صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

توانشهر

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

یادی از مرحوم محمدعلی الهامی نیا، قدیمی‌ترین استاد کاشی کاری حرم مطهر رضوی که در سوم مرداد سال ۱۳۹۹ از دنیا رفت

یکم/مادر

مادر، چادرش را به کمر سفت گره می‌زند و دست محمدعلی و دو برادر دیگرش را می‌گیرد و از ته کوچه حسن قلی در پایین خیابان، رد گنبد طلا را می‌گیرد، کشان کشان می‌آید سمت حرم. از غم نان، دار و ندارش را جمع کرده آمده مشهد، دامن امام رضا (ع) را بگیرد. آن قدر می‌رود و می‌پرسد و می‌گردد که می‌رسد به معمار حرم، اوس شکرا... خوش دست، همانی که کلی شاگرد زیر دستش کار می‌کنند. پسرش را می‌سپارد دست استاد خوش دست، می‌گوید: این شما، این هم محمدعلی. جز نان حلال چیزی نخورده. 

خیال کن پسر خودت آمده. جوری ورزیده اش کن که فردا روز خودش برای خودش آقایی کند. بعد می‌رود. محمدعلی می‌ماند و یک جارودستی که بنا می‌شود با آن غبار هنر اوس شکرا... را از زمین جمع کند. خریدی کند. پیغامی ببرد. هنوز خبری از هیچ حرفه‌ای نیست. اما سر به زیری و پاکدستی و نجابت محمدعلی، خیلی زود به چشم استادکار می‌آید.

دوم/ استاد

استاد خوش دست ایستاده بالای کار و محمدعلی با دست‌های نوجوان ده سالگی اش، برای اولین بار یک بغل گل را از زمین برمی دارد، توی دست هایش جمع می‌کند و بعد با نگاهی مردد و نگران، بار‌ها آن را به زمین می‌کوبد تا ورز بگیرد. سنگینی گِل خام از زور دست هایش بیشتر است. به دقیقه نکشیده، قطره‌های عرق پیشانی اش، چکه می‌کند روی خاک ها. نمی‌خواهد اول کاری پیش چشم اوستا بی دست و پا به نظر برسد. بعد نفس زنان مشتی گل ورزیده را پهن می‌کند توی قالب ها. سه ردیف جای خالی مربع شکل توی یک ابزار چوبی با دست‌های محمدعلی پرمی شود. 

یک تکه نخ برمی دارد می‌کشد اطراف قالب و زوایدش را جدا می‌کند. بعد با نگاهی کنجکاو به چشم‌های استاد نگاه می‌کند که یعنی تا این جای کار چطور بود؟ استاد خوش دست، گوشه ابرویش را بالا انداخته، عینکش را روی صورت جابه جا می‌کند و بعد با اشاره سر می‌خواهد ادامه دهد. حالا محمدعلی تمام قوتش را جمع می‌کند و قالب را برای اولین بار روی زمین برمی گرداند. جز یکی، باقی قالب‌ها به شکل نامرتبی می‌ریزد روی زمین. 

گوش‌های محمدعلی از خجالت سرخ شده. دست هایش می‌لرزد. استاد خوش دست لبخند پدرانه‌ای می‌زند. آن یکی را که از همه بهتر شده با انگشت اشاره سوا می‌کند و می‌گوید: لعاب بزن، ببر توی کوره کنار باقی کاشی ها. ورودی کوره کاشی پزی آن قدر بزرگ است که محمدعلی با یک سر خم کردن واردش می‌شود. 

گل مرطوب را عین نوزادی که تازه خوابش برده، خیلی آرام می‌برد می‌گذارد کنار باقی کاشی ها. تا کوره آن قدری پر شود که بتوان روشنش کرد، دل محمدعلی هم از ذوق آب شده. آن یک دانه کاشی را نشان کرده که وقتی کار پخت تمام شد، برود سراغش ورندازش کند. حرارت که از دیوار کوره خشتی بیرون می‌زند، نفس‌های محمدعلی هم از ذوق به شماره افتاده. صبح فردا، او می‌تواند اولین کاشی زندگی اش را لمس کند. اولین کاشی که سنگ بنای باقی عمر هنرمندانه اش می‌شود.

