صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

 رمضان آن سال‌ها 

  • کد خبر: ۲۵۰۰۱
  • ۰۷ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۰:۴۱
معصومه فرمانی‌کیا دبیر شهرآرامحله
توی تکه پاره‌های خاطرات گذشته برمی‌گردم به همین محله و آدم‌هایش. یادم از ماه مبارک‌هایی می‌آید که زمستان بود و سرد و همراهش «مادر جواد» که زندگی‌اش گره خورده بود به رشته آش بریدن و نظر گرفتن.
از آن سال‌ها خیلی می‌گذرد. مادر جواد خمیده شده است؛ پیر و فرتوت و خانه‌نشین. آلزایمر نمی‌گذارد چیزی از ماه مبارک‌های آن سال‌ها را به خاطر بیاورد، اما یقین دارم در دنیای ساکت خود قصه‌هایی دارد که برای ما شنیدنی است. هنوز هم «مادر جواد» صدایش می‌کنند.
 قدیم‌ها افراد را با نام فرزند ارشدشان صدا می‌زدند؛ مثل باباعلی خرازی محله که به‌تازگی مرحوم شده و علی، پسر ارشدش، رئیس بانک است و افتخار محله.
داشتم از مادر جواد می‌گفتم که توی سرمای آن سال‌ها چند روز مانده به ماه مبارک آرد از نانوایی می‌گرفت و با وسواس خمیر می‌کرد و با ظرافت رشته برش می‌زد. برخی وقت‌ها دستمزدش فاتحه‌ای بود که می‌گفت برای پسر مرحوم جوانم بخوانید.
برای او رشته‌بری جزئی از خودش بود. جزئی از گذشته‌اش. نسبش حتی جزئی از زنده ماندنش بود، مثل اسم آدم که همیشه با خودش است. تنها چیزی که می‌توانست او را آرام کند، نشستن پای آرد‌ها بود و خمیر کردن و برش زدنشان.
نوع رشته‌های آش فرق می‌کرد. لخشک بازار داغ‌تری داشت. او کار‌های دیگری هم می‌کرد که تمامش برای رضای خدا بود. فکرش را بکنید؛ در آن نیمه شب‌های سرد، مادر جواد مأمور بیدار کردن اهالی به وقت سحر بود. با اینکه واریس داشت، می‌گفت برای این‌طور کار‌ها پاهایش درد نمی‌کند. یک شال بزرگ دور شانه‌اش می‌انداخت و با چوب از خانه می‌زد بیرون.  قدش کوتاه است و چوب را برای قدم زدن توی برف می‌خواست و فشردن زنگ در. گاه مجبور بود مدت‌ها پشت در از لرز و سرما دندان‌هایش به هم بخورد، اما تا چراغ خانه روشن نمی‌شد، دست نمی‌کشید.
مادر جواد دوست‌داشتنی و مهربان است. آن سال‌ها بچه‌های محله اسمش را گذاشته بودند «پیرزن سلام» به دلیل اینکه به همه بزرگ و کوچک سلام می‌کرد؛ به آدم‌هایی که به او نزدیک می‌شدند و آن‌هایی که از چندمتر دورتر نگاهش می‌کردند.
یک سلام بی‌دریغ و بی‌توقع از پیرزنی که گره روسری‌اش گاه تا بیخ گوش‌هایش می‌رسید، غافل‌گیری دل‌چسبی داشت. برای برخی از  ما که هیچ تجربه‌ای از این کار‌ها نداریم، فهمیدن این چیز‌ها که اطرافمان کمیاب شده، غریبه است و حس غریبگی دارد. یا با تصور اینکه روزگار این‌ها گذشته است، به زبان نمی‌آوریمشان و فکر می‌کنیم دیگر مال عوالم ما نیست. اما این تصاویر نادر در همان ماه مبارک‌هایی که من از این محله به خاطر می‌آورم، روایت ساده و کوچک، اما دلپذیری از بیدار شدن‌های نیمه‌شب است که حتی تعریف‌کردنش آن روی زمینی ما را شاد می‌کند.
 این روز‌ها  که به نام رمضان است،  آداب پیرامونشان بهانه می‌شود تا برخی موضوعات و دل‌نگرانی‌ها را که از حوصله آدمیزاد هم بالاتر است، فراموش کنیم. دلمان می‌خواهد همه دغدغه‌های سیاسی، اقتصادی، رابطه‌ای را بریزیم بیرون و برگردیم به دنیای ساده‌ای که هیچ‌چیز پیشرفته‌ای وجود نداشت و زندگی محدود می‌شد به آدم‌هایی که در یک کوچه کنار هم بودند و همه آن‌ها همدیگر را می‌شناختند و برای هم غریبه نبودند. به مادر جواد‌هایی که ۳۰ شب متوالی عهد بسته بودند تا همسایه‌ها را بیدار نکرده پای سفره سحری ننشینند و گاه بی‌سحری دهان می‌بستند و روزه می‌گرفتند.  
 به آن‌هایی که بوی رشته‌های آش دم افطارشان در سرمای زمستان مثل توپ کوچه را می‌ترکاند و صدای ربنا که بلند می‌شد، حال هیچ دلی گرفته نبود...  
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.