مرجان اسماعیلی - هر وقت مادر سارا برای خواهرش سمیه چیزی میخرد، سارا فکر میکند که مادرش، سمیه را بیشتر دوست دارد و به او حسادت میکند.
به همین دلیل، بعضی وقتها خواهرش را اذیت میکند. اما حسادت کار خوبی نیست، مگر نه؟ تازه ممکن است به ضرر ما هم تمام شود.
سارا: منم گواش دوست داشتم، چرا فقط برای سمیه خریدی؟
مامان: عزیزم، باشه این ماه برای تو هم گواش میخرم. نگفته بودی که گواش دوست داری.
سارا: مامان همیشه برای تو چیزهای بهتری میخره.
سمیه: خواهرجون، برای کلاس نقاشیم آبرنگ لازم داشتم. برای همین مامان خرید. منم اول با مدادرنگی نقاشی میکردم.
سارا: این گواشها رو یه جایی قایم میکنم که دیگه کسی پیداشون نکنه. فکر میکنه خودش گم کرده.
- گواش بیگواش. دلم خنک شد. دیگه سمیه نمیتونه نقاشی بکشه.
- وای لباسم چرا اینطوری شده! چرا اینقدر لک شده؟
- همین لباسی که خیلی دوستش داشتم، خراب شد. حالا چهکار کنم؟ کاش هیچوقت این گواش رو برنداشته بودم. حالا به مامان و سمیه چی بگم؟