صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

روزگار حاج‌ذبیح‌الله؛ از تکاپوی آبادی تا وقف قبرستان

  • کد خبر: ۲۸۴۸۰
  • ۱۱ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۱:۳۱
شاید هیچ‌وقت کسی به ما نیاموخته است درباره جایی که زندگی می‌کنیم، فکر کنیم. جغرافیای هر‌کوچه، قبل از هر چیز، در معماری خانه‌هایش نمود می‌یابد.
معصومه فرمانی‌کیا/شهرآرانیوز - شاید چینش آجر‌ها روی هم و رسیدن به دیوارها، هیچ‌گاه فکرمان را مشغول خود نکرده است یا حتی اینکه آن سوی این دیوار‌ها چه خبر است. شاید تا‌به‌حال فکر نکرده‌ایم که چرا بعضی خانه‌ها با آجر درست شده‌اند و برخی آجرسفال‌اند.
وقتی شنیدم حوالی پنجتن، کوره‌های آجرپزی هنوز فعال‌اند، چراغ جست‌و‌جو در ذهنم روشن شد و کارم به گشت‌زدن در آن حوالی رسید و چشمم را به موضوعاتی دیگر باز کرد. یاد نقل‌قول یکی از همکاران گزارشگر افتادم که می‌گفت: «همیشه در برای کسانی باز می‌شود که جسارت در زدن داشته باشند.» حالا در‌های زیادی برایم باز شده بود که هریک، روایتی جذاب و خواندنی است؛ از مدرسه‌ای در پنجتن‌۹۱ که قبرستان بوده است و حالا دانش‌آموزان، بی‌خیال از دنیای رفتگان، روز‌های شیرین تحصیلشان را پشت میز و نیمکت‌های کلاس‌های آن تجربه می‌کنند تا شعبه نفت و قبرستانی دیگر که حاج ذبیح‌ا... حسین‌زاده برای اموات روستای زین‌الدین خریده است.
اصلا آدم‌های همین روستا که فاصله‌اش تا شهر ۵۰۰‌متر بیشتر نمی‌شود، کلی حرف برای گفتن دارند. ته شهر یا همان پنجتن که قد بلند ساختمان‌ها یک‌باره قطع می‌شود و همه‌چیز کش می‌آید، خانه‌هایی وجود دارد که با خانه‌های ما کمی فرق می‌کند. حتی اگر در معماری و شهرسازی تخصصی نداشته باشیم، باز هم می‌فهمیم این خانه‌ها طبق اصول ساخته نشده‌اند. اما اینکه چطور کشش پیدا کردم درباره سکونت افراد، حریم شهر و حتی قبرستانی که در این حوالی  است، حرف بزنم و تحقیق کنم، بر‌می‌گردد به اینکه در‌کنار برخی افراد که تمایلی برای گفتن از زندگی‌شان ندارند، هستند آدم‌هایی که دوست دارند برای تو از زندگی‌شان بگویند و کلی هم قصه دارند؛ قصه‌هایی که شنیدنی است و بار هویتی دارد.

زمین‌هایی که جان گرفت
محمد حسین‌زاده، پسر مرحوم ذبیح‌الله که قهرمان اصلی ما در این روایت است، هر‌چند نمی‌خورد که سن و سال زیادی داشته باشد، حرف‌های بسیار برای گفتن دارد؛ از بیابان‌هایی که آباد شدند، از بافت محلات در این سمت شهر که تغییر کرد، از خیابان کشی‌ها که اوضاع انتهای پنجتن را به‌کلی عوض کرد، از سازه‌های ناسازی که کم‌کم در کوچه‌پس‌کوچه‌ها قد کشید و حتی از ظرافت معماری در کوره‌های آجرپزی این حوالی که هر گوشه‌اش می‌توان نشانی از ذوق استادی گمنام را دید؛ معمار گمنامی که نامی از او نیست و حالا همین نشانه‌های زیبا هم رو به زوال است و آنچه مانده، می‌رود که به تاریخ بپیوندد.
او بزرگ‌شده همین‌جاست، در خانه چند‌هکتاری حاج ذبیح‌الله که وصل‌شده به شعبه نفت است و البته خانه‌ها و زمین‌های اطراف، همه ملک حاجی خدا‌بیامرز بوده است. او همان ابتدا می‌گوید بخش بزرگی از زمین‌های پنجتن، به‌جز پدرش، متعلق‌به ارباب شایگی بوده است که فرزندانش خارج از کشور هستند و گاه برای فروش املاک به اینجا می‌آیند.

