صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

عارف پاک‌باز | یادی از شیخ جعفر مجتهدی تبریزی، عارف وارسته‌ای که در حرم امام رضا (ع) آرمیده است

  • کد خبر: ۳۱۲۷۴۱
  • ۰۶ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۴:۱۱
شیخ جعفر مجتهدی تبریزی، از عارفان وارسته‌ای بود که ششم بهمن‌۱۳۷۴ در صحن آزادی حرم امام رضا (ع) به خاک سپرده شد.

به گزارش شهرآرانیوز؛ همین که پشتش به خنکای خاک قبرستان می‌رسید، عقربه‌ها از کار می‌افتاد. سکوت قبرستان قدیمی تبریز، توی سر جعفر نوجوان لبریز از هیاهو بود. انگار شب‌ها، در آن تاریکی و خلوت و سیاهی در آن قبر خالیِ حوالی مزارها، بار دیگر به ریشه‌هایش متصل می‌شد. زل می‌زد به یکی درمیان چشمکِ ستاره‌ها و با چشم‌هایی خیس و نفس‌هایی آرام، به دنبال ستاره گم‌شده‌اش می‌گشت.

در جست‌وجوی کیمیایی بود که بیرون از این خاک، بالای قبرها، روی سطح صاف زمین، لابه‌لای شلوغی روزمره آدم‌ها پیدا نمی‌شد. تا پیش از اذان صبح، کارش شده بود دراز کشیدن توی قبری که با دست‌های خودش کنده بود و ذکر گفتن‌هایی که تمامی نداشت. داستان زندگی عرفای نامی زمانه‌اش را بار‌ها خوانده بود. خیلی وقت‌ها پای صحبت پدرش میرزایوسف، نشسته بود و شنیده بود علما هرکدام کیمیایی در جیب قبایشان دارند. 

کیمیا به چشم جعفر نوجوان، طلای نایابی بود که نه از دل تونل‌های زیرزمینی که شاید از همین چند متر قبر کوچک هم می‌شد پیدا کرد. کیمیایی که روح او را به بی‌نهایت گره می‌زد و او را آرام آرام در ردیف بندگان خاص خدا قرار می‌داد، اما به قواره سن و سالش، بیش از اینها نمی‌دانست. راهش را بلد نبود. ذکر می‌گفت. اشک می‌ریخت و دست به دامن خدا می‌شد تا او را هم در حلقه عارفان گمنام زمانه اش بگنجاند. یک شب بالاخره از اشک روان چشمش، به خاک سرد گورستان، جوانه‌ای از نور بیرون زد. 

به دلش افتاد دست از انزوا و ریاضت بردارد و کیمیایش را جایی بیرون قبرستان جست‌و‌جو کند. جایی خیلی دورتر از تبریز. سمت‌و‌سوی عراق. در دل نجف. زیر ایوان طلای حرم امیرالمومنین (ع). پس از آن شب، خاک روی خاک ریخت و دیگر هرگز به آن قبر کوچک برنگشت. به خانه آمد. گوشه چادر نماز مادرش را گرفت و یک دل سیر اشک ریخت. بعد، اذن رفتن گرفت. مادرش زن عفیفه آگاهی بود. 

زندگی مجللی که میرزا یوسف برای او و بچه‌هایش به یادگار گذاشته بود، هرگز او را از معنویات دور نکرد. پسر کم سن‌و‌سالش، هوای پرواز به دلش زده بود و او خوب می‌دانست شیدا شدن در این سن‌و‌سال، کار هر نوجوانی نیست. پیشانی‌اش را بوسید، کاسه آبی پشت سرش ریخت و سمت مرز‌های عراق را نشانش داد. جعفر ریشه‌هایش را در خاک تبریز جا گذاشت و سبکبال به سمت عراق حرکت کرد. رو به مسیری که پایان نداشت.

گشایشی دوباره

تمام مسیر تبریز تا مرز خسروی به ذکر و اشتیاق و التهاب گذشت، اما ایست مأموران در ورودی‌های خاک عراق، رشته رؤیا‌های جعفر را هزارپاره کرد. ذکر‌ها بر لبش خشکید و به خودش که آمد، پشت میله‌های زندان بغداد بود. پسر میرزایوسف که تا پیش از آن، توی شهر خودشان کیا بیایی داشت و از گل نازک‌تر نشنیده بود، حالا با دست خالی، وسط کسانی که زبانش را نمی‌فهمیدند، چطور می‌توانست ثابت کند جاسوس نیست و فقط بی‌اختیار به شوق زیارت شاه نجف، روانه این دیار شده؟

او پیش از هر تقلایی، هم سلول آدم‌هایی شد که هر کدام در فقر و درماندگی غوطه‌ور بودند. شب و روز‌های زندان بغداد، اولین تقابل جعفر با طعم گس گرسنگی و تشنگی و ناچاری بود. او توی آن تاریکی دلگیرتر از قبر، کاری نداشت جز دعای روزانه و نماز شبانه. توبه می‌کرد، اشک می‌ریخت و رو به سقف آسمان سلولی که ستاره نداشت، مشغول مدارا بود. بار‌ها میان خواب و بیداری، به علمدار کربلا متوسل می‌شد و آرزو می‌کرد بالاخره یک روزی آجری از میان این دیوار‌های سیمانی برداشته شود و راه حقیقت را به او نشان دهند. 

