صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

مهر روحانی

  • کد خبر: ۲۷۷
  • ۲۶ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۱:۳۱
  • ۱
همراه با امام جماعتی که زندگی اش را وقف جذامیان کرده است

معصومه فرمانی‌کیا - خیلی پیش آمده که آدم‌ها مسیر زندگی ما را تغییر دهند. روزنامه‌نگاری هر سختی و مرارتی که همراهش است، شیرینی بودن با آن‌هایی را دارد که مسیر زندگی‌ات را جهت می‌دهند. آدم‌هایی که تا اندازه‌ای متفاوت‌اند و مرامشان با دیگران فرق می‌کند، یک جور ویژه و متمایزند.
وقتی او در برابر کار سختی که انجام می‌دهد، می‌گوید: «اللهم تقبل منا ...» حرفی برای من نمی‌ماند که حوصله چند لحظه بیشتر در محله‌ای را ندارم که هر روز از کنار آدم‌های متفاوت و خاصش رد می‌شوم و از پشت شیشه خودرو نگاهم از سر انگشتان و چهره جذام‌خورده‌شان برمی‌گردد تا به آن فکر نکنم و زندگی راحت‌تری داشته باشم. هیچ‌وقت هم به صرافت آن نیفتاده‌ام که نه به نام گزارشگر، بلکه به عنوان یک همسایه بخواهم سری به خانه‌های چفت‌درچفت و کوچک آن‌ها بزنم و حال و احوالی بکنم.

صادق عباسی، طلبه جوانی است که یک سال از آمدنش به این محله و جمع می‌گذرد. او همه چیز را تغییر می‌دهد و باورم را می‌شکند. اینکه من هم کمی به خودم بیایم. یک سال زمان زیادی نیست، ولی فعالیت‌های مبلغ جوان در حق خانواده‌ جذامیان آن‌قدر پررنگ بوده است که به رسانه‌ها و صداوسیما و حتی شبکه‌های سراسری کشیده شود و گروهی از اهل تلویزیون چند روز مقیم این محله بودند تا به همت روحانی جوان مشکلات خانواده‌های جذامی را به گوش مردم ایران برسانند. دست‌اندرکاران رسانه تصویری ما در کشور با دوربین و ضبط مبهوت زندگی کسانی بودند که زمانی بیماری‌شان مزمن بود و لاعلاج و درد بیماری آن‌ها را به انزوا کشاند. انزوایی که هنوز هم از آن خارج نشده‌اند. البته اهل دوربین و تصویر تاکنون به‌نوعی با آنان رفتار کرده‌اند که اهالی اینجا را آزرده‌خاطر کرده‌اند، آن هم تا حدی که وقتی گروه تلویزیونی قصد فیلم‌برداری دارد، نمازشان را می‌شکنند و مانع می‌شوند .حق هم دارند. یکی از آن‌ها می‌گوید: «آدم این همه نامرد می‌شود؟»
منظورش را وقتی می‌فهمیم که پشت‌بندش توضیح می‌دهد: تماشای لب و دهان رفته و چشم‌های نابینای ما چقدر برای دیگران جذابیت دارد که خبرنگار فلان رسانه به خودش اجازه می‌دهد از چهره من به وقت استراحت عصر عکس بگیرد و تصویرش را در رسانه‌ها دست‌به‌دست کنند تا لذت کار به‌اصطلاح خوبش را ببرد. ما به این کار راضی نیستیم و این حق‌الناس است به گردن هر رسانه‌ای که بخواهد برای اعتبار و جذب مخاطب ما را به نمایش بگذارد. درد خودمان بس است، دیگر شما ولمان کنید!

