به گزارش شهرآرانیوز؛ سرپرست تیمی که برای دستگیری سیدعلی آمده بود، حس و حالی نداشت. سرماخورده و کلافه بود. سیدعلی که از روزها پیش انتظار آمدنشان را میکشید، محض خالی نبودن عریضه گفت: «کارت شناسایی لطفا!» سرپرست با بیحوصلگی و ابروهای درهم کشیده، دستمالی از جیب کتش بیرون کشید، لبههای دستمال را از هم باز کرد و هفتتیر پنهان میان آن را نشانش داد.
گفت: «کافی است؟» و سیدعلی با شانههای افتاده و پوزخندی از سر استیصال پاسخ داد: «از سرمان هم زیاد است!» حالا مأمورهای ساواک عین مور و ملخ ریختهاند توی خانهاش. خانهای که کمتر از یک ماه پیش همسرش را نیز در همانجا دستگیر کرده بودند. بیسیم به دست و مسلح، یکی یکی آمدند داخل و آوار شدند سر کتابخانهاش.
بالاخره یک عکس از امام لای آن انبوه کتاب و یادداشت و دفترچه، کار را یکسره کرد و دستبند، به دستان بیدفاع سیدعلی قفل شد. چشمانش را بستند و تا خود بازداشتگاه دیگر کسی چیزی نگفت. این آغاز اسارتی چهارساله بود که هرچند او را به بند میکشید، اما کلمات و قافیهها آزادانه در سرش جریان داشتند.
کابلهای سیمی در هوا میچرخید و بیرحمانه به سکوت سنگین سیدعلی کوبیده میشد. با هر ضربه، درست در همان ثانیههایی که از درد به خود میپیچید، چشمهایش را پشت سیاهی چشمبندها روی هم فشار میداد و برای فرار از رنجی که میکشید، حواسش را پرت خاطرات میکرد. کابلهای سیمی ساواک او را به یاد آن ترکههای اناری میان حوض بزرگ دبستان ملی باقریه قم میانداخت. همان مدرسهای که دست آخر با اصرارهای پیوسته اکرم و ایران، پدر را مجاب کرد ثبت نامش کند.
اکرم و ایران، دختران حاج اسماعیل کبیری بودند! صاحبخانه آنها در قم. دخترهای حاج اسماعیل، سیدعلی را مثل برادر کوچکترشان دوست داشتند. شبها دستش را میگرفتند و میبردند توی خانه خودشان تا دیروقت کتابهای اول و دوم و سوم دبستان را یاد سیدعلی میدادند. پیش از آن هم پدر سیدعلی سواد و درس و مشق را با آموزش قرآن و نصابالصبیان ابونصر فراهی و گلستان سعدی و طاقدیس شیخ نراقی و گزیده خمسه نظامی آغاز کرده بود.
برای همین هم، روزی که بالاخره با اصرار اکرم و ایران پا به مدرسه باقریه گذاشت، چند سروگردن از باقی کلاس اولیها بالاتر بود و بعد چند هفته رسید به پایه سوم دبستان. آن ترکههای اناری هم که همیشه توی حوض وسط مدرسه خیس میخورد تا به تن شاگردان تنبل کلاس کوبیده شود، هرگز با او تماسی نداشت تا اینکه حالا در ۳۲ سالگی جایی در دل زندانهای اوین با کابلهای مسی شکنجهگران ساواک، تجربه میکرد، اما آنچه در نگاه سیدعلی جریان داشت، امید به آزادی و پیروزی و طلوع دوباره آفتاب بود.
زندانبان، ظرفهای غذای آن چهارده زندانی توی اتاق را جمع میکرد و خبر نداشت این جماعت ساکت و آرام چه فکری برای خمیرهای میان نان برداشتهاند. مأمور میرفت و این تازه اول ماجرا بود. حالا میشد از خمیرهای نان قد یک کف دست، صفحهای کوچک درست کرد و با تلفیق قرصهای سیاه رنگ ضدنفخ، آن را تبدیل به یک تختهسیاه جیبی کوچک کرد که میشد با سیخهای جارو روی آن نوشت. ابداعی در دل محدودیتها که خیلی زود، سلول تنگ و تاریک و نمور آنها را به یک کلاس درس دانشگاهی تبدیل میکرد. یک نفر زبان فرانسه درس میداد، آن یکی معماری، دیگری هنر. دانشگاه شبانروزی در سلولهای اوین، تعطیلی نداشت.