سوم/ عزت

بیست وپنج ساله است و کلی جوان و نوجوان دارند زیر دستش آموزش می‌بینند. حالا محمدعلی است که گاه گوشه ابرویش را برای اولین نمونه کار کارآموزانِ کارگاهش بالا می‌اندازد و ظرافتش را وارسی می‌کند. تا امروز، بنا‌های زیادی را به زینت کاشی آراسته کرده. هر روز که چشمش به نمای کار ساعت بالاخیابان می‌خورد، خدا را شکر می‌کند که چطور او را عزت داد که از جاروکشی کارگاه کاشی پزی برسد به نماکاری اماکن متبرکه. جوری که این اواخر، استاد خوش دست گاهی روی یک تکه کاغذ، کاری را به محمدعلی جوان می‌سپرد و می‌رفت سفر. او دیگر برای خودش یک استادکار زبردست شده. 

روز‌ها نقش خطوطی را روی کاشی اجرا می‌کند که شب‌ها در خواب به جانش نشسته. هربار گره به اجرای کار می‌افتد از صاحب بارگاه مدد می‌گیرد و شب ها، در خواب اجابت می‌شود. حالا دیگر نظر به این نقوش فیروزه‌ای و کهربایی، عبادت روز و شبش شده. از جای جای ایران، سراغ استاد الهامی نیا را می‌گیرند و دست آخر هر مجموعه‌ای که خط و ربطی به معماری اسلامی داشته باشد، می‌پذیرد و هر بنایی که بوی عرفان و معرفت ندهد، رد می‌کند.

چهارم/بازگشت

اول قرار بود دو ماه مرخصی بی حقوق باشد، اما حالا چندسالی شده از آستان فاصله گرفته، آمده شیراز. اهالی فارس و باقی استان ها، دست بردارِ هنر استاد الهامی نیا نیستند. اول آرامگاه «روزبهان» در محله «درب شیخ» شیراز بود، بعد رسید به آرامگاه «شیخ داعی الی ا...». یک روز کاشمر می‌رفت برای آرامگاه سیدمرتضی و مسجد سعیدی، یک روز هم گذرش می‌افتاد به نیشابور برای مرمت بنای امامزاده محمدمحروق. 

هم آرامگاه کمال الملک و خیام، سرانگشتان هنرمندانه استاد الهامی نیا را به خود دیده بود هم بقعه بهشت فضل بن شاذان. اما حالا با اصرار مسئول وقت اداره معماری حرم برگشته است مشهد تا کار کتابخانه مرکزی آستان قدس را آغاز کند. امروز دیگر از هر صحنی که می‌گذرد، تصویر عاشقانه‌های سال‌های جوانی اش را در جای جای حرم می‌بیند انعکاس عمری دلدادگی که جز با چاشنی عشق و ارادت، به بار نمی‌نشست. 

روی سنگ فرش‌های حرم قدم می‌زند و لابه لای خاطرات ریز و درشت ایام خدمت، گاه از مرور حادثه انفجار بارگاه منور رضوی و مرمت کاشی‌ها به بغض می‌نشیند و گاه از یادآوری کار روی گلدسته‌های شیخ طوسی، لبخند محوی به صورتش می‌آید. راستی راستی دارد در این دستگاه مو سفید می‌کند و کاش قوت دست‌ها و زور پاهایش، کفاف اشتیاق بی نهایتش را به کار و خدمت و عاشقی می‌داد.

پنجم/تولد دوباره

چند نفر جوان هنرپژوه کارآزموده، نشسته اند برابر یکی از نما‌های کاشی کاری حرم، یک تکه کاغذ پوستی نازک را چسبانده اند روی کاشی ها، دارند آرام آرام طرح‌های ظریف را نقش به نقش پیاده سازی می‌کنند. چند ماهی می‌شود مشغول اند. یک جور نقشه برداری از طرح هاست که اگر روزی بر اثر گذر زمان، فرسودگی‌های طبیعی یا خدایی نکرده حوادث غیرمترقبه، آسیبی به کاشی کاری‌ها رسید، یک مرجع کامل مثل یک نقشه دقیق از خطوط وجود داشته باشد برای ترمیم بنا. ا

مروز که این چند جوان دارند از روی دست طراح اولیه کاشی ها، نسخه برداری می‌کنند، استاد الهامی نیا دیگر در این دنیا نیست. خودش در خاک آرام گرفته و هنرش در جای جای حرم مطهر رضوی، نفس می‌کشد. نگاه به کرانه فیروزه‌ای ایوان‌ها که می‌اندازی، هنوز می‌توانی لرزش دست‌های نوجوانی اش را تماشا کنی که از بن وجود، در حال ساختن و جان دادن به مشتی گِل است. گِلی که به گمان سفالگران، چرخه زندگی دوباره آدمیزاد است، آنجایی که به خاک باز می‌گردد و از نو در قالب طرحی تازه، متولد می‌شود.

*شعری از محمدرضا شفیعی کدکنی

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.