صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

یادی از مرحوم مرضیه حدیدچی (دباغ) | بانوی آهنین سال‌های نبرد

  • کد خبر: ۳۰۰۵۴۰
  • ۲۷ آبان ۱۴۰۳ - ۱۲:۲۰
یادی از مرضیه حدیدچی، معروف به طاهره دباغ، نخستین زن فرمانده سپاه پاسداران، هم‌زمان با سالروز درگذشتش.

به گزارش شهرآرانیوز؛ 

ابتدای شام تار

بچه‌ها عین ماهی‌های گرسنه که برای خوردن غذا روی آب جمع می‌شوند، دور مادر را احاطه کردند و از شدت ترس به گریه افتادند. مأمور‌ها با آن چهره‌های عبوس و ترسناک مدام تکرار می‌کردند با مادرتان کاری نداریم، چند تا سؤال می‌پرسیم و تا شامتان را بخورید، برگشته. 

اما این شام، از شب یلدا هم بلندتر بود. این بار با دفعه قبلی فرق داشت. یک نفر از خودی‌ها، مرضیه را تحت شکنجه لو داده بود. انکار کردن، فقط طول دوره بازداشت را طولانی‌تر می‌کرد. مرضیه کشان‌کشان به سمت زندان می‌رفت و خبر نداشت این آغاز سیاه‌ترین ماه‌های زندگی اوست.

سخت‌تر از آهن

سیلی و فحاشی و شلاق و باتوم، روال معمول هر روز بود. مأمور‌ها از چند و، چون فعالیت‌های مرضیه می‌پرسیدند و او مثل هر بار ادعا می‌کرد زنی بی‌سواد است که نهایت فعالیت‌هایش، جلسات قرآن خانگی با همسایه‌هاست. هربار که از روی تخت شوک الکتریکی بلند می‌شد، تا دقایقی هیچ چیز به خاطر نمی‌آورد، اما کمی بعد، تصویر روز‌های اعلامیه‌نویسی عین فیلم از جلو چشمانش می‌گذشت. همه چیز از تصویب لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی آغاز شد. 

روز‌هایی که اعلامیه‌های امام (ره) را با مشارکت همسرش توی یک ساک کوچک جاساز می‌کرد و به بهانه خرید و سرکشی به فامیل، به دیگر افراد می‌رساند. آن روزها، اوج ایامی بود که نزد آیت‌ا... سیدمحمدرضا سعیدی تلمذ می‌کرد. سؤالاتش را از او می‌پرسید و مدام در حال آموختن بود. 

کمتر کسی به زنی با هشت فرزند توی کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر شک می‌کرد. همین، نیرو‌های ساواک را گیج کرده بود و هر بار که در پاسخ به سؤالات آنها، خودش را به بیراهه می‌زد، از فرط خشم و استیصال کلاه آهنی دستگاه آپولو را به سرش می‌کشیدند تا دیگر صدایش را نشوند. دستگاه ویرانگری که وقتی جریان برق را به بدن وصل می‌کرد، در اثر پیچیدن صدای فریاد در کلاه فلزی و پژواک آن در گوش، شدت شکنجه تا مرز سکته قلبی پیش می‌رفت، اما مرضیه حتی سخت‌تر از کلاه فلزی دستگاه آپولو بود.

مثل ماهی روی خاک

صدای گریه‌های دختری در راهرو‌های زندان پیچید. کسی کشان‌کشان به سمت سلول مرضیه نزدیک می‌شد. در زندان که باز شد، رضوانه با سر و روی زخمی به آغوش مرضیه افتاد. دخترش بود. نوعروس چهارده ساله‌ای که اصلا نمی‌دانست آنجا چه می‌کند. مأمور‌ها که از اعتراف مرضیه ناامید شدند، رضوانه را به بهانه بازجویی آورده بودند تا شاید بر اثر شدت شکنجه ها، سکوت مادر را بشکنند. آن شب، هردو تا صبح در آغوش یکدیگر گریستند. 

