صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

سه‌گانه خون بار سلطان صاحب‌قران | مروری بر حادثه ترور ناصرالدین‌شاه

  • کد خبر: ۲۴۱۰۸۸
  • ۰۴ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۳:۴۵
امروز چهارم مرداد ۱۴۰۳ پس از ۱۷۲ سال از حادثه ترور نافرجام ناصرالدین شاه در چهارم مردادماه ۱۲۳۱، حوادث پیش و پس از آن واقعه را مرور کرده‌ایم.

به گزارش شهرآرانیوز، ظل آفتاب تیرماه است. سایه آن چند قواره درخت لاغر کنار خیابان، کفاف گرمای نیمه تابستان را نمی‌دهد. شمار جمعیت به چشم کاتب ها، از صد و دویست، گذر کرده است. پیر و جوان و کودک، از زن و مرد، همگی دست‌ها را به پیشانی سایبان کرده اند؛ آمده اند به تماشا. علی محمد باب دستگیر شده است. زنجیر به دست و پایش خورده است و حالا در معیت مأموران درباری، در شهر می‌چرخد. بین آن‌هایی که آمده اند، چه بسیار کاسب‌ها بوده اند که شیشه دکانشان با چوب دستی هواخواهان علی محمد پایین آمده و دار و ندارشان کف خیابان حیف و میل شده است.

هنوز رد تیزی شورشی‌های بابیه روی ابرو و بر و بازوی رهگذر‌های بی آزار دیده می‌شد. او همان علی محمدی است که روزی با داعیه مذهبی تازه، برای خودش دم و دستگاهی ساخته بود. روز اول آمد و گفت من واسطه امام غایبم. روز بعد آمد و گفت خود مهدی موعودم. صبحی بیدار شد و گفت اصلا پیامبری تازه ام؛ آمده ام جهان را مهیای ظهور موعود کنم. 

ذیل همه ادعاهایش هم اصرار داشت آموزه‌های خودساخته اش را جایگزین اصول اسلام کند. بعد با هوادارهایش راه افتاد در شهر‌های مختلف آشوب به پا کرد. غایت فرقه اش هم نابودی همه کسانی بود که در حلقه عقایدش نبودند. کم کم رشته امور داشت از دست حکومت قاجار درمی رفت که امیرکبیر درایتی کرد و با مشورت شاه، حکم دستگیری علی محمد باب صادر شد. کشتار مسلحانه هوادارانش در شهرها، به تنهایی برای حبس و محکومیتش کافی بود؛ با این حال امیرکبیر خودسرانه پیش نرفت. 

نشست با جمعی از علمای شیعه مشورت کرد و دست آخر با هماهنگی ناصرالدین شاه، علی محمد را بعد از تعقیب و گریز بسیار به دام انداخت. حالا بعد دستگیری، او را آورده بودند در کوچه و بازار می‌گرداند تا کمی قلب مردم آرام بگیرد و بعد به غروب نکشیده اعدامش کنند. چشم‌ها همه به دست‌های زنجیرشده علی محمد بود و چشم‌های علی به تیغ آفتاب تیرماه که کمی دیرتر غروب کند. وحشت و پشیمانی و غرور از نگاهش می‌بارید، اما آفتاب هرگز معطل هیچ نگاهی نمانده است. با غروب آفتاب ۱۸ تیرماه سال ۱۲۲۹ علی محمد باب تیرباران شد.

تهران، ۴ مرداد ۱۲۳۱

بیرون کاخ صاحبقرانیه، از هرم گرمای تموز به اردیبهشت جنوب می‌مانَد. ناصرالدین شاه از دنده راست بلند شده است. از آن روز‌هایی است که یک ساعت از سر صبر می‌ایستد برابر یکی از آینه‌های تالار و از بالا به پایینش را برنداز می‌کند. گوشه سبیلش را تاب می‌دهد و ابرویی بالا می‌اندازد و از تماشای خود در لباس شاهی برای هزارمین بار سرخوش می‌شود. امر کرده است قشون کوچکی مهیا کنند برای شکار. قبل رفتن هم همین طور که شنل شکارش را بر شانه هایش می‌اندازند، یک جام شربت بیدمشک زعفران سرمی کشد و روانه می‌شود سمت اسب. 

