به گزارش شهرآرانیوز؛ از راه نرسیده یک سلام نصفهنیمه داد و با همان سرووضع مدرسه چمپاتمه زد گوشه اتاق. ابروهایش را درهم کشیده بود و نطقش باز نمیشد. بچه سربهراه و آرامی بود. اهل دعوا و کتککاری هم نبود، اما از سر و رویش شکست میبارید. کسی غرورش را لگدمال کرده بود که اینجور گوشه لبهایش آویزان بود. مادرش دست از آشپزخانه کشید. آمد نشست کنارش پرسید: چی شده؟ حرفی نزد.
پیشانیاش را گذاشت روی کنده پاهایش تا کسی لرزیدن چانهاش را نبیند. پدرش از راه رسید. پرسید: چی شده؟ نمیشد به بابا چیزی نگفت. سرش را آرام بالا گرفت و با صدایی که به زحمت از گلویش بیرون میآمد گفت که ناظم مدرسه توی گوشش زده. دیگر هیچ حرفی رد و بدل نشد تا صبح فردا که بابا دست حسن را گرفت برد مدرسه و تا خواست توی صورت ناظم مدرسه بخواباند مدیر مدرسه میانجی شد و گفت: آقای آقاسی زاده، آن سیلی از سر دلسوزی بود. پسر شما اعلامیه پخش میکند.
خبر دارید بیفتد دست ساواک چه میشود؟ آقاسیزاده سکوت میکند. ظهر که حسن به خانه برمیگردد انگار آدم دیگری شده. پوست انداخته. سبک شده. حالا خیالش از بابت خانواده راحت است. چیزی برای مخفی کردن ندارد. عزمش را جزم کرده و هیچ چیز نمیتواند سد مبارزاتش شود. پدر از اراده و ایمان حسن، شگفتزده شده. حرفی نمیماند. او آگاهانه مسیرش را انتخاب کرده و مابقی همه چیز دست خداست.
زینت خواب دیده بود. خواب این لحظهها را که با رخت سپید عروسی نشسته باشد روبهروی آینه با گوشوارههایی که هدیه مرد زندگی اوست. جای داماد کنارش خالی است. زنها شانهبهشانه هم دورتادور اتاق در نهایت سادگی و صمیمیت نشستهاند. یک خانه را برای زنها در نظر گرفتهاند و یک خانه برای قسمت مردانه.
هرچه اصرار کردهاند بیاید بنشیند کنار عروسش برابر آینه و قرآن، زیر بار نرفته بود. گفته بود روی خوشی ندارد میان آن همه زن، بنشینم. معذبم. زینت دلباخته همین سربهزیریاش شده بود. نوهخالهاش بود. دورادور او را میشناخت. خبر داشت شیرپاک خورده است. نان حلال پدرش را خورده. اولین بار به پیشنهاد پدر حسن آقا بود که پا پیش گذاشتند، اما قبل از آن، خود زینت به دلش افتاده بود این وصلت، مبارک است.
خواب دیده بود او را با حسن در حرم آقا امام رضا (ع) عقد میکنند. حالا خودش را در آینه تماشا میکرد در کنار جای خالی حسن آقا. نوعروس بود و کم سن و سال. تازه کلاس ششم را تمام کرده بود. توی رؤیاهای بچگیاش همیشه خیال میکرد مرد آرزوهایش را از زیر تور سپید عروسی نگاه میکند، اما خبر نداشت حالا حالاها باید با جای خالی حسن آقا مدارا کند. چه شبها و روزهایی در راه بود که او در انتظار آمدنش، تسبیح به دست دور خانه راه میرفت و به ساعت نگاه میکرد، اما حسن، ارزش آن همه چشمانتظاری را داشت.
