صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

طعم شیرین رفاقت در چایخانه حضرت

  • کد خبر: ۲۴۲۸۱۱
  • ۱۳ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۴:۱۹
«واقعا کی تو این گرما چای می‌خوره؟ باید شربت می‌دادن.» خانمی که کنارم بود و قبل‌تر از من روی سکو‌های سنگی باغچه کوچک کنار چایخانه نشسته بود قبل از اینکه من حرفی بزنم با خنده و پر انرژی گفت: من.

به گزارش شهرآرانیوز، خسته از یک کار روزانه خودم را به حرم رساندم تا با خوردن چای چایخانه خستگی ام را از تن آفتاب خورده مشهد که مثل گرمای خرماپزان جنوب می‌ماند در کنم و بعد راهی خانه شوم. از درب شیرازی وارد شدم و رفتم سمت چایخانه باغ رضوان تا در سایه درختانش پناه بگیرم و کنارش چایم را نوش جان کنم، اما کرکره‌ها پایین بود و خادم هایش در حال نظافت بودند.

گفتند ساعت ۵ عصر دوباره خدمتشان را شروع می‌کنند و تا آن موقع دو ساعت فاصله بود. دلم نیامد برگردم. پاهایم را از زور گرما و خستگی دنبال خودم می‌کشیدم تا صحن امام حسن مجتبی (ع).

مردمی که برای خوردن چای چایخانه این صحن صف کشیده بودند را دیدم و انرژی گرفتم. خوشبختانه، چون توی گرمای ۳۸ درجه مشهد و وسط روز رسیده بودم بدون هیچ انتظاری رفتم جلو و یک استکان چای و یک دمنوش آویشن برداشتم و به سایه‌های اولین ستون روبروی چایخانه پناه بردم. روی صندلی تاشویی که همان جا بدون هواخواه افتاده بود نشستم و استکان‌ها را روی سکوی کنارم گذاشتم.

خانمی که به همراه دو فرزند و همسرش چند قدم آن طرف‌تر ایستاده چای می‌خورد گفت: واقعا کی تو این گرما چای می‌خوره؟ باید شربت می‌دادن. خانمی که کنارم بود و قبل‌تر از من روی سکو‌های سنگی باغچه کوچک کنار چایخانه نشسته بود قبل از اینکه من حرفی بزنم با خنده و پر انرژی گفت: من و باز خنده اش را ادامه داد. من هم در ادامه جوابش گفتم: یکی مثل من که اگه گرمای ۵۰ درجه هم باشه بین بستنی و چای، برای رفع خستگی اول چایی رو انتخاب می‌کنه.

خانم کناری‌ام نگاهی به من کرد و بعد با هم خندیدیم. سن و سالش از من بزرگتر به نظر می‌رسید. ابرو‌های تتو کرده و پهنش توی صورت باریک و کشیده اش خودنمایی می‌کرد. معلوم بود از آخرین ترمیمش خیلی گذشته است. 

قد بلندی داشت و چادر رنگی هم سرش بود. روسری‌اش تا پشت کمرش آمده بود ولی با این حال یکی از خادم‌ها به او تذکر داد تا چادرش را سرش کند. صدای بلند و رسایش همه را به وجد می‌آورد. به جای اینکه از خانم خادم ناراحت شود چشم کشداری تحویلش داد و گفت: باشه قربونت برم. بعد رو به من کرد و گفت: به خادم آقا که نمیشه نه نگفت و خنده ریزی کرد.

اهل لرستان بود و دو روزه آمده بود مشهد و برگردد. مشاور تحصیلی در مدرسه بود. از هر دری حرف می‌زدیم بلد بود. از انتخابات، از وضعیت حجاب در جامعه، از تربیت فرزند، از خاطره سفر، از شهادت اسماعیل هنیه که چند روز پیش توی تهران ترورش کرده بودند و آخرین خبر‌ها را از این حادثه داشت، از اینکه چقدر به آقا ارادت دارد و عاشق سفر است. 

یادم رفته بود می‌خواستم زودتر برگردم خانه. گفت منتظر دور بعدی چایخانه‌ام. من هم به پایش نشستم. منتظر شربت بود. می‌دانست عصر‌ها چایخانه حضرت توی تابستان شربت می‌دهد. من کمی دلشوره کلاس آنلاینم را داشتم ولی زائر آقا برایم مهمتر بود. هرچه بیشتر با آمنه آشنا می‌شدم بیشتر از او خوشم می‌آمد. دور بعدی چایخانه که باز شد ۵ تا چای خورده بود. گفت: دلم هوس فالوده بستنی کرده. توی چشم هایش نگاه کردم و گفتم: بریم؟! نزدیک حرم یک جایی رو میشناسم بستنی‌های خوشمزه‌ای داره. حرف توی حرف آمد و حرف بستنی هم یادمان رفت.

از دور داشت چایخانه و خادمانش را می‌پایید. گفت: خودم دیدم یخ آوردن توی چایخانه، برای شربته لابد. یکی از خادم‌ها روی سر یک ظرف بزرگ ایستاده بود و داشت یک چیزی را هم می‌زد. سرش را به سمت جلو کشید و گفت: ببین! اون داره شربت رو آماده می‌کنه و مثل بچه‌ها شیرین زبانی می‌کرد که دیدی گفتم می‌خوان شربت بهمون بدن.

تا اینکه نوبت به نذری شربت رسید. توی دست زائر‌ها کنار چای، استکان دیگری هم بود که مایع آبی رنگ شفافی داشت. گفت: یعنی شربت بلوبری می‌خوان بهمون بدن! گفتم ولی خیلی رنگ آبیش کمه، بیشتر به آناناس می‌خوره. خواستم که برویم توی صف و شربت را هم نوش جان کنیم. کمی سرش را پایین‌تر آورد تا مرا ببیند.

توی چشم هایم مثل کارآگاه‌ها زل زد و کمی چشمهایش را ریز کرد و گفت: هنوز زوده. می‌خوام خوب یخی بشه و بعد برم بگیرم! طاقت نیاوردم و زدم زیر خنده. گفتم: معلومه خیلی شکمو هستی ها! صف که کمی طولانی شد گفتم بیا بریم که الان شلوغ میشه. من یک استکان و او هم یکی برداشت. وقتی خورد با خنده گفت: این چی بود! شربت بود! چه طعمی داشت! من که طعمش رو نفهمیدم یکی دیگه هم باید بخورم و دوباره و چند باره رفت توی صف شربت گل خطمی با گلاب و هلی که خوش طعمش کرده بود و نمی‌شد از آن دل کند.

هرچه بیشتر می‌گذشت کمتر دلم می‌آمد از آمنه خداحافظی کنم. به او پیشنهاد دادم که برویم تا چهارراه شهدا و بستنی فالوده بخوریم. قبول کرد. توی همان چند ساعت خیلی با هم رفیق شدیم. آمنه از آن آدم‌ها بود که می‌شد با او ساعت‌ها حرف زد و خسته نشد. هیچ وقت طعم این فالوده بستنی یهویی و شربت گل خطمی چایخانه امام حسن (ع) را فراموش نمی‌کنم.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.