روحانی محله جذامی‌ها
این شروع یک روایت تلخ، سنگین و کابوس‌وار است که به‌عنوان بخشی از حافظه تاریخ خراسان ما بوده و مانده است. شاید آدم‌های روزگار بعد از ما آن را باور نکنند که یک بیماری چقدر می‌تواند روح چند نسل را زخم بیندازد و شیرینی را از زندگی‌شان بگیرد. آن‌ها زندگی می‌کنند، چون محکوم به ماندن و بودن هستند و الا بیش از همه از نامهربانی‌ها به تنگ آمده‌اند .
نه بغض می‌کنند و نه گریه. دردهای آن‌ها به فریاد تبدیل شده است که روی سر اولین عابری که حالشان را می‌پرسد، آوار می‌شود و قهرمان قصه ما داوطلب شده است شریک همه ناخوشی‌ها و تلخ‌کامی‌های زندگی آن‌ها باشد.
رمضان بهانه‌ای بود که سراغ صادق عباسی، امام جماعت مسجد علی‌بن‌ابی‌طالب(ع) برویم که در محله به مسجد جذام‌ها شهرت دارد و تعداد نمازگزارانش به همان تعداد انگشت‌شماری ختم می‌شود که جذام، هم جسمشان را خورده است و هم روحشان را؛ اما سفر تبلیغی‌اش به سبزوار این اجازه را نداد و آن را تا اولین فرصت در زمان بازگشتش به تعویق انداخت. طلبه‌ای که متولد سال 64 است، متأهل، جوان و پرانرژی و از همه این‌ها مهم‌تر اینکه درد این اهالی را حس می‌کند. چون در بین همین‌ها استخوان ترکانده و بزرگ شده است .
قصه‌اش را از زبان خودش بخوانید: متولد یکی از محله‌های حاشیه شهرم؛ قلعه ساختمان. در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمدم، البته نه اینکه فکر کنید کسی در اطرافمان طلبه و روحانی بوده است. من اولین نفری هستم که در بین فامیل معمم شدم. پدرم چند ماه است به رحمت خدا رفته. اعتقادات محکمی که داشت، در انتخاب مسیر زندگی‌ام بی‌تأثیر نبود، اما اینکه علاقه‌مند به مسجد شدم، فعالیت‌های فرهنگی و جانبی این مجموعه بود که در انتخاب مسیر پیش رو کمکم کرد؛ به‌ویژه خلق خوش و نیکوی آقای شم‌آبادی، روحانی مسجد امام صادق(ع) طلاب.
ادامه می‌دهد: در روزهای کودکی وقتی حوصله و صبر امام جماعت را می‌دیدم و منشی که در برابر پیر و جوان و کودک داشت، مشتاقم می‌کرد بیشتر کنارش باشم و با او مراوده داشته باشم. شبیه من خیلی از بچه‌های دیگر بودند که رفتار امام جماعت برایشان جذابیت داشت. بچه‌هایی که بعدها خودشان طلبه شدند و مبلغ و کارهای فرهنگی را به دست گرفتند .این نقطه شروع جذب من در نوجوانی به مسجد بود. دوست داشتم مثل آقای شم‌‌آبادی فعال فرهنگی باشم. روحانی و مبلغی که جوان‌ها و نوجوان‌ها به او اعتماد می‌کنند. بعدها درس حوزه را به این دلیل انتخاب کردم و مصمم و با اشتیاق ادامه دادم و برایش زحمت کشیدم.

روحانی رزمی‌کار
بعد از چند سال کار طلبگی و سر و کله زدن با متن‌های پیچیده عربی باید کار تبلیغ را شروع می‌کرد: یکی از چهار، پنج وظیفه اصلی هر طلبه تبلیغ است. بعضی‌ها اصلا به حوزه می‌آیند تا مبلغ شوند و من هم این کار را دوست داشتم. اینکه جرئت حرف زدن بین مردم را داشته باشم. بیشتر می‌خواستم سر و کارم با بچه‌ها و نوجوانان باشد. کار کردن با بچه‌ها و جلب اعتماد آن‌ها آن‌قدرها هم که فکر می‌کنید، راحت نیست. باید شیوه داشته باشد و آن‌قدر بدیع و نو باشد که بتواند جذبشان کند.
می‌دانستم یک روحانی باید همه فن حریف باشد. به ورزش علاقه‌مند بودم و فعالیت‌های ورزشی زیادی داشتم که حاصلش چندین و چند مقام استانی و کشوری در بسکتبال بود. تکواندو رشته بعدی‌ام بود و می‌دانستم رشته‌های رزمی مورد علاقه جوانان است. به همین دلیل در سفرهای تبلیغی از این حربه برای جذب بیشتر بچه‌ها استفاده می‌کردم. خانواده‌ها هم از این که می‌دیدند یک روحانی ورزش تعلیم می‌دهد، خیلی زود و راحت اعتماد می‌کردند. البته باید کاری می‌کردم که این اعتماد قوت بیشتری می‌گرفت .بیشتر سفرهای تبلیغی‌ام در استان‌های فارس و یزد بود. در مساجد و پایگاه‌های این شهرها فعال بودم و سعی می‌کردم مراوده‌ام را با اقشار ضعیف و کم‌بضاعت بیشتر کنم. بخشی از زمانم صرف آموختن رشته‌های رزمی به بچه‌ها  می‌شد و شاگردان زیادی داشتم که وارد مسابقات می‌شدند و مقام هم می‌آوردند. بخش دیگری از زمانم را برای مراوده با مردم گذاشته بودم و همراهشان غذا می‌خوردم، گپ می‌زدیم و خوش و بش می‌کردیم. با هم صمیمی شده بودیم. گفتم قبلا یاد گرفته بودم با آدم‌ها راحت باشم، بی هیچ تکبری. خیلی وقت‌ها دعوتشان می‌کردم به خانه‌مان تا از نزدیک ببینند زندگی ما فرقی با آن‌ها ندارد. این‌طور قوت قلب بیشتری پیدا می‌کردند و راحت‌تر بودند و می‌گفتند شما هم مثل ما زندگی می‌کنید.

