صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

پروانه وار گرد پدر گشت تا سحر

  • کد خبر: ۲۴۳۲۵۳
  • ۱۵ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۲:۳۷
سه پرده از زندگی ملک پروانه بهار، دختر ملک الشعرا بهار که ۱۵ مرداد ۱۴۰۱ در ۹۴ سالگی از دنیا رفت

یکم: تهران

شش هفت ساله است. مچاله شده زیر لحاف مخمل مرواریددوز. کمی آن طرف تر، مهرداد برادرش با مو‌های ژولیده، در خواب عمیقی فرو رفته. هوا آن قدر روشن نیست که بشود رد صدای قمری‌های سحرخیز اول صبح را گرفت. پروانه، میانه خواب پریشانی است که در آن دارد لرزان و بی قرار، در دل جمعیتی ناآشنا، دنبال خانه شان می‌گردد. 

ته تمام کوچه‌ها به بن بست می‌خورد الا کوچه‌ای که انتهایش به روشنی می‌زند. هنوز کوچه را تا نیمه نیامده که با صدای جیغ و فریاد و شکستن وسیله ها، از خواب می‌پرد. مهرداد با چشم‌هایی که از بهت و وحشت گرد شده، به او نگاه می‌کند. صدا از بیرون خانه است. قد هیچ کدام به بلندای پنجره‌ها نمی‌رسد. مادر فریاد می‌کشد و شهر انگار خالی از آدم شده. دوتایی، متکا‌های توی اتاق را روی هم سوار می‌کنند تا قدشان تا بالای پنجره‌ها برسد. 

از پشت شیشه، چند نفر غریبه با لباس نظامی پدر را با همان لباس خواب راحتی، کشان کشان روی سنگ فرش‌های حیاط به دنبال خود می‌برند. گلدان‌ها از لبه حوض روی زمین افتاده و شکسته اند و شمعدانی‌ها زیر پوتین سنگین مأمورها، جان می‌دهند. مادر با صورتی خیس از اشک، ناباورانه به محمدتقی نگاه می‌کند و مرتب فریاد می‌کشد: «چرا؟ به جرم شعر نوشتن؟» پاسبان ها، مادر را نمی‌بینند. مادر را نمی‌شنوند. 

پروانه و مهرداد هر دو به خود می‌لرزند. بابا قبل از طلوع آفتاب می‌رود و تا یک سال دیگر، کسی حتی از زنده بودنش خبر ندارد. پروانه یک سال بزرگ‌تر می‌شود، اما هنوز کودک است. هشت سال هم ندارد. صبح یک روز سرد زمستانی، وقتی آفتاب بی حوصله، خود را به بالای دیوار کشانده است، یک پاسبان خبر می‌آورد: «می توانید به ملاقاتش بروید، اما فقط بچه‌های کوچک تر.» 

به ظهر نکشیده مهرداد و پروانه دست در دست یکدیگر به طرف ورودی زندان عمومی حرکت می‌کنند و تا قبل از داخل شدن بار‌ها پشت سر خود را نگاه می‌کنند تا رد چشم‌های مادر را بگیرند. این دو حالا سفیران کوچک خانواده‌ای هستند که تمام یک سال گذشته را در خوف و رجا سر کرده اند. این ملاقات، بیش از بچه ها، سهم مادر خانه‌ای بود که در غیاب پدر با اندک ارثیه‌ای که از خاندان قاجاری اش باقی مانده بود، شش بچه را به دندان گرفت و بزرگ کرد. 

پشت دیوار‌های زندان، مردی که در تاریک روشنای سلول روی زمین نم دار و سرد توپخانه نشسته بود، هیچ شبیه به پدری نبود که شب‌ها تا دیروقت در اتاق می‌نوشت و مادر مدام با انگشت اشاره روی بینی به بچه‌ها می‌گفت: «هیس! آقا دارند کار می‌کنند.». چقدر لاغر و تکیده و رنجور بود. او دیگر ملک الشعرا بهار نبود. به پاییز نشسته بود. آن گونه که در قفسی این چنین سهمناک و تاریک سروده بود: «کلبه‌ها بی دریچه و روزن/ تنگ و تاریک، چون دل دشمن// که هوا نیز اندر آن حبس است/ نفس آنجا به حبس، چون نفس است».

دوم: لزن

همین طور که داشت سالن انتظار فرودگاه ژنو را در انتظار فرود هواپیمای پدر قدم می‌زد، مدام به آن زمین نمناک و سرد زندان میدان توپخانه فکر می‌کرد که سر آخر کار دست پدر داد. دکتر‌ها تشخیص مرض سل داده اند. مداوا در ایران نتیجه نداده. بناست با همراهی دایی زاده اش، دکتر مهدی بهار، بیاید سوئیس. از پشت گیت ورودی پدر را بعد یک سال از دور به تماشا می‌نشیند. در پیراهنی که به تن ضعیف و رنجورش زار می‌زند. در چشم هاش، غمی ناآشناست. در تمام مسیر فرودگاه تا آپارتمان کوچک پروانه، ساکت و کم حرف است. 