تنور داغ کوره‌ها
روی زمین‌های بی‌سر‌و‌ته خاکی آن طرف کشف‌رود، کوره‌های آجر‌پزی میخ شده‌اند. فرق می‌کنند با میل‌های بلند مفتح. کوره‌هایی که کرک و پرشان ریخته است و زمانی برای خودشان کیا و بیایی داشته‌اند. البته هنوز آن‌قدر مفلوک و تو‌سری‌خور نشده‌اند که از رده خارجشان کنیم. هنوز تنور تابستان‌هایش داغ است و مردمانش آجر می‌زنند. خشت‌زنان از شهرستان‌ها و روستا‌های اطراف می‌آیند و تابستان را میهمان شهر هستند. خشت‌ها بی‌ارزش شده‌اند، اما بی‌خریدار نیستند. هنوز هم خشت‌ها بازارشان گرم است، نه به داغی گذشته، اما از رده خارج نشده‌اند و به کار خانه‌باغ‌ها می‌آیند و آن‌هایی که قصد کشیدن دیواری دارند و ساختن جای دنج و کوچکی شبیه انباری.
کارگران کوره که قرار می‌گذاریم یک گزارش کامل همراه آن‌ها باشیم، کارشان را از نیمه‌شب شروع کرده‌اند و تا وقتی هنوز آفتاب داغ نشده، ادامه می‌دهند. قبلا بیش‌از ۳۰۰‌کوره در این حوالی بوده که از وقتی نرخ سوخت بالا رفته است، صاحبانش یک‌به‌یک آن‌ها را واگذار کرده‌اند.
حاج‌محمد بنگاه املاک دارد و عکس پدرش را قاب گرفته است روی دیوار روبه‌رو. می‌گوید‌: آدم عجیبی بود در کارکردن؛ نظیرش را ندیده‌ام.
همان اطراف، پیرمردی آفتاب می‌گیرد. حواسم پرت او می‌شود. مغازه‌اش دخمه است. مش‌رحیم دندان ندارد و اسم بساطش را «آشغال» گذاشته است. روایت می‌کند: قبل از آشغال‌فروشی، کارگر کوره‌پزخانه بودم. آن‌قدر خشت خام مالیدم که از دست و پا افتادم و حالا رمقی ندارم. توی کوره‌های مختلف خشت می‌زدم. یکی از این کوره‌ها متعلق‌به حاج ذبیح‌الله بود که خدا رحمتش کند.

ورود به شهر در روزگار ارباب و رعیتی
پای صحبت‌های محمد حسین‌زاده می‌نشینم که حرف‌های بسیار دارد و هر‌کدامش یک داستان تازه است. از اینجا شروع می‌کند که: حاج‌ذبیح از ملّاک‌های بنام پنجتن است و کسی حساب ملک و املاکش را ندارد. بخشی از آن‌ها را به‌خاطر اینکه جمعیت این محدوده زیاد شود، به مردم بخشید. سال‌۹۲ در هفتاد‌و‌چند‌سالگی به رحمت خدا رفت و بنا به وصیتش در قبرستان وقفی خود در روستای زین‌الدین دفن شد که این موضوع هم برای خود ماجرایی دارد.
مجبور است برگردد به گذشته‌های دور زندگی حاج‌ذبیح. می‌گوید: پدرم سه‌ساله بود که در روستایشان در کاشمر خشک‌سالی شد و خیلی‌ها مجبور به مهاجرت شدند. خانواده پدر‌بزرگ من هم به مشهد آمدند و ساکن زین‌الدین شدند؛ روستایی که ظاهرا اسم آن «زین‌العابدین» بوده، اما بعد‌ها شده است «زین‌الدین». به‌دلیل وجود کوره‌های آجرپزی در منطقه و آب زلال و سردی که داشته، بیشتر از روستا‌های اطراف، آبادی داشته است. آن زمان روستا‌ها ارباب و رعیتی اداره می‌شد و خانواده پدربزرگ من هم به دیگر رعیت‌های روستا می‌پیوندند و به این‌ترتیب قصه زندگی پدر جوان و پرتلاشم زیر دست ارباب آغاز می‌شود. این عبارت‌هایی که می‌گویم برایش هزار و یک دلیل دارم. برخلاف آن‌ها که درویش و قلندرند و بی‌خیال دنیا، حاج ذبیح‌الله به‌اندازه چند مرد توانمند کار می‌کرد، یک‌نفس و یک‌ریز و تا همان لحظه آخر. نام اصلی پدرم «امین‌الله» است. به‌دلیل بیماری که در کودکی برایش اتفاق می‌افتد و باور و اعتقادی که مردم سنتی آن روزگار داشته‌اند، که وقت بیماری برای رسیدن به صحت و سلامت باید نام تغییر کند، مادربزرگم نام «ذبیح‌الله» را انتخاب می‌کند و بعد از آن به همین نام بین مردم معروف شد و همه او را حاج‌ذبیح صدا می‌زنند.