آشتی مردم با جذامی‌ها  
و اما روایت همراهی این روحانی جوان با جذامیان هم از زبان خودش شنیدنی است: سفرهای تبلیغی‌ام که تمام می‌شد، به مشهد برمی‌گشتم. یک سال پیش متوجه شدم امام جماعت این  مسجد که کهنسال هم بودند، قصد رفتن دارند. موضوع را با همسرم مطرح کردم. خودم مصمم بودم اما نظر او هم شرط بود. اولش مخالفت کرد؛ خیلی قاطع و محکم. خرده‌ای هم به او نبود. چیز زیادی از بیماری جذام نمی‌دانست و حاضر نمی‌شد این موضوع را قبول کنم اما کم‌کم نرم شد و قبول کرد که همراهم باشد و کمکم کند .قبل از اینکه کار را عهده‌دار شوم، با یک تحقیق کلی در مورد بیماری جذام شروع کردم و فهمیدم آدم‌های اینجا بیشتر از اینکه نیاز مادی و مالی داشته باشند، محبت و مهربانی می‌خواهند. اینکه بخشی از زندگی‌شان را به‌تنهایی سپری کرده‌اند، آن هم در حالی که همه از آن‌ها گریزان بوده‌اند، تأثیرات روحی بدی برایشان داشته است. به همین دلیل عصبی و پرخاشگر هستند و به کسی اعتماد نمی‌کنند و از اینکه غریبه‌ای در جمعشان حاضر شود، هراس دارند. همه این‌ها را می‌دانستم ولی این چیزها برایم مهم نبود. می‌خواستم در همه سختی‌ها کنارشان باشم و می‌دانستم مسیر سختی هم پیش رو دارم. می‌گفتند اینجا شبیه جزیره است، کسی سراغشان نمی‌آید. اول از همه باید ارتباط مردم را با این آدم‌ها بیشتر می‌کردم. راست می‌گفتند؛ کسی از مردم عادی به مسجد نمی‌آمد و حتی از کنار در خانه‌شان هم رد نمی‌شد. شاید به این دلیل که نمی‌دانستند و نمی‌دانند این بیماری واگیر نیست و این‌ها درست شبیه خودمان هستند و فرقی بین ما و آن‌ها نیست. این موضوع نیاز به اطلاع‌رسانی رسانه‌ها هم دارد. البته کاری که برای شروع انجام دادیم، تأسیس مکانی بود برای مهد آموزشی و قرآنی بچه‌ها که به‌صورت رایگان در اختیار خانواده‌ها قرار داده شد. وقتی پای آن‌ها به این بخش باز شود، کم‌کم می‌توان اعتماد آن‌ها را جلب کرد. البته امیدواریم شهرداری در مسیر ساخت این مجموعه سنگ‌اندازی نکند و بتوانیم با موفقیت آن را به اتمام برسانیم. کار ساخت این مجموعه شروع شده است و اگر مشکلی پیش نیاید، به‌زودی به پایان می‌رسد. دوست دارم لبخند را روی لب این مردم ببینم.

