صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

قصه آقای راستگو | یادی از حجت‌الاسلام محمدحسن راستگو، روحانی نام‌آشنای مشهدی

  • کد خبر: ۳۰۱۴۴۲
  • ۰۱ آذر ۱۴۰۳ - ۱۴:۲۵
حجت‌الاسلام محمدحسن راستگو، روحانی نام‌آشنای مشهدی، مجری خاطره‌ساز دهه ۶۰ و ۷۰ بود.

به گزارش شهرآرانیوز؛ در سکوت شبانه سعدآباد مشهد، وقتی تمام خانواده داشتند از آن چندساعت باقی مانده جیره برق استفاده می‌کردند و زیر نور لامپ از روشنایی شب لذت می‌بردند، محمدحسن یک فانوس گرفته بود توی دستش و به رسم هرشب داشت از تنه تنومند درخت توت کنار خانه بالا می‌رفت. بالای درخت با آن اتاقک چوبی کوچک دست‌ساز، بیشتر شبیه به برشی از یک قصه خیالی بود. یک دستش فانوس بود و دست دیگر مجله «شکار و طبیعت». 

به اتاقک دنج بالای درخت که می‌رسید، مجله را می‌گذاشت روی باقی کتاب‌هایش: «ژئوپلتیک گرسنگی» و «انسان‌ها و خرچنگ‌ها». کتاب‌هایی که هیچ تناسبی با سن و سال محمدحسن نداشتند، اما بوی خوش کاغذ و مرور هزارباره کلمات، شیرین‌ترین لذت دوران کودکی‌اش بود. روز‌ها مسافت دو سه کیلومتری خانه تا مدرسه را به شوق باسوادتر شدن می‌پیمود و وقت برگشت به خانه، سری به بقالی روستا می‌زد. بر اساس یک قرارداد نانوشته، می‌توانست مجله‌هایی که پستچی برای مشترکان روستا می‌آورد و نام و نشانی نداشت، هفته‌ای یک شب اجاره کند. 

همین کتاب خواندن‌ها بود که او را شیفته آموختن کرد. شب‌ها را بالای درخت سرمی‌کرد و روز‌ها ترک دوچرخه زهواردررفته‌ای که شعر‌های کتاب درسی را از حفظ بود، با صدای بلند می‌خواند و رکاب می‌زد. محمدحسن، پیش از هرچیز شاگرد خلف پدرش بود. روحانی‌ای که پای منبر‌های خصوصی خانه‌اش، اولین قصه‌گوی زندگی محمدحسن بود. قصه‌هایی از دل قرآن و روایات که هر کودکی را شیفته مضامینش می‌کرد. محمدحسن از دل همین احوالات بود که رفته رفته به آقای راستگوی دهه شصتی‌ها تبدیل شد.

مسیر محبوبیت

پیشگویی آن غریبه اتوکشیده ناآشنا بالاخره درست از آب درآمد. همانی که روزی سری به حجره انگشترفروشی پدر محمدحسن زیر نقاره‌خانه حرم زد و با دیدن او گفت این کودک روزی برای خودش آدم نامداری می‌شود. شاید آن روز کسی حرفش را جدی نگرفت. همان طوری که مصطفی رحماندوست در اولین رویارویی با محمدحسن راستگو او را جدی نگرفت. 

طلبه ملبس کوتاه قامتی که بی‌مقدمه وارد اتاقش شد و گفت می‌خواهد برای بچه‌ها برنامه اجرا کند. جوانکی که تا آن روز دوربین‌های تصویربرداری را از نزدیک ندیده بود و هیچ چیز از اصول برنامه‌سازی نمی‌دانست، اما بیش از هرچیز به توانمندی‌های خود ایمان داشت. آمد نشست برابر مصطفی رحماندوست و عین آدم‌هایی که تا طلب خود را وصول نکنند جایی نمی‌روند، جدی و مصمم منتظر ماند تا جواب مثبت را از این برنامه‌ساز بگیرد.

لبخند طعنه‌آلود رحماندوست به جوانی که خیال می‌کرد می‌تواند بی‌هیچ سابقه ای، نبض یک برنامه تلویزیونی را توی دستش بگیرد، محمدحسن را مصمم کرد تا برای اثبات خودش هم که شده با بهترین مجریان برنامه کودک، رقابت کند! ادعا می‌کرد می‌تواند فی‌البداهه اجرا کند و حریف ندارد! ادعایی که بیشتر بوی سرگرمی می‌داد و می‌توانست رحماندوست را برای دقایقی به خود مشغول کند، اما ساعتی بعد راستگو با عبا و عمامه در جمع رنگ و وارنگ مجریان کودک شبکه، مثل یک هنرمند پرکار باسابقه در حال درخشیدن بود. 

در برابر هر نقدی پاسخی متقاعدکننده می‌داد و دست آخر رحماندوست تسلیم توانمندی‌هایش شد. تنها نقطه اختلاف میانشان، حضور با لباس روحانیت برابر دوربین بود. آن اندازه جنب‌و‌جوش و لحن فانتزی و اجرای نامتعارف در صداوسیمای آن روزها، هیچ قرابتی با لباس روحانیت نداشت. شرط رحماندوست حضور با لباس شخصی آن هم در قالب برنامه ضبط شده بود تا امکان ویرایش کار وجود داشته باشد. شرطی که بیشتر از دو سه هفته به شانه‌های راستگو نگنجید.

