به گزارش شهرآرانیوز، دانشجوی دانشکده هنر و معماری است و حالا چند وقتی شده توی تیم نمایش «شازده کوچولو»، هر بار نگاهش به آن بازیگر دختر هفده هجده ساله دبیرستانی میافتد حواس برایش نمیماند. نامش سهیلاست. خوب بازی میکند و خوبتر از هر چیز به حرفهای علی گوش میسپارد. خودش میداند دیگر کار از کار گذشته و امروز و فردا باید دست مادرش را بگیرد بیاورد خانه پدر سهیلا.
خودش بود و یک لا قبای تنش. نه هنوز سربازی رفته بود نه کار و بار روبه راهی داشت. از دار دنیا یک دل صاف و ساده داشت با چشمانی که دروغ نمیگفتند. بنا داشت با سهیلا، باقی روزهای پیش رو را بسازد. هرچه خانواده سهیلا میگفتند این جوان آینده مالی امنی ندارد، افاقهای نداشت. سهیلا هم از خیلی وقت پیش، در محسنات علی ذوب شده بود. بیش از هرچیز شیفته دانستههای او بود.
پسر خوش صحبتی که معلوماتش هربار درهای تازهای رو به او باز میکرد. سه سال بعدِ خواستگاری، سبا متولد میشود. علی، روی پا بند نیست. خانواده آنها سه نفره شده و خوشبختی هر شب از پشت پنجره به جمع صمیمانه و گرم آنها لبخند میز ند. همان وقتها که سه تایی به تماشای تئاتر میر وند، سه تایی فیلم نگاه میکنند، سه تایی نقد میکنند و سه تایی به سرشان میزند جمع کنند بروند یک سفر کوتاه. آدم مگر چه میخواهد از این دو روز زندگی.
هرسال حوالی عاشورا، کارهایش را جوری جفت و جور میکرد که دهه اول محرم، هیئت حضرت علی اصغر (ع) جوادیه باشد. ظهر عاشورا میرفت هیئت میان دار و غروب عاشورا به بعد، میماند هیئت و شانه به شانه همسر و دخترش، هیئت را آب و جارو میکرد برای مراسم شام غریبان. بعد از عاشورا هم دلش را میگرفت روی دستش و تا چند روز مانده به اربعین حسینی، تقلا میکرد به هر شکلی شده خودش را برساند کربلا.
آن اوایل دهه ۹۰ که هنوز اربعین رفتن این طور همه گیر نشده بود و شمار رفتهها به گرد آمار این سالهای اخیر نمیرسید، علی سلیمانی کوله پشتی اش را بسته بود برود پی ماجراجویی. اولین بار سال ۱۳۹۰ بود، اما پس از آن، او نیز مثل باقی اربعین رفته ها، دیگر پای رفتنش سست نشد. حالا سال ۱۳۹۲ است. دارد برای دومین بار کوله پشتی اش را میبندد.
همین طور که لباس و باقی ملزومات را توی کوله اش جا میدهد، به سرش میزند از روی شیطنت برود توی سایت Long Walk پیغام بگذارد که دارد میرود کجا. میلیونها نفر آدم از سرتاسر جهان این سایت را رصد میکنند و تمام اعضای سایت مشتاق اند خود را به هرگونهای به پیاده روی طولانی و دسته جمعی برسانند. علی هم برای اولین بار پیغامی نوشت و به اعضای سایت پیشنهاد داد اگر میخواهند حضور در یک پیاده روی باشکوه را تجربه کنند، اوایل ماه دسامبر خود را به خیابان ابراهیم آبادی شهر نجف برسانند.