مابین همین توسلات بود که احساسی شبیه به همان آخرین شب گورستان تبریز، بیخ گوشش نجوا کرد که به‌زودی بال‌های پریدنش باز می‌شود و جایی در دل بازار نجف، گشایش در انتظار اوست. صبح روز بعد، مأمور عراقی او را از سلول بیرون آورد و بی‌هیچ توضیح اضافه‌ای گفت: بعد از ماه‌ها بررسی، معلوم شد بی‌گناهی! می‌توانی بری! و رفت. با همان پا‌های بی‌قراری که تا مرز خسروی او را کشانده بود. این بار مقصد نجف بود. بازار شهر. جایی که یک کفاش کهنه‌کار، انتظار آمدنش را می‌کشید.

آرامشی ابدی

نحیف و لاغر و سبک شده بود. مرارت‌های زندان، آلودگی‌های روحش را بر اثر توبه‌های مکرر و ذکر‌های بی‌پایان شسته بود و حالا جوری به زیارت مولای خود رسیده بود که جز یک‌لا پیراهن مندرس بر تن و قلبی که از شدت شوق در سینه‌اش نمی‌گنجید، رسیده بود به باب زیارت. باب عشق. باب وصال.

تلألو گنبد امیرالمومنین (ع) یکی یکی به زخم‌های تنش مرهم می‌گذاشت و دیگر روی زمین بند نبود. بعد از فروکش اشک‌ها و قرار گرفتن دلش، بی‌اختیار از حرم بیرون زد و روانه بازار شد و مثل آدم‌های خواب‌نما نشست برابر کفاش سال‌خورده‌ای که انگار از مدت‌ها پیش در انتظار آمدن او بوده. 

چکش و نخ و سوزن را ریخت مقابلش و گفت: بسم‌ا.... پسر میرزا یوسف تاجر شده بود شاگرد یک کفاش دوره‌گرد وسط بازار شهر که با دستمزد بخور‌و‌نمیری می‌توانست در شهر غریب زنده بماند، اما توفیق همسایگی با امیر شیعیان از او ثروتمندترین آدم جهان را ساخته بود. لذت زیارت مدام را با هیچ اندوخته‌ای معاوضه نمی‌کرد. 

این را زمانی فهمید که برادرش، نامه از تبریز به دستش رساند. توی نامه نوشته بود املاکی که پدرشان به نام او زده و حالا در اجاره مستأجران است، بلاتکلیف مانده. نقد اجاره‌ها، مستلزم حضور اوست. اما این وعده‌های مادی، جلوه‌ای برایش نداشت. کاغذ را ورنداز کرد. پشت نامه قد چند خط پاسخ، جا برای نوشتن داشت. 

پاسخ داد: «اگر نیازمند نبودند مستأجر نمی‌شدند.» و در یک لحظه تمام اموالش را بخشید و برگشت سر کار خودش. زیارت مسجد سهله، اقامت در نجف، استشمام هوای فرات، شب گریه‌های بین الحرمین و زیارت‌نامه‌های قتلگاه نعمتی نبود که بشود با چند باب مغازه عوض کرد. او مدت‌ها بود رشته وابستگی‌هایش را بریده بود. سال‌ها بعد هم که به ایران برگشت، روز‌های کمی در تبریز ماند. آمد قم. جایی که حرم داشته باشد و بعدتر آمد مشهد. در مجاورت شاه طوس. روزگار اقامتش در ایران، روزگار غریبی بود. او حالا همانی شده بود که زمانی در قبر کوچک گورستان تبریز آرزو می‌کرد. 

سالکی که شاید از مال دنیا هیچ نداشت، اما ریاضت سال‌های جوانی و نوجوانی از او عارفی ساخته بود که بی‌پرده، نظاره‌گر عوالم غیب بود و جاذبه حضورش، گره‌گشای آلام بسیاری افراد که از سر استیصال به در خانه‌اش می‌کوبیدند. عارفی که استاد نداشت، شاگرد نداشت، اما آن‌چنان در دوران حیات خود به مدارج بالای عرفانی رسید که هیچ کم از عرفای مکتب‌دار نداشت. دست آخر هم در همسایگی ثامن‌الحجج (ع)، جایی در حجره‌های صحن آزادی به خاک سپرده شد.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.