اجرای سالم و دوست‌داشتنی او هیچ تعارضی با لباس روحانیت نداشت. چه بسا کودکان و خانواده‌هایشان را می‌توانست با وجه دیگری از دین و جنبه‌های شاداب آن آشتی دهد. رحماندوست دست آخر به سبب اقبال گسترده مخاطبان، تسلیم تسلط و هنر راستگو شد. او این بار با همان عبا و قبا و عمامه آمده بود برابر دوربین. یک تکه گچ سفید برداشت و به رسم هر قسمت، با خط خوش گوشه راست تخته سیاه نوشت: بسم‌ا... الرحمن‌الرحیم. این ابتدای شهرت و محبوبیت محمدحسن راستگو بود.

بازی با کلمات

در اثنای سال‌های تحصیل و اجرا بود. هر بار به مشهد می‌رسید بیشتر از دو سه ساعت برای ملاقات با خانواده وقت نداشت. مابقی، صرف حضور در برنامه‌های مختلف می‌شد. آن صبح جمعه‌ای که دعوت شده بود مسجد موسی‌بن‌جعفر (ع) خواجه ربیع، یک تخته سیاه آوردند توی مراسم و گفتند بسم‌ا.... بنا به اجرا نبود.

به خیالش چند دقیقه مسئله‌گویی بود و کمی حدیث و چند نکته اخلاقی. توی عمل انجام شده قرار گرفته بود. تکه گچ را گرفته بود توی دستش در حالی که مغزش مثل یک صفحه خالی، سفید شده بود، بی‌اختیار یک کتاب روی تخته کشید و بعد بی‌هیچ هدفی یک مشت کلمه کنار آن نوشت. 

مابین کلمات، چشمش افتاد به کلمه «کتاب»: «کتاب را بخوانیم، کتاب را یاد بگیریم، کتاب را به دیگران هم بدهیم.» چشمش افتاد به نقاط کتاب. فکر کرد با کمی جابه‌جایی می‌شود «کباب»: «کباب را بخوریم، کباب را به دیگران هم بدهیم، حلال باشد و ...» بازی داشت کم کم جان می‌گرفت. یک الف برداشت شد کبک. جای ب را با ت عوض کرد، شد کتک. مخاطبانش سر ذوق آمده بودند. ایده خوبی از آب درآمده بود. 

اسمش را گذاشت «بازی با کلمات» و شاید هرگز فکرش را نمی‌کرد دارد یکی از نوستالژی‌ترین خاطرات کودکی ما را با همان جابه‌جایی‌های آنی خلق می‌کند! آقای راستگو، با همین ایده‌های ساده و انرژی تمام نشدنی، در روزگاری که خبری از خاله‌ها و عمو‌های رنگ‌وار‌رنگ و ترانه‌های مختلف نبود، جوری بچه‌ها را پای صفحه تلویزیون میخکوب می‌کرد که انگار در حال تماشای جذاب‌ترین برنامه تلویزیونی دنیا نشسته‌اند.

نشان محبوب آقای راستگو

از آن روزی که محمدحسن راستگو با اصرار توانست چنددقیقه در هفته، آنتن شبکه ملی صدا‌و‌سیما را به خودش اختصاص دهد، ۳۵ سال گذشته بود. او دیگر عضو ثابت برنامه‌های کودک و نوجوان بود. نمی‌شد او را از کنداکتور صداوسیما جدا کرد. 

خاطره‌سازی‌هایش از او یک نشان دوست‌داشتنی ساخته بود. اما او محدود به قاب ثابت اجرا و آن تخته سیاه پشت سرش نبود. فن بیان کم‌نظیرش با چاشنی تکنیک‌های اجرا، از راستگو یک سخنران فرامرزی ساخته بود که گاه برای تبلیغات اسلامی به کشور‌های آسیایی و آفریقایی و اروپایی هم سفر می‌کرد. ذهن پویا، نگاه روشن و ایده‌های تمام نشدنی او در حوزه تبلیغات اسلامی، خیلی زود جایگاهش را در میان مسئولان فرهنگی کشور بالا برد. 

مدیریت تربیت مربی در مرکز تبلیغات اسلامی، کارشناس سازمان پژوهشی و برنامه‌ریزی کتاب‌های درسی، مدیریت مبارزه با منکرات کل کشور و همکاری با مجلات تخصصی کودک، تنها گوشه‌ای از فعالیت‌های فرهنگی او در طول سال‌ها خدمت بود. محمدحسن راستگو ۶۷ ساله بود که در اثر سکته مغزی از دنیا رفت و درگوشه‌ای از آرامگاه خواجه‌ربیع مشهد به آغوش خاک بازگشت. 

مردی که سال‌های متمادی، با قصه‌های صادقانه‌اش نسلی را تربیت کرد که شاید بسیاری از آنها در جبهه‌های جنگ به استقبال شهادت رفتند یا در راه اسلام به درجه رفیع جانبازی رسیدند و مابقی نیز تا پایان عمر با تصویر متفاوتی از چهره اسلام و روحانیت زندگی کردند. تصویری که محمدحسن راستگو بهترین سال‌های جوانی‌اش را صرف آن کرده بود.

* «قصه راستگو» عنوان کتابی مشتمل بر ۱۰ فصل شامل خاطرات دوران کودکی، تحصیلات، سخنرانی‌ها و فعالیت‌های فرهنگی مرحوم راستگو در طول سال‌های حیات اوست.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.