گپ و گفتی با پرستار بهبودیافته از بیماری کووید ۱۹ که با امید خدمت به همکاران بیمارش بر کرونا غلبه کرد.
الهام مهدیزاده - جملهای که دکتر بخش گفت، کوتاه و ساده بود، اما به اندازه یک دنیا روی سرم خراب شد: «
کرونا گرفتی و باید فوری بستری بشی.» باید روی تختی میخوابیدم که تا چند ساعت قبل بهعنوان پرستار، بالای سر بیمارش بودم. لحظه اول بستری فقط اشک ریختم؛ اشک برای بچههایم. من تا چند ساعت و تا زمانی که انگشتهایم کبود نشده بود، هیچ علامتی نداشتم. برای بچهها غذا درست کرده بودم و به دهانشان میدادم، اما الان.... اگر بچهها و همسرم گرفته باشند، چه کنم؟ گاهی هم برای بیمادری بچهها اشک میریختم. همان روزهای اول، کرونا گرفته بودم و مردم هنوز چیزی از این بیماری نمیدانستند، بهجز آنکه بهشدت واگیردار است و حتی میتواند کشنده باشد. وقتی نفسهایم بریدهبریده میشد، با خودم میگفتم صدیقه! نفسهای آخرت است. چقدر بیکس و تنها میمیری.
روایت پیشرو، روایت
شهرآرا از صدیقه محمدنژاد، سرپرستار فتوآنژیوگرافی بیمارستان امامرضا (ع) است که در همان روزهای نخست اسفند و درحین خدمت به بیماران به کرونا مبتلا شد؛ روایت روزهای سختی که در ایام کرونا بر او گذشت. او اکنون و پس از بهبودی، در لباس «پرستار کادر درمانی مبتلا به کرونا» خدمت میکند تا امیدبخش بیماران مبتلا به این ویروس باشد.
صبح عادی و شروع یک روز کرونایی
صحبتمان از پارسال شروع شد؛ روزهای اول اسفند. میگوید: صبح پنجم اسفند، یک صبح عادی و همیشگی بود. مثل همه مادرهای شاغل قبل از رفتن به سر کار، صبحانه همسر و بچهها را آماده کردم و بعد از آن به سر کار رفتم. چندساعتی از حضورم در بخش و رسیدگی به بیماران نگذشته بود که حس کردم خیلی خسته هستم، اما زیاد برایم عجیب نبود؛ چون خستگی در زمان کار همیشه هست. چند دقیقه نشستم تا نفسی تازه کنم. دوباره سراغ کارم رفتم. نمیدانم چند ساعت طول کشید. شاید دو یا سه ساعت بود که کار میکردم، اما ناگهان حس کردم قفسه سینهام درد میکند. نفسم تنگ شد. رفتم ایستگاه پرستاری و دستکشهایم را درآوردم. عجیب بود؛ نوک انگشتهای دستم کبود شده بود.
همکارم متوجه حالوروزم شد و گفت: «صدیقه! حالت خوب نیست، برو پیش دکتر و بعد هم برو خانه استراحت کن.» تا قبل از رسیدن به اتاق دکتر با خودم میگفتم داروها را که نوشت، مرخصی میگیرم و میروم. حتما ضعف جسمانی و افت فشار خون است، اما اینطور نبود. دکتر برای من اسکن قفسه سینه نوشت. وقتی جواب اسکن را دید، چهرهاش تغییر کرد و گفت: «ریههایت درگیر شده است. به نظر میرسد به کرونا مبتلا شدهای.» با اینکه آرامآرام سعی میکرد از ابتلای من به بیماری کرونا بگوید، با شنیدن همان جمله اولش که گفت: «ریههایت درگیر شده»، دنیا روی سرم خراب شد. جملات دیگرش را نمیشنیدم و فقط اشک میریختم. حالم آنقدر بد بود که دکتر تصمیم گرفت مرا همراه یکی از همکاران به بخش عفونی بفرستد تا چند پزشک دیگر هم اسکن را ببینند، شاید آنها تشخیص دیگری دادند.
پایان یک روز عادی و بستری شدن در بیمارستان
باور نمیکردم؛ «کرونا؟ من؟ خدایا چطور ممکن است؟» خودم هم برای چند پزشکی که میشناختم، اسکن را فرستادم، شاید آنها بیماری دیگری غیر از کرونا را تشخیص بدهند، اما فایدهای نداشت. همه، انگار حرفهایشان را ازقبل یککاسه کرده بودند تا بگویند من کرونا دارم. همه امیدهایی که داشتم، نقش بر آب شد. همه با قاطعیت گفتند که سندروم حاد تنفسی و به احتمال زیاد کرونا دارم. دیگر فایده نداشت. باید قبول میکردم که کرونا دارم. آن لحظه فقط اشک میریختم. همکاران دورواطرافم را گرفتند. میخواستند آرامم کنند، اما فایدهای نداشت و من مثل ابر بهار اشک میریختم.