غم دوری از وطن، کسالت و بیماری و تب بی وقفه، بی رمقش کرده. بعد از سه روز که غبار راه از تن پدر می‌گیرد، به طرف راه آهن حرکت می‌کنند. قطار به مقصد لوزان می‌رفت. تا پس از آن بروند مریض خانه‌ای در دهکده لزن. جایی که بیماران مبتلا به سل در آن نگهداری می‌شدند. ساختمانی بزرگ، سفید و بی روح در دل زمستانی سرد و غم انگیز. جایی که ملک الشعرا بهار بیشتر از سه ماه میهمان اتاق‌های رو به کوهستانش نبود. 

پروانه، اما هربار با دسته گل لاله به ملاقاتش می‌رفت و آن دفعاتی که او را در ایوان سرد اتاق می‌دید یقین داشت، اثری نو در شُرُف پدید آمدن است. مانند عصر یکی از روز‌های خنک پایان زمستان که پدر مثل هربار گفت: «پری جان! من را ببر داخل می‌خواهم برایت قصیده بخوانم.» و «به یاد وطن» را نخستین بار زمزمه کرد: «مه کرد مسخر دره و کوه لزن را/ پر کرد ز سیماب روان دشت و چمن را...»

سوم: واشنگتن

بیست و سه-چهار ساله است. دارد در خانه یک خانواده سیاه پوست چای می‌نوشد. خانواده‌ای از اقوام خدمتکارش که قرار بود پیش از شرکت در مراسم استقبال از لوترکینگ به آن‌ها ملحق شود تا از او محافظت کنند. او از معدود سفیدپوستانی بود که به جمع تظاهرکنندگان ضدنژادپرستی آمریکا ملحق شده بود. هیچ دست خودش نبود. نمی‌توانست از کنار آبخوری‌های عمومی عبور کند و نسبت به جمله «for whites only» بی اعتنا باشد.

این جمله عین خار در گلویش فرو می‌رفت. پروانه به واسطه پدرش، بی آنکه بخواهد زنی جهان وطنی بود. هرکجا ظالمی به مظلومی چیرگی داشت، قلبش مچاله می‌شد. بار اولش نبود، پا در دل ماجرایی می‌گذاشت که جانش را به خطر می‌انداخت. پیش از این هم بار‌ها در جنبش‌های حقوق زنان شرکت کرده بود. انگلیسی و فرانسه و عربی را به خوبی بلد بود و به این گونه آدم‌های زیادی را اطراف خود جمع می‌کرد. او شاهد ظلم پهلوی به زنان ایران بود.

 تا شانزده -هفده سالگی در ایران زندگی کرده بود و بعد از آن به واسطه مهم‌ترین معلم زندگی، یعنی پدر، آموخته بود سکوت برابر بی عدالتی را در ازای هیچ آسایش و ثروتی روا نبیند. به این ترتیب حتی در شرایطی که همسرش برگرفته از سنت‌های پهلوی اعتقاد به خانه نشینی زنان داشت، پنهانی تحصیلاتش را در آمریکا دنبال کرد و تا مقطع فوق لیسانس کتابداری پیش رفت.

او حالا دیگر برای خودش کسی شده بود. مدیریت کتابخانه صندوق بین الملل پول را به عهده داشت و در شمار یکی از زنان فعال اجتماعی، اسم و رسمی داشت ولی در احوالاتی که دیگر همه او را «میسیز بهار» صدا می‌زدند، تا روزی که زنده بود توی دلش همان «پری کوچک» پدری بود که او را با مفهوم دموکراسی آشنا کرد.

شرح روزگار مرغ سحر

پروانه بهار در کتاب «مرغ سحر»، از خاطرات سفر خود با پدر به اروپا می‌نویسد و در جریان این همراهی، علاوه بر کشف مرز‌های خارج از ایران، هم صحبتی با پدر را دستمایه تجربیات تازه خود می‌کند و در این بین خاطرات دوران کودکی و جوانی در خانواده اش را مرور می‌کند. از مرارت‌های پدر می‌نویسد که در مقام یک مشروطه خواه دموکرات، به ظلم ستیزی علیه پهلوی اول و دوم به پا می‌خیزد و در ادامه به روزگار پس از ازدواج و زندگی در آمریکا، تحصیل، مبارزات مدنی و دیگر فعالیت‌های اجتماعی خود نیز اشاره می‌کند.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.