روزی که فهمیدم جذام دارم
از حاج‌آقا می‌خواهیم همراهشان حال و احوالی از بیماران داشته باشیم. 3 مجموعه بزرگ کنار هم محل زندگی آن‌هاست. درحالی‌که بیشتر آن‌ها می‌گویند تمام بیمارستان هاشمی‌نژاد  موقوفه محراب‌خان و سهم خانواده‌های جذام بوده است و حالا این سهم بزرگ به یک اتاق رسیده است و هر روز شایعه می‌شود که قرار است همان اتاق را هم از آن‌ها بگیرند .در هر مجموعه 30 تا 35 خانواده زندگی می‌کنند. حاج‌آقا از یکی از ساکنان اجازه ورود می‌گیرد. در اتاق باز می‌شود. کوچک و مخروبه و نمور؛ آن‌قدر که هر لحظه بیم فرو ریختن سقفش می‌رود و  2 عکس بزرگ به دیوار ترک‌خورده و خاکستری چسبانده شده است. مرد که چشم‌هایش از پشت عینک آفتابی پیدا نیست و ریش‌های کوتاه و تنکی دارد، می‌گوید: «دختر و پسرم هستند. دخترم کار می‌کند اما پسرم بیمار است». همان‌طور که یک‌ریز حرف می‌زند، دائم عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند: «زنم به رحمت خدا رفته است. 2 سال، شاید هم بیشتر. حساب و کتابش را ندارم، از بس حالم گرفته است».
فشارهای پی‌درپی سال‌های جوانی عصبی‌اش کرده است. نقبی به گذشته‌اش می‌زند و تعریف می‌کند: سربازی را تمام کرده بودم که ابروهایم ریخت. اول می‌گفتند از سر حساسیت است. هر چه عطاری و پزشک بود، زیر پا گذاشتم. دارو پشت دارو، افاقه نکرد و پوستم هم خارش گرفته بود و امانم را بریده بود. دکترها هم نفهمیده بودند. می‌گفتند چیزی نیست، خوب می‌شوم تا  اینکه روزی گذرم به دکتری هندی افتاد .خارش شدید کلافه‌ام کرده بود. وقت تعریف دردم گریه می‌کردم. دکتر که نامش به خاطرم نمانده است، دلداری‌ام داد و گفت نگران نباشم و فلان روز به مرکز درمانی که نشانی‌اش را داده بود، بروم و زود خوب می‌شوم .قبل از این، یکی از اقوام دورمان جذام داشت اما تصورش را هم نمی‌کردم که من هم به آن مبتلا شوم. همراه برادرم سراغ نشانی رفتیم که دکتر هندی داده بود. داخل درمانگاه چند نفر را دیدم که جذام انگشت‌هایشان را برده بود. یک‌دفعه فهمیدم من هم مبتلا به این بیماری هستم، قبل از اینکه دکتر به من بگوید. همان‌جا از حال رفتم و بیهوش شدم. دکتر به برادرم گفته بود مبتلا به جذام هستم. قصه زندگی ما خیلی بلند است و تعریفش ملال‌آور و به درد صفحات شما نمی‌خورد و سیاهش می‌کند. مثل روزهایی که در آن زندگی کرده‌ایم؛ اما اگر می‌شود، این را بگویید که من 65 ساله‌ام و در آخر خط زندگی. لااقل نگذارید حسرت داشتن یک مستمری ساده به دلمان بماند. حقیقتا ما باید از گرسنگی بمیریم. همیشه از خدا می‌پرسم مگر ما آدم نیستیم؟ شما هم این پرسش را از مسئولان بپرسید.

زنم نابینا و علیل است
سید هم رنجور و بیمار است؛ بیشتر از دیگران و البته به‌شدت عصبی و نگران. حاج‌آقا باید خیلی مدارا کند تا آرام شود. پشت سر هم ناسزا می‌گوید؛ به همه چیز .
از زمین و زمان گلایه دارد و به حق هم هست. پره‌های بینی‌اش از شدت عصبانیت می‌پرد، وقتی از زن علیلش تعریف می‌کند که نابینا هم هست و کسی هم به دادشان نمی‌رسد. از دوربین‌ها و گزارش‌ها و تصویرها خسته و کلافه است. با همان تندی و عصبانیت می‌گوید: «تو هم خبرنگاری؟» و بعد شروع می‌کند به داد و بیداد با امام جماعت مسجدشان .
زیرکی کرده و می‌گویم: «نه، من همراه حاج‌آقا هستم برای احوالپرسی از شما. خوب هستید؟» یک کمان از ابرویش همچنان بالاست. وقتی داد می‌زند و من کلامش را نمی‌فهمم، حاج‌آقا با لبخند درستش می‌کند: «به دل نگیر، خلقش تنگ است. آرام می‌شود».