یکی از همکاران گفت: «ای بابا چیزی نشده. چه خبره این همه اشک میریزی؟ خوب میشی.» حرفهایشان را میشنیدم، ولی نمیتوانستم صحبت کنم. نمیتوانستم آن لحظه بگویم که این اشکهای مادری است که نگران دو بچه خردسالش است؛ نگران هلنا و محمدکیان. کسی نمیفهمید که من تا صبح امروز حالم خوب بوده و کنار بچههایم بودهام. برایشان لقمه درست میکردم. وای محسن (همسرم)! حتما او هم گرفته...
شب اول؛ گریه برای بیمادری بچههایم
حرفهایش میرسد به لحظهای که باید روی تخت بیمارستان بستری میشد: «تشخیص دکتر بخش عفونی بیمارستان این بود که فوری باید بستری شوم. اصرار کردم که داروها را برایم بنویسد تا در خانه استفاده کنم. گفتم خودم پرستارم و میتوانم داروها را کامل استفاده کنم، ولی هرچه گفتم، قبول نکرد که نکرد. گفت: متوجه حالت نیستی؟ با این شرایطی که داری، باید حداقل چند شب در بیمارستان بستری شوی.»
حرفهای دکتر هنوز تمام شده بود که تماسهای بچهها پشتسر هم شروع شد: «مامان چرا نمیای؟ الان کجایی؟ کی میرسی؟» نمیدانستم به بچهها چه بگویم. تنها چیزی که همان لحظه و داخل اتاق دکتر به ذهنم رسید، این بود که به آنها بگویم: «مامان جان! کارم طول کشیده، باید بیمارستان باشم. شماها غذا بخورین، من میام.» ماندن در بیمارستان قطعی شد. به همسرم زنگ زدم. همین که ماجرا را گفتم، نفهمید چطور خودش را به من برساند. تا زمانی که رسید، کارهای بستری تمام شده بود. نزدیک غروب بود و ناامیدانه به پنجره اتاق نگاه میکردم و این جملات در ذهنم میچرخید: «خدایا! قراره چه بلایی سرم بیاد؟ خدایا! یعنی میشه یکبار دیگه بچههام رو ببینم؟ بغلشون کنم؟» جملات از ذهنم مثل برق و باد میگذشت و اشک میریختم.
به اینجا که میرسد، صدایش لرزان میشود. کمی مکث میکند و بعد از چند لحظه ادامه میدهد: «ببخشید. شرمنده...، با اینکه روزهای زیادی از آن زمان گذشته، هنوز وقتی به یادش میافتم، نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم. حتی تعریف کردنش هم سخت است.» بعد از کمی مکث و نفس تازه گرفتن پی صحبتش را میگیرد: «من روزهای اول به کرونا مبتلا شدهبودم. هنوز هیچکس دقیق نمیدانست چطور میشود با این بیماری مقابله کرد یا چطور میتوان شرایط بیمار را به وضعیت تثبیت و جلوگیری از رشد بیماری رساند. این چیزها هم خیلی آزارم میداد.»
چشمهایم به پنجره گره خورده بود و اشک میریختم که درِ اتاق باز شد. محسن بود که با لباس محافظتی به دیدنم آمده بود. همسرم وقتی آمده بود، اصرار داشت من را ببیند. به او گفته بودند بیماری همسرت واگیر دارد، اما محسن اصرار کرده بود و با اصرارش به او لباس محافظتی داده بودند تا بالای سرم بیاید.
آن مریض شمالی...
محسن را که دیدم، اشکهایم بیشتر از قبل جاری شد، طوریکه صورتش را محو میدیدم. آن لحظه به یاد چهره مریضهای بخش افتادم. وقتی کسی به ملاقات آنها میآمد، انگار دنیا را به آنها میدادند. آن لحظه هم دنیا را به من دادند. خدا را شکر کردم که دوباره همسرم را میدیدم. آن شب محسن کنار تختم بود. انگار یک داروی آرامبخش به من داده بودند تا حداقل برای لحظاتی فراموش کنم که کرونا چیست.
شبهایی که در بیمارستان بستری بودم، با خودم درباره اینکه چطور کرونا گرفتهام، خیلی فکر کردم. تنها چیزی که به ذهنم رسید، یک مریض اهل گنبد بود که اواخر بهمن در بخش ما بستری شد. خیلی سرفه میکرد و تبولرز شدیدی داشت.
مشغول صحبت هستیم که صدایی او را فرامیخواند: «خانم محمدنژاد! لیست بیمارها را میدهید؟» برای جواب دادن چند لحظهای میرود و من پشت خط تلفن منتظر میمانم. طولی نمیکشد که برمیگردد تا روایت روزهای کرونایی را کامل کند: «آن شب با هر سختی که بود، بالاخره صبح شد. روی تخت که بودم، گاهی فکر میکردم چقدر این ساعت داخل اتاق کُند کار میکند. انگار هر دقیقهاش به اندازه یک ساعت میگذرد.»
شب دوم؛ توهم مرگ در بیکسی و تنهایی
با بغض از روز دوم بیماری صحبت میکند و از سرفههای پشتسرهمی که در میانش، نفس کشیدن میشود آرزو: «از صبح آن روز تنگی نفس شدیدی سراغم آمد. انگار راه نفس کشیدنم بند آمده بود. سرفههای پشتسرهم و تنگی نفس. لحظاتی آنقدر تنگی نفس سراغم میآمد که میگفتم خدایا! همین نفسی که میکشیم و به آن توجه نمیکنیم، چقدر میتواند سخت و عذابآور شود.
