروم و آثار جنایتم را به خانوادهام نشان بدهم. کمی جابه جا شدم، ولی هر چه زور زدم نتوانستم پای چپم را حتی ذرهای تکان بدهم.
چشمم به پایم افتاد و همان جا میخکوب شدم. کمی بالاتر از زانو، شلوارم پاره شده بود و گوشت پایم معلوم بود. از داخل پایم بخار بلند میشد. استخوان ران پایم شکسته بود. قلبم فشرده شد و عقل از سرم پرید. آیا من هم ترکش خوردهام؟ پس ترکش این است. پس رزمندگان ما در جبههها چه میکنند؟ حس کردم سینهام خیس میشود. گفتم شاید آب دهانم است و دستم را به طرف صورتم بردم، ولی دستم به ناهمواریهایی برخورد و دستم به دندانهایم برخورد کرد که وحشت کردم، چون تکههای دستم را پر از خون کرد. ناگهان مچ دستم را دیدم. ترکش وارد دستم شده که از دو جا پاره و سوراخ شده بود و خون مثل فوران به بیرون میزد و الان هم آن ترکشهاست.
دیگر کاری از دستم بر نمیآمد. سر جایم نشستم و منتظر شدم. یکدفعه گوشه دیوار را دیدم که دختران پشت تانکر نفت پنهان شده بودند، ولی همه آنها جزغاله شده بودند. موج انفجار بچهها را به طرف دیوار کوبیده بود و مثل برگ خزان به زمین ریخته بودند. تکه و پاره، بی سر و بیدست و پا، معصوم و آرام.»
آنچه خواندید بخشی از کتاب «خاطرات زنان جانباز» بود. مؤلف در این اثر کوشیده است بخشی از واقعیت چهره زنان مسلمان انقلابی را به تصویر بکشد و با شیوایی، حقیقت ایمان زنان و همسران جانباز را نمایان کند.
کتاب «خاطرات زنان جانباز» به قلم ناهید اسدی درباره زندگینامه چهار زن جانباز (مژگان قنبری، توراندخت بخشی، شعله میرانی و شکر هراسی) در چهار فصل به همراه مقدمه و پیشگفتار است که انتشارات نظری آن را در قطع رقعی منتشر کرده است. هرچند از نظر نگارش به این کتاب ایرادهایی وارد است، هدف نویسنده از این اثر، آشنایی اقشار مختلف جامعه با جنگ و هشت سال دفاع مقدس بوده که نقش زنان را در این دوران ترسیم کرده است.