کار در کوره و زمین
اربابشان فردی به نام شایگی بوده که از کوره‌دار‌های منطقه به حساب می‌آمده است، متمول و ثروتمند. پدرم مرد زیرک و زرنگی بود و در همین روستا و زیر‌دست ارباب بزرگ شد. با اینکه رعیتی می‌کرد، بر‌خلاف رعیت‌های دیگر که به کمترین‌ها قانع بودند، خیلی چیز‌ها را از اربابش آموخت. روستاییان خانواده‌های پر‌تعدادی بودند؛ غالبشان در کار کوره و آجر‌پزی و بعد هم کشاورزی؛ مردمانی ساکت و بی‌هیاهو. سرشان در لاک خودشان بود و لقمه‌نانی که برای روزشان در‌می‌آوردند، کفایت می‌کرد، اما پدر من به این چیز‌ها راضی نبود و نمی‌شد. از همان اول تا روز‌های آخر زندگی‌اش، حتی وقتی در بستر بیماری بود و در‌حال مبارزه با سرطان کشنده، با همان حال نزارش زمین می‌خرید. می‌گفت زمین مرد است و پشت کسی را خالی نمی‌گذارد. نباید پشت شما خالی باشد. از همان زمان که رعیتی شایگی را می‌کرد، کوره‌داری را آموخت. جسارت زیادی داشت و خودش وارد گود شد و کوره زد.

راه‌اندازی شعبه نفت پنجتن
انگار نه انگار هم کشاورزی می‌کند و هم قرار است سر‌کارگر کوره باشد. هنوز قبل از انقلاب بود که یکی از کشاورزان واسطه می‌شود که شعبه نفت را هم راه‌اندازی کند. با اینکه این کار دنگ‌و‌فنگ زیادی داشت و مجوز می‌خواست و هزینه برای خرید منبع‌های بزرگ و جای خاص، پدر مصمم به انجام این کار بود و پیش‌قدم شد و کار خیلی زود رونق گرفت. آن زمان من به‌همراه مادر و دو برادر بزرگ‌ترم شعبه را اداره می‌کردیم و حاج‌ذبیح سر زمین‌هایش بود و نظارت بر کارگر‌های کوره.
گویا راه‌اندازی شعبه نفت، افتخاری بوده است که تبریکاتش دور و نزدیک به حاجی می‌رسید و اشتیاق را برای دنبال‌کردن آن بیشتر می‌کرد. هوا که سرد می‌شد، شریان زندگی را فقط نفت بود که گرم می‌کرد. ۴‌منبع نفت داشتیم که دو تا اختصاص به نفت و دو‌تای بعدی هم مربوط‌به گازوئیل می‌شد. زمستان‌های سرد آن زمان، جلو شعبه پر از آدم بود. صف از این طرف تا آن طرف بود و کنارش بحث و مجادله و دعوا که به یکی نفت می‌رسید و یکی هم بی‌نصیب می‌ماند.

نفت‌کشی از گاری تا خاور
وظیفه ما به همین شعبه محدود نمی‌شد. هنوز خبری از ماشین نبود یا ما به آن دسترسی نداشتیم؛ یک گاری بود و الاغی فرز و چابک و کلی کار. باید بخشی از نفت را به شهر می‌رساندیم و بخشی را به روستاها. دقیق که حساب می‌کردیم ۲‌هزار لیتر را می‌توانستیم تا روستا‌های اطراف و شهر ببریم. مادرمان در شعبه می‌ماند و دو نفر مأمور انجام کار بودیم. هوا سرد و زمستان‌ها استخوان‌سوز بود. به شهر که می‌رسیدیم، دست‌هایمان از شدت سردی خشک می‌شد. روستایی‌های اطراف مثل التیمور، شیخ‌حسن، برزش‌آباد و امرغان را نفت می‌دادیم. دست‌هایمان از شدت تلمبه‌زدن زخم بر‌می‌داشت. کار پر‌زحمت بود و سخت. البته شرایط آن زمان با الان فرق داشت و آدم‌ها سختی‌دیده بار می‌آمدند.
روزی ۶ تا ۷ بار ظرف‌های نفت خالی می‌شد و برای بارگیری دوباره بر‌می‌گشتیم. بعد‌ها نیسان جایگزین گاری بیست لیتری شد؛ این‌طوری بارگیری ساده‌تر بود. هر‌چه زمان به جلو می‌رفت، آسایش هم بیشتر می‌شد. یادم می‌آید پمپ‌های برقی که آمد، کلی ذوق‌زده شدیم؛ چون خیالمان از بابت تلمبه‌زدن آسوده شد.
گفتم که حاجی هر لحظه دنبال پیشرفت بود و به این نتیجه رسیده بود که با خاور، کار‌ها از این هم راحت‌تر می‌شود. فکر درستی بود و تانکر تا ۶‌هزار لیتر گنجایش داشت. زمان جنگ بود و نیاز به نفت، زیاد.