نه هوا، هوایی است که کسی شاه را از شکار منصرف کند، نه احوالات شاه ایجاب می‌کند در کاخ بماند. زمین و زمان او را به سمت شکارگاه هل می‌دهند، غافل از اینکه امروز، کسی که در تیررس تپانچه شکارچی نشسته، نه کبک و قرقاول و آهو، که شخص ناصرالدین شاه است. هنوز درخت‌های کاخ صاحبقران پیدا بود و بوی ناهار ظهر به مشام می‌رسید که سر و کله سه نفر ناشناس پیدا شد. اولی با عریضه‌ای در دست، پریشان و بی هوا، دوید سمت شاه. 

رسم معمول آن ایام بود؛ کسی اگر جایی شاه و ملازمانش را می‌دید، دست خط می‌داد و شرح حال می‌نوشت و چیزی می‌خواست و کسی جلودارش نبود. هنوز شاه گیج و منگ مهمان ناخوانده اش است که دومی از پشت خارستان بیرون می‌پرد و گلوله اول را شلیک می‌کند. تیر اول به خطا می‌رود که نفر سوم جلو می‌آید و ساچمه اش کمی بازوی شاه را می‌خراشد. کار به تیر سوم نمی‌کشد که یکی را می‌کشند و آن دو نفر دیگر را دستگیر می‌کنند.

 کسی نمی‌داند از سر ترس است یا آرامش، اما در همه این ثانیه ها، شاه در خون سردی و سکوت است، عین آدمی که از فرط شوکه شدن، زبان بسته باشد. اما تنها چیزی که می‌شود از چشم‌های ناصرالدین شاه خواند، عطش محاکمه و انتقام است. امروز سه شکار به تور دربار افتاده است و فردا شکار‌هایی بیشتر در راه است. اگر این حمله، پاسخ به اعدام علی محمد بـــاب بـــــــــوده باشد، تابستان داغ و خون باری در پیش است.

تهران، ۲۶ مرداد ۱۲۳۱

در یکی از سیاه چال‌های دربار، میان صد‌ها دستگیرشده و اعدامی، زنی در سلولی جداگانه در انتظار محاکمه است. انگار تافته اش را میان متهمان، جدا بافته اند. او هم یکی از بسیار بابیونی است که این سال‌ها برو بیایی داشته اند. سر این مذهب نوظهور، از همسرش جدا شده و کم کم در زندگی مخفیانه اش، رهبری جمعیت زیادی از هواخواهان علی محمد باب را برعهده گرفته است. کم و بیش زیباست. نامش فاطمه است. به طاهره شهرت دارد، اما خواص او را به «قره العین» می‌شناسند. 

۲۲ روز از حادثه ترور نافرجام شاه گذشته است. در این ۲۲ روز، شاه هرچه سپاه داشته، ریخته است در شهر‌های مختلف به سرکوب بابیان. این بار کسی منتظر دستور فقها نیست و آتش خشم شاه پس از آن تعرض ناموفق، تنها با نابودی فرقه ظاله خاموش می‌شود. این وسط انگار خون طاهره مابین دیگردستگیر شده ها، سرخ‌تر از دیگران است؛ آن قدر که شاه شخصا به ملاقاتش رفته است.

 پچ پچه‌های اندرونی می‌گوید شاه دلش لرزیده است. انگار نه انگار که دست این زن هم به خون نیمه ریخته اش آلوده است. اما ناصرالدین شاه، قلبش کف دست است، از قدیم. راه می‌رود و دل می‌دهد. فرمانده سپاه شاه که گوش تیز کرده و از دل شاه باخبر شده است، قبل از اینکه احساسات و هیجانات شاه، مسیر محاکمه را عوض کند، مخفیانه حکم اعدام طاهره را صادر کرده است. آفتاب امروز هم مثل آفتاب ۱۸ تیرماه دوسال پیش، اگر غروب کند، شیشه عمر طاهره می‌شکند. اما کِی، کجا، آفتاب معطل دل کسی شده است؟!

دو قدم مانده به غروب، طاهره نیز به حکم عزیزخان خفه می‌شود و جسدش را می‌اندازند ته چاه. پس از این تابستان، هرچند شاه خاطره آن ترور نافرجام را هرگز از یاد نبرد، اما طاهره نیز در شمار هزاران زنی که روزی به چشمش آمدند، از یاد رفت و به بهای خونی که چندقطره اش به زمین ریخت، از میان رفت.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.