گاهی هم با خودم میگفتم که این آخر خط است. فکر کنید؛ تنگی نفس، تهوع، سرفه و خلاصه همه را با هم داشتم. با خودم میگفتم اگر این نفسها، نفس آخر باشد، چقدر بیکس و تنها خواهم مُرد. حتی هیچکس جنازهام را بلند نمیکند. هیچکس به مراسم عزاداریام نمیآید. کمی که میگذشت، یاد دختر و پسرم میافتادم و بیشتر عذاب میکشیدم؛ اینکه اگر بمیرم، بچههایم را در لحظههای آخر ندیدهام.»
سِرُم را خودم وصل میکردم
میگوید: چند روز بیمارستان بودم. از دکترم خواستم اجازه بدهد در خانه، خودم را قرنطینه کنم. بههرحال پرستار بودم و میتوانستم تاحدودی پرستار خودم هم باشم. با اصرار من بالاخره دکتر رضایت داد. همسرم، بچهها را به خانه مادربزرگشان برد تا فضای خانه برای قرنطینه مناسب باشد.
وقتی به خانه رسیدم، انگار بارقه امیدی به قلبم نشست. هیچوقت فکر نمیکردم روزی به جایی برسم که از دیدن دوباره خانه این همه شاد شوم.
واقعا خدا را شکر میکنم که همسر و بچههایم به این بیماری مبتلا نشدند. دکترها احتمال میدادند که محسن مبتلا شده باشد، اما بدون علامت؛ برای همین به او هم دارو دادند. محسن تمام روزهای قرنطینه کنارم بود. روزهای اولی که در قرنطینه خانگی بودم، هم برایم عاشقانه بود، هم دردآور. من نمیخواستم فرد دیگری بیمار شود؛ برای همیـــــن تصمیــم گرفتم خودم داروهای تزریقی و سرم را تزریق کنم. اینکه گفتم دردآور، برای این است که واقعا وصل کردن آنژیوکت برای خودم سخت بود. باید خودم رگم را پیدا میکردم و آنژیوکت را وارد رگ میکردم. چقدر خودم را زخمی میکردم تا بالاخره آنژیوکت را وارد کنم. تمام دستهایم کبود شده بود.
ادامه میدهد: عاشقانه هم بود؛ بهدلیل اینکه همسرم مثل یک پرستار کمکدستم بود. اول ترس داشت. حق هم داشت؛ چون تا حالا هیچوقت با این کیفیت پرستاری نکرده بود، اما کمکم به یک پرستار حرفهای تبدیل شد. (میخندد) از آن پرستارهایی که باید بگویی «الهی تب کنم، شاید پرستارم تو باشی...» کرونا واقعا بیمار را ضعیف میکند. انگار جانی در بدن نداری که خودت را تکان بدهی، چه برسد به آنکه بخواهی سرم به خودت وصل کنی. وقتی میخواستم سرم وصل کنم، محسن را صدا میزدم و او کمک میکرد تا رگ پیدا کنم و آنژیوکت را وارد کنم. این ویروس، بیمار را بهشدت ضعیف میکند. آن روزها حتی برای خواندن نماز نشسته هم نفس کم میآوردم، اما خداراشکر تمام شد و خدا زندگی دوبارهای به من داد.
پابهپای بیماران کرونایی
آنطور که صدیقه محمدنژاد میگوید، بعد از بهبودی و پایان قرنطینه، کارش را با حضور در بخش بستری «کادر درمانی مبتلا به کرونا» شروع میکند؛ خواستهای که خودش داشته است: «من همان شب و روزهایی که در بیمارستان بودم، با خودم عهد کردم اگر خوب شدم، همه توانم را برای کمک به بیماران کرونایی بگذارم. وقتی برگشتم، این موضوع را به مسئولان گفتم و با این شرایط کارم را در بخش بیماران کرونایی کادر درمانی، از سر گرفتم.»
پرستارها و پزشکهای زیادی در این مدت بهخاطر کمک به بیماران کرونایی، مبتلا شدند. من بالای سرشان میروم و تلاش میکنم روحیه و امید را در آنها زنده نگهدارم. وقتی نفس کشیدن برایشان سخت میشود، یاد خودم میافتم.
وقتی از دردهایی که دارند اشک میریزند، من هم پابهپای آنها اشک میریزم و دلداریشان میدهم. به آنها میگویم که روز اول این علائم سراغت میآید؛ تنگی نفس و تهوع، روز دوم ضعف و بیحالی و ادامه تنگینفس و.... به آنها میگویم این علائم بیماری است، نگران نباشند. من هم همه این مراحل را پشتسر گذاشتهام و حالا سالم هستم.
میدانم که خدا همیشه با مردم ماست. میدانم که کرونا بالاخره تمام میشود و این باهم بودنها، برایمان شیرین میشود؛ تنها شیرینی از روزهای کرونایی.