دعوا بر سر نفت
جلو شعبه غوغا بود. گالن‌های پلاستیکی را زیر بغل می‌زدند و توی صف می‌ایستادند تا نوبتشان شود. جنگ و دعوا برای گرفتن سهمیه هم کم نبود. گاه ماجرا بالا می‌گرفت و به جدال می‌کشید و باید چند نفر میانجی می‌شدیم تا ختم به خیر شود. این برنامه هر روز بود. اهالی ولایت‌های اطراف مقدم بودند، اما نمی‌گذاشتیم کسی دست خالی بماند و برود. پیرزن‌هایی که می‌دانستیم تنها هستند و ناتوان و یا آن‌هایی که بیمار بودند و درمانده، خودمان نفت را دم خانه‌ها به دستشان می‌رساندیم. زمان جنگ نفت کوپنی شده بود. کوپن‌ها را جمع می‌کردیم و می‌بردیم شرکت نفت. این‌طور بود که شعبه را خودمان اداره می‌کردیم و پدرمان سر زمین بود. بسم‌الله ِ اول صبح را که می‌گفتیم، دلمان قرص می‌شد که تنها نیستیم و همه کار‌ها را به خودش می‌سپردیم.

خشت‌گیری از فروردین تا آبان
گفتم که حاج ذبیح الفت عجیبی با خاک و زمین داشت و به‌صورت غیرقابل باوری کار می‌کرد یعنی صبح تا شامش را یا سر زمین بود و یا در کوره پیش کارگران. رونق کوره اول را که دید، کوره دوم را هم بنا کرد. آن زمان سوخت کوره با فضولات گاو تأمین می‌شد و نفت سیاه. کارگران کوره از اول فروردین می‌آمدند و همین‌جا در خانه‌هایی که برایشان در‌نظر گرفته بودیم، جای می‌گرفتند و تا آبان هم می‌ماندند. به‌دلیل بارندگی، کار خشت‌زنی در فصل پاییز و زمستان انجام نمی‌شد و این زمان را کارگران گذاشته بودند تا خشت‌های قالب‌گیری‌شده را داخل کوره ببرند و بقیه به شهرشان بر‌می‌گشتن.
ما خانواده پر‌جمعیتی بودیم؛ یعنی پدر و مادر و ۹‌بچه. تعدادی از برادرهایم روی سر کارگران بودند تا اگر نیازی به چیزی داشتند، تهیه کنند. کارگران چند‌گروه را شامل می‌شدند. خشت‌مال‌ها کسانی بودند که خشت می‌زدند، چرخ‌کش‌ها به کارگرانی گفته می‌شد که خشت‌ها را توی کوره می‌بردند و به آن‌هایی که موظف بودند خشت‌ها را در کوره بچینند، کوره‌چین می‌گفتند. کوره‌سوز باید مدام مراقب کم و زیاد‌شدن آتش می‌بود تا خشت‌ها خراب نشود. این نکته را از قلم انداختم که برای خشت‌زنی خاک رس و ماسه را می‌آوردند و یک روز آبگیری می‌شد تا به مرحله استفاده برسد. پروسه‌ای طولانی بود. اما حرف‌زدن از تونل و قلب کوره که در آن آتش می‌دمیدند و رویش خشت خام می‌گذاشتند و جلویش دیوار می‌کشیدند که خشت‌ها زیر آن هرم آجر شود، برای من هنوز هم جالب است. انگار از آن زمان تا‌به‌حال چند‌صفحه از تاریخ گذشته است که تا این اندازه به وجدم می‌آورد. کارگران زیادی با کار در این کوره‌ها از ساخت آجر نان می‌خوردند تا اینکه رفته‌رفته سنگ و بلوک سیمانی، جای آجر را در ساختمان‌سازی گرفت. هنوز برخی از این کوره‌ها فعال‌اند و خوب است بازسازی شوند.