خیابان خیالی که از قضا توی نجف میشد پیدایش کرد. پس از آن، درست در روز موعود، چیزی نزدیک به شانزده نفر از برزیل و فنلاند گرفته تا فرانسه و انگلیس اعم از ۷ زن و ۹ مرد، آماده توی خیابان ابراهیمی نجف حاضر شدند. قدم در مسیر مشایه که گذاشت، پرسشها آغاز شد. حالا علی، با صبر و حوصله، راه میرفت و همین طور که استکان کوچک چای عراقی را هم مینوشید، پاسخ سؤالاتشان را میداد: «اینها کجا میروند؟» - میروند سمت مزار پسر پیامبر (ص)؛ و بعد حیرت زده از پسر محمد (ص) میپرسیدند که چطور تا امروز زنده است؟
کار دشوار شده بود. علی باید همان طور که تقلا میکرد از مناسبترین واژهها استفاده کند، روضه اش را از سر صبر آغاز کند. از حسین (ع) بگوید که ۱۴۰۰ سال پیش با خانواده اش در این خاک خیمه زد. از رویارویی حق و باطل بگوید. از اهالی کوفه و حاکمانش. از خون مظلوم که از زمین به آسمان پرتاب میشد و از پیکری که تا چند روز زیر تیغ آفتاب رها شده بود. علی حالا روضه خوان جماعتی بود که تا دیروز چیزی جز وجود خدا را باور نداشتند و مذهب در باور آنها تنها افسانهای بود بی اساس از دل قصه ها. علی روایت میکرد و اشکها آرام آرام از گونه میهمانان حسین پایین میچکید.
ساعت از ۱۰ گذشته که علی خسته و بی رمق میرسد خانه. حال و احوال روبه راهی ندارد و همین طور که در تب میسوزد خود را روی تخت مچاله میکند. صبح روز بعد به اصرار سهیلا میروند درمانگاه. هیچ خانهای در شهر نیست که از سونامی کرونا با موج دلتا در امان باشد. تست کرونای هر سه نفرشان مثبت شده. ریه سهیلا هم درگیر شده است و با این همه علی را تا بیمارستان همراهی میکند.
همه چیز تا روز هفتم بیماری تحت کنترل است، اما از روز هشتم به بعد با افت اکسیژن، کار علی به آی سی یو میکشد. پزشکها میگویند ۸۰ درصد ریه درگیر شده است. سهیلا و دخترشان سبا، به نوبت کنار علی میمانند. چند روزی است داروها جواب داده. ریه در حال پاک سازی است.
میتواند غذا بخورد، حرف بزند و با چشمانی امیدوار به ساک لوازمش گوشه اتاق نگاه کند که بناست به زودی با آن به خانه برگردد. سبا شیفت را به مادرش میدهد و با خیالی آسوده به خانه میآید. اما به ساعت نکشیده خبر میرسد کار به ماساژ قلبی کشیده. سبا که به بیمارستان میرسد باز هم نمیتواند از شانههای افتاده و چشمهای خیس سیدجواد هاشمی حقیقت را باور کند. به مادر که میرسد دنیا روی سرش خراب میشود. «بابا رفته.» آرام و بی صدا.
دقایقی بعد یکی یکی دستگاهها خاموش میشود مثل چراغ خانه گرم و روشن سلیمانیها که با انرژی تمام نشدنی علی، روشن بود. اگر کرونا نبود، اگر علی نرفته بود، حالا داشت توی هیئت حضرت علی اصغر (ع) جوادیه، برای حسین اشک میریخت و توی شلوغیها به آن شانزده نفری فکر میکرد که یک صدا پرسیده بودند: حسین کیست؟
با انتشار خبر شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی، علی سلیمانی به روایت رفقای نزدیکش، به شدت منقلب و پریشان احوال بود آن چنان که او نیز شانه به شانه دیگر هم وطنان در مراسم تشییع پیکرش حاضر شد و در احوالی ناآرام ابراز میداشت: «من پیش بینی میکردم که سردار سلیمانی روزی شهید شود و این شهادت دور از ذهن نبود. آن روز، در طول مسیری که پیکر شهید سلیمانی تشییع شد، او را مشایعت کردم. این لحظات خداحافظی واقعا شگفت انگیز بود، میلیونها نفر او را همراهی کردند. شخصیت حاج قاسم سلیمانی شگفت انگیز بود...»