اصلا دلش به رفتن نبود. هرقدر دوست و آشنا و فامیل و معلم میگفتند تو نبوغ ویژهای داری، زیر بار نمیرفت. میخواست بماند و به ثمر نشستن انقلاب را از نزدیک ببیند. دست آخر راه افتاد رفت قم، جواز رفتنش را از خود حضرت امام (ره) گرفت. آقا فرموده بودند: بروید ادامه تحصیل بدهید، انشاءا... بهزودی پیروز میشویم و به وجود شما نیاز داریم. روزی که حسن از قم به مشهد آمد، درست شبیه به همان روزی بود که از مدرسه آمد و خیالش از بابت خانوادهاش راحت شد.
جمعوجور کرد رفت کانادا. دانشگاه تورنتو. رشته راه و ساختمان و پلسازی. هر قدمی که برمیداشت به عشق آینده مملکت بود. دوری از همسر و خانواده، غربت و تحمل جو فرهنگی ناسازگار کانادا را به شوق روزگاری سر میکرد که انقلاب پیروز شده باشد و او با کولهباری از دانش و علم به کشور برگردد و جشن انقلاب را در دل پروژههای جهادی برگزار کند، اما کام ملت خیلی زود به تلخی نخستین خمپارههای عراقی تلخ شد.
سال۱۳۶۰ بود که حسن به ایران برگشت. نخبهای که دولت کانادا هرقدر تقلا کرد او را با وعده اقامت دائم و حقوق بالا پایبند کند، موفق نشد. حرفش یک کلام بود: باید برگردم و به ملتم خدمت کنم. من مدیون ایرانم. حالا به محض بازگشت کولهبارش را گذاشت و راهی جهاد سازندگی شد، اما هنوز مدت زیادی نگذشته بود که بیقرار شد. چشمش به پشت خاکریزها بود. دانستههایش بیش از آنکه به کار جهاد سازندگی بیاید، در میدان جنگ ثمر میداد. این را فرماندهان سپاه خیلی زود دریافتند.
اعزام شد قرارگاه صراطالمستقیم و خاتم انبیا (ص). همزمان هم مهندسی میکرد هم فرماندهی. از آن طرف عراقیها پلها را میزدند و از این طرف مهندس آقاسیزاده سه چهارروزه آنها را بازسازی میکرد. هر پل تازهای که میساخت شناسنامه داشت. توی آن شش سالی که خودش را وقف جبههها کرده بود، شش مرتبه مجروح شد. جراحتی که آخرین بار ستون فقراتش را درگیر کرده بود. دیگر نمیتوانست روی پا بایستد. باید میرفت.
همه چیز برای رفتن به خارج از کشور مهیا بود. گذرنامهاش را آماده کرده بود. دلارها هم رسیده بود. قرار بود با همسرش برود اتریش برای درمان. آن عیادت لحظه آخری همه چیز را عوض کرد. یک گروه از مهندسان سپاه برای ملاقات به منزلش آمده بودند. از لابهلای گپوگفتها خبردار شد عملیات بزرگی در راه است.
بیمعطلی تماس گرفت با اهواز. پرسید اوضاع چطور است گفتند: عروسی داریم! عروسی یک اسم رمز بود برای وقتهایی که عملیاتهای بزرگی در راه است. پرسید: آمدنم واجب است یا مستحب؟ گفته بودند: مستحب موکد. تعلل نکرد. گفت بلیتش را کنسل کنند. میرود خط. تصمیمش را گرفته بود. دم رفتنی وقتی به عادت هربار مادرش آینه قرآن آورد تا بدرقهاش کند، از کنارش عبور کرد. دیدهبوسی هم نکرد.
فقط گفت: دعاکن مادر و رفت. رفت سمت منطقه ماووت. اتومبیلی که چراغ خاموش آنها را از زیر باران آتش بعثیها عبور میداد، طعمه گلوله دشمن شد و پرتاب شد سمت پرتگاه. همان لحظه، زینت که توی دلش رخت میشستند، خیره نشسته بود برابر آینه سفره عقدش. یک چشمش به گوشوارههای عقدش بود، چشم دیگر به سه تا بچه قدونیم قدش که در دل شب بیخبر از همه جا به خواب عمیقی فرو رفته بودند. هیچ خبر نداشت فردا، صبحِ همان روزی است که قاصد بدخبر در خانهاش را میکوبد.