قبرستانی که مدرسه شد
مقصد بعدی ما روستای زین‌الدین است و آرامگاه ابدی حاج‌ذبیح. با اینکه فرصت کم است، قرار می‌گذاریم وقتی مناسب سراغ اهالی روستا هم برویم. از همان دور، چشمم گیر می‌کند روی در‌های چوبی بی‌پیرایه‌ای که هر‌کدام به یکی از خانه‌ها باز می‌شود. روستا با سادگی‌اش، تماشایی است. ارتفاعی کوچک کنار برخی از دیوار‌ها دیده می‌شود. طناب بلندی است که اگر بکشی، صدای باز شدن در، به گوش می‌رسد.
‌ نمی‌دانم چرا دراین‌بین، یاد مدرسه می‌افتم و اینکه کجا درس می‌خوانده‌اند؛ برای پرسش مکث نمی‌کنم. محمد، پسر مرحوم حسین‌زاده، می‌گوید: مدرسه «پیام» در همان پنجتن ۹۱ تنها مجموعه آموزشی بود و ما هم آنجا درس خواندیم. بعد‌ها حاج‌ذبیح به‌خاطر نیازی که می‌دید، یکی از زمین‌ها را برای ساختن مدرسه به آموزش‌و‌پرورش داد و قسمتی از قبرستان هم به مدرسه اضافه شد و یک مجموعه آموزشی کامل شد. مدرسه «پیام» هم هنوز هست. امروز رفت‌و‌آمد‌ها خیلی ساده و راحت شده است و بچه‌ها مشکلی ندارند و هر مدرسه‌ای که بخواهند می‌روند.

یکی بود و یکی نبود
حالا درست وسط قبرستان ایستاده‌ایم. آفتاب نیم‌روز خرداد تند‌وتیز روی قبر‌ها می‌تابد. چند درخت بلند و سایبانی در گوشه‌ای از آن، جای امنی برای ماندن می‌شود؛ مقبره خانوادگی حسین‌زاده.
ماجرا بر‌می‌گردد به وقف قبرستان دوم در روستای زین‌الدین که هنوز هم اموات روستا را در آن، رایگان به خاک می‌سپارند. او تعریف می‌کند: مادرم جوان بود که بیمار شد و بعد هم وصیت کرد او را در همین روستا به خاک بسپاریم. تا قبل از آن هم اموات روستای شیرحصار و زین‌الدین را در یک قبرستان دفن می‌کردند. یکی از اعضای خانواده ارباب شایگی هم در همین قبرستان دفن بود و به همین‌دلیل هر‌کس ادعا می‌کرد قبرستان مال اوست تا اینکه پدرم برای پایان‌دادن به این اختلافات تصمیم گرفت این ملک را خریداری کند. نزدیک به ۵‌هزار متر بود و حاج‌ذبیح پول آن را داد و ملک به نامش شد. اطرافش دیوار کشیدیم و در گذاشتیم و حتی اتاق نگهبانی تعبیه کردیم. نامش را هم خودمان انتخاب کرده‌ایم؛ «بهشت آل‌عبا». هرکس از روستای زین‌الدین از دنیا برود، اگر بخواهد، همین جا به خاک سپرده می‌شود. حتماً روح پدر و مادرم هم شاد می‌شود.
وقت تنگ است و باید برگردیم، اما هنوز حرف‌های زیادی مانده است که حتما آدم‌های روستا در دل دارند و راویان شیرین‌سخنی برای بیان قصه‌هایشان هستند. وقت برگشت به این فکر می‌کنم کوره‌های روستا و حتی این قبرستان دنج و آرام می‌تواند تفرجگاهی برای اهالی همین محدوده باشد. این نکته را به پسر حاج‌ذبیح هم می‌گویم و می‌خندد و دلمان قرص می‌شود که فکر اشتباهی نیست. این زمین‌های بایر دورافتاده از پنجتن‌۹۱ می‌تواند تبدیل به روایتی دیگر شود برای گزارشگری که سال‌های بعد، گذرش به این سمت می‌افتد تا  قصه‌اش را این را این‌طور آغاز کند که: «یکی بود، یکی نبود...».
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.