صبح روز بعد هر کدام را جداگانه برای بازجویی بردند، اما صدای ناله‌های جگرسوز رضوانه، خطی به سکوت دردآور مرضیه نمی‌انداخت. کارد به استخوان ساواکی‌ها رسیده بود. دست آخر رضوانه را بدون هیچ توضیحی بردند و دقایقی بعد مرضیه ماند و شنیدن فریاد‌های دل‌خراش بی‌سابقه رضوانه که شبیه به هیچ زمان دیگری نبود. مرضیه در سلول عین مارگزیده‌ها به خودش می‌پیچید. مثل مرغ سرکنده در سلول دست‌و‌پا می‌زد. 

فریاد می‌کشید و انگار زیر آب بود. کسی صدایش را نمی‌شنید. چیزی تا جدا شدن روح از تنش باقی نمانده بود. کمی بعد از سکوت رعب‌آوری طولانی، از سوراخ کوچک روی در پیکر نحیف رضوانه را دید که لای پتو پیچیده شده و دارند با خودشان می‌برند. یقین کرد کار تمام شده و دخترک بی‌گناهش زیر شکنجه جلاد‌های ساواک، قالب تهی کرده. عقربه‌ها خیره و بی‌حرکت ایستاده بودند. 

شب خیال صبح شدن نداشت. رضوانه مثل ماهی از آب بیرون افتاده، داشت روی خاک سرد زندان آخرین نفس‌هایش را می‌کشید. شانزده روز بعد، پیکر نیمه‌جان رضوانه را به آغوش مرضیه انداختند. تمام این شانزده روز را بیمارستان شهربانی بود و بعد از این به زندان قصر منتقل می‌شد. مرضیه ماند و زخم‌هایی که یکی یکی در حال عفونت بود، اما کسی خبر از زخم‌های روحش نداشت. مادری داشت توی تاریکی زندان، ذره ذره جان می‌داد...

سال‌های در‌به‌دری

۱۱ شهریور ۱۳۵۳ بود که بالاخره آفتاب آزادی به زخم‌های کهنه مرضیه تابید. یک سال تمام پس از بار‌ها درخواست عفو و تجدیدنظر و نامه‌نگاری، بالاخره مرضیه آزاد شد. ساواکی‌ها امید داشتند تا او با تنی لبریز از زخم و بیماری، بیرون از دیوار‌های زندان از دنیا برود تا خونش گردن خودش باشد. اما راستی که حدیدچی برازنده نام او بود. 

حدید به‌معنی آهن است و مرضیه حدیدچی، مرز‌های سرسختی را جابه‌جا کرده بود. دو سه ماه بعد، در حالی از بیمارستان ترخیص شد که از تمام زخم‌های ریز و درشت تنش، تنها ردی به یادگار مانده بود و حالا داشت با روحیه‌ای جهادی‌تر از گذشته به خانه برمی‌گشت. اما توطئه‌ها تمامی نداشت. تازه داشت بچه‌ها را زیر بال و پرش می‌گرفت که کسی زیر شکنجه ادعا کرد محموله‌ای مهمات را برای تحویل به خانم دباغ آورده. 

این یکی پاپوش، بزرگ‌تر از آنی بود که در بازجویی‌ها بشود انکار کرد. چاره در رفتن بود. کمی بعد با رضایت همسرش ایران را به مقصد انگلیس ترک کرد. مدتی لندن ماند و بعد رفت سمت سوریه و لبنان و این آخری‌ها مکه. اما دست آخر گذرش افتاد عراق. شهر نجف. جایی که امام (ره) روز‌های فراغ از وطن را سر می‌کرد. مرضیه حالا در آستانه ملاقات با رهبر مبارزاتش بود.

همه با هم می‌رویم

برای اولین بار نشست برابر امام (ره) و بعد شروع کرد از ابتدای قصه پرفراز و نشیب مبارزاتش گفت. از شب‌های زندان و روز‌های دلواپسی برای رضوانه. از شدت شکنجه‌ها و قساوت دل ساواکی‌ها. از ساز‌و‌کار انقلابی‌ها در پایتخت و وضعیت افراد مبارز. امام (ره) می‌شنید و سری تکان می‌داد. 