روایت 3 پرستار
داخل حیاط می‌بینمش، کتی بر تنش است که به کلفتی پالتوست. شلوار قهوه‌ای زانوانداخته‌ای که خیلی بزرگ‌تر از اندازه‌اش است به پا دارد. راه که می‌رود، گشادی‌ شلوارش توی چشم می‌زند.  انگار صورتش را تازه به تیغی تیز سپرده است؛ صاف صاف است. یک کمان از ابرویش نیست. پوستش آفتاب‌سوخته و قهوه‌ای غلیظ و پررنگ است. دهانش خیلی بزرگ‌تر از حد معمول با دندان‌هایی برآمده است. اسمش را نمی‌گوید. حرف هم نمی‌زند. فقط می‌گوید: «دلم نمی‌خواهد زنده بمانم اما مرگ هم مرا فراموش کرده است».
برای پرسیدن نامش اصرار نمی‌کنم. همین‌طور راحت حرف می‌زنیم. زود اعتماد می‌کند و پاسخمان را می‌دهد. از مشکلات جسمی و روحی مربوط به بیماری‌اش می‌گوید و کلی دارو که باید مصرف کند و هزینه خریدشان را ندارد. از نامهربانی‌های مردم تعریف می‌کند: هیچ‌کس جرئت نمی‌کند به ما نزدیک شود. انگار اینجا جزیره است. در دل شهریم و کنار آدم‌ها، اما همه با ترس و هراس از ما دور می‌شوند. فقط روزنامه‌ها گاه گداری سراغمان می‌آیند، آن هم برای گرفتن عکس و برنامه خودشان. خدا به خیّرها جزای خیرشان را بدهد، آن‌ها تنهایمان نمی‌گذارند. هر هفته چند نوبت غذا می‌آورند و پوشاک و... . ما هستیم و همین اتاق‌های کوچکی که هر لحظه امکان دارد روی سرمان خراب شود.
و بعد انگار که من همه زندگی‌شان را می‌دانم، به یک‌باره می‌گوید: شما یادتان نمی‌آید، آن 3 خانم که مسلمان هم نبودند و زندگی‌شان را وقف بیماران اینجا کرده بودند، زخم‌هایمان را پانسمان می‌کردند و ملحفه می‌شستند و همراهمان بودند. دیگر کسی این‌طور پیدا نشده است. نمی‌دانم، شاید حالا روزگار نامهربان شده است. هر روز هم یک خبر می‌دهند که می‌خواهند همین یک اتاق را هم از ما بگیرند. واقعا مسلمانی است که ما را از اینجا بیرون کنند؟

باید بیشتر مایه گذاشت 
میانسال زنی کنار یکی از درها ایستاده است. در مسیر و وقت رفتن بابت سختی و خشونت همسایه‌هایش عذرخواهی می‌کند. نشانی از بیماری جذام در او نیست و به‌ظاهر سالم است و برایمان سؤال می‌شود که چرا اینجا زندگی می‌کند .می‌گوید: پدر و مادرم مبتلا بودند و من بعد از ازدواجم برای نگهداری از آن‌ها در اینجا ماندگار شدم و بعد از فوتشان هم چون توانایی مالی برای اجاره مکانی نداشتیم، همین‌جا ماندگار شدیم.
 تعریف می‌کند: در همین بیمارستان هاشمی‌نژاد به دنیا آمدم. آن زمان بعد از تولد فرزند خانواده‌ای را که این بیماری بینشان بود، در بخش مراقبت‌های ویژه نگهداری می‌کردند و کلی حمایت‌های دیگر می‌شد که کم‌کم آن‌ها هم قطع شد و همین موضوع اهالی اینجا را عصبی کرده است.
 همین‌طوری است که زن و حاج‌آقا تعریفش را می‌کنند. بیشتر آدم‌هایی که با این بیماری دست و پنجه نرم کرده و روزگار گذرانده‌اند، عصبی و پرخاشگرند و طمأنینه و نرمی بیشتر برای گفت‌وگو با آن‌ها لازم است.
 صادق عباسی می‌گوید: همین مدت کم، جور دیگر بودن را به من نشان داد و فهمیدم چقدر بیشتر باید از خودم خرج کنم و مایه بگذارم ؛ برای آن‌هایی که به هر غریبه‌ای راحت اعتماد نمی‌کنند و بعد همان عبارتش را تکرار می‌کند؛ اللهم تقبل منا  ...

به روایت اسناد 

برای بیشتر دانستن از جذامی‌های ساکن موقوفه محراب‌خان در طلاب، سراغ اسنادی می‌رویم که آستان قدس گردآوری کرده است. سنابادی عزیز، پژوهش مفصلی در این رابطه دارد که در اختیار محققان زیادی قرار گرفته است. روایتی که در آن این‌طور نقل شده است: پیش از سال 1303ق. مبتلایان به جذام که برای استشفا و ارتزاق به مشهد می‌آمدند، چون محلی برای سکونت نداشتند، در اطراف حرم مطهر و داخل شهر پراکنده بودند. از این‌رو، میرزا عبدالوهاب آصف‌الدوله شیرازی، حاکم وقت خراسان و متولی‌باشی آستان قدس رضوی (1301-1303ق) ضمن جمع‌آوری جذامیان، آنان را در بخشی از اراضی شادکن از موقوفات آستان قدس رضوی به نام قلعه محراب‌خان اسکان داد. قلعه محراب‌خان، به نام یکی از سرداران شاه عباس صفوی، یعنی محراب‌خان قاجار، حکمران مرو و خراسان، موسوم است. سرداری که علاقه زیادی به عمران و آبادی شهر مشهد داشت و به منظور رفاه حال مسافران و زائران حرم رضوی، اقدام به تأسیس آب‌انبار، مسجد و کاروان‌سرا نمود. از مستغلات وی به‌عنوان موقوفات محراب‌خان یاد می‌شود. ‎
‎ قلعه محراب‌خان در زمان قاجار، مکان کوچکی بود با چند اتاق برای نگه‌داری جذامیان و مستخدمان آن‌ها و حمام که البته در ابتدای عصر پهلوی و زمان تولیت محمدولی اسدی، به منظور رفاه و آسایش جذامیان، ساختمان وسیع‌تر شده و به 3 بخش شمالی، غربی و شرقی تقسیم شد .‎
در وسط محوطه، آشپزخانه قرار داشت. به علت مرگ و میر زیاد جذامیان جهت تسریع در درمان آن‌ها، در سمت جنوب، قسمتی برای مریض‌خانه جذامیان اختصاص داده شد تا روند مرگ و میر در این مرکز کاهش یابد. قسمت دیگری که به حیاط کوچکی متصل بود، با انواع درخت‌ها، برای سکونت افراد سالم و بستگان جذامیان، اختصاص یافت.
در فاصله سال‌های 1322 تا 1333 شمسی، در قسمت شمالی این محوطه، 14 اتاق برای اسکان جذامیان ایجاد شد. در سمت جنوب نیز که محل ورودی این محوطه بود، چند اتاق جهت سکونت کارکنان جذامی خانه در نظر گرفته شد و در سال 1324 شمسی یک حمام و رخت‌شوی‌خانه‎ در زاویه جنوب شرقی برای نظافت و بهداشت جذامیان تأسیس گردید.
 بعدها مکانی برای ‎تحصیل کودکان سالم این بیماران نیز بنا گردید. در سال 1326 جذامی‌خانه با تمامی اثاث و کلیه متعلقات به وزارت بهداری واگذار شد، اما ‎آستان قدس رضوی هر ماه 50 هزار تومان وجه نقد به این وزارت پرداخت می‌کرد. البته از ناحیه بیمارستان آمریکایی‌ها و دکتر لیخوارد و هافمن نیز کمک‌هایی به این مرکز بهداشتی می‌شد .
‎ در سال 1358 شمسی، طبق تصمیم وزارت بهداری و با تصویب دولت، آسایشگاه محراب‌خان برچیده شد و تنها بخشی از آن که حالت شهرک داشت و مسکن تعدادی از خانواده‌های جذامیان بود، باقی ماند.   
 پس از انقلاب، برای کمک به این افراد آسیب‌پذیر جامعه، انجمنی با عنوان «انجمن حمایت از جذامیان» ایجاد شد که منشأ خدمات بسیار مفیدی برای بیماران بود...

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
دریا
۱۹:۲۶ - ۱۴۰۰/۰۹/۰۹
منم تنهام ام اس دارم خانواده بداخلاقی دارم که همیشه طردم میکنن مجبورم خودم به تنهایی خرج غذا و درمانم رو در بیارم بهزیستی همیشه طلب سرپرست یا شوهر رو ازم میگیره اما کی حاضره با من ازدواج کنه منم مثل جذامیها مثل اکثر بیماران لاعلاج