حرف‌هایش که تمام شد گفت: «حالا من این‌جا هستم و هشت تا بچه‌ام آنجا (ایران)، نمی‌دانم چه کار کنم. اگر برگردم، می‌ترسم گرفتار ساواک شوم، اگر بر نگردم، هشت بچه‌ام در ایران بدون مادر مانده‌اند؛ نمی‌دانم تکلیفم چیست!» باور نکردنی بود، امام (ره) فرمودند: «بمانید! ان‌شاء‌ا... اوضاع تغییر می‌کند و همه با هم می‌رویم.»

بازگشت به خانه

امام (ره) حرف بیراه نمی‌زد. وقتی می‌گفت می‌رویم، ایمان داشت. مرضیه هم ماند. او که ماه‌ها در سوریه و لبنان دوره‌های نظامی دیده بود و با آن سابقه مبارزاتی، آدم امنی برای امام (ره) بود، سال‌های تبعید را زیر سایه امام (ره) سپری کرد. سفر پرماجرای آنها از نجف تا نوفل لوشاتو ادامه یافت.

حالا دیگر او هم یکی از اعضای حلقه حفاظت امام (ره) بود. خرید‌های خانه را انجام می‌داد. در امور خانه همکاری می‌کرد. نامه‌ها را بررسی می‌کرد و در نشست‌های مطبوعاتی، حواسش به جزئیات بود. در نهایت، آن زمستان گرم ۱۳۵۷ از راه رسید. وعده امام (ره) عملی شد. همگی با چشم‌هایی که از شوق پیروزی می‌درخشید به وطن بازگشتند. استبداد رفته بود و آن خون‌های به‌ناحق ریخته، گل داده بود. 

این تازه ابتدای راه بود. مرضیه با کوله‌باری از تجربه در میادین مبارزاتی، حالا یکی از فرماندهان انقلابی بود. زنی بی‌مانند که دیگر نظیر او در این جایگاه یافت نشد. کلی پاسگاه موقت زیر نظرش فعالیت می‌کردند. یک دهه گذشته بود، دی ۱۳۶۷ او در جمع نمایندگان اعزامی امام (ره) به همراه آیت‌ا... جوادی آملی و محمدجواد لاریجانی به شوروی سفر کرد تا نامه تاریخی امام (ره) را به گورباچوف به دستش برسانند؛ و بعدتر نیز در جایگاه نمایندگی مجلس شورای اسلامی مشغول خدمت شد.

 استادی دانشگاه علم و صنعت و مدرسه عالی شهید مطهری، قائم مقامی دبیرکل جمعیت زنان جمهوری اسلامی و مسئولیت بسیج خواهران کل کشور از جمله سنگر‌هایی است که او در آنها به انقلاب وفادار ماند و دست آخر با رد زخم‌هایی که تا پایان عمر در تنش مانده بود، ۲۵ آبان سال ۱۳۹۵ در سن ۷۷ سالگی از دنیا رفت و در صحن آرامگاه امام خمینی (ره) به آغوش خاک سپرده شد.

روایتی از یک خداحافظی

سریال «خداحافظ مادر» به کارگردانی پرویز شیخ‌طادی و تهیه‌کنندگی سید حامد حسینی با محوریت مبارزات مرضیه حدیدچی ایام دهه فجر، سال‌۱۴۰۰ از شبکه ۵ سیما پخش شد.

این سریال در ۲۰ قسمت ۴۵‌دقیقه‌ای بخش‌های از زندگی طاهره دباغ (مرضیه حدیدچی) را به تصویر می‌کشد. در این سریال که مرجان قمری ایفاگر نقش مرحوم مرضیه حدید‌چی است، به نقش تأثیرگذار او در اوایل انقلاب اسلامی و مبارزات سیاسی‌اش پرداخته است.

منبع: مرکز بررسی اسناد تاریخی

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.