چیزی به پایان زمستان باقی نمانده بود. ساعتهای هواخوری میان دیوارهای بلند حیاط کوچک بازداشتگاه، پرنده خیال سیدعلی را در محاصره بتن و سیمان و سیمهای خاردار، منزوی کرده بود. با این همه، آسمان همچنان پیدا بود. نور آفتاب هنوز بر ته مانده واژههایش میتابید و میشد در همان تاریک روشنای زندگی میان اسارت و امید، نقشی تازه خلق کرد.
به این ترتیب در همان سالهای حبس و خاموشی به تولد آثار تازهای میاندیشید. او در همان فرصت یکساعته هواخوری، به فکر جوانهزدن بود. دانههای جارو را از روی زمین جمع میکرد و با هستههای خرمایی که در میان وعدهها کنار گذاشته بود، در دل باغچه بایر حیاط زندان به یاد زادگاه آبادش، گرمارود، میکاشت و مشت مشت با دست خالی آب میداد و تا اواخر اسفند با چشمهای مضطرب آنقدر به سکوت خاک خیره میماند که بالاخره پیش از تحویل سال نو، نخستین جوانهها از دل خاک بیرون زد. پس از آن نشانههای روشن آزادی بود که در سال۱۳۵۶ بالاخره از اوین آزاد شد و قدم به فصل تازه زندگیاش گذاشت.
زبان بسته سیدعلی حالا پس از چهارسال حبس ظالمانه، فنری بود که پس از آزادی با انتشار مجموعه شعرهایی نظیر «عبور» و «سایهسار نخل ولایت» باز میشد. «رگبار» نیز همان سال منتشر شد و به دنبال آنها «چمن لاله» و «خط خون». او که حالا بهعنوان یک زندانی سابقهدار سیاسی، وجهه خوبی میان دولتیهای شاهنشاهی نداشت، به زحمت میتوانست شغل خوبی برای خودش دستوپا کند تا اینکه بالاخره بهواسطه مرحوم باهنر در دفتر نشر فرهنگ اسلامی به عنوان سرویراستار مشغول به کار شد و رفته رفته آنقدر در زمینه انتشار اعلامیهها فعالیت کرد تا اینکه در دی ماه سال، نخستین اعلامیه رسمی دفتر را علیه سلطنت پهلوی به چاپ رساند تا بالاخره او نیز در آن بهمن ماه جاودانه و تاریخی، میان جشن پیروزی انقلاب، دست افشانی کند.
پس از آن بود که سر از مدیریت انتشارات فرانکلین درآورد و به دنبال آن مدیریت افست، بزرگترین چاپخانه خاورمیانه با بیش از دوازده هزار کارمند را برعهده گرفت! این ابتدای مسیر رشد و پیشرفت سیدعلی موسوی گرمارودی بود. آنچنانکه در مدتی کوتاه، مشاور فرهنگی وزیر دولت شهید رجایی (دکتر قندی) شد و مأموریت یافت تا در جمع کارمندان دولتی، به جذب نیروها و هدایت آنها بپردازد. بعدتر هم در اواخر دهه ۷۰ سر از تاجیکستان درآورد و برای چهارسال عنوان رایزن فرهنگی ایران در این کشور را عهدهدار شد.
در این مدت هم تا توانست تمرکز خود را گذاشت روی خط فارسی. تاجیکیها پس از نفوذ شوروی، فارسی را به خط روسی مینوشتند و سیدعلی موسوی در تلاش بود تا با برپایی شصت کلاس در یازده شهر این کشور، بار دیگر خط فارسی را در این کشور احیا کند. علاوه بر این، سمینارهای متعددی درباره حافظ و فردوسی و رودکی برپا میکرد و در همان دوره، ترجمه قرآن کریم به نثر روان و فخیم را به پایان برد.
به این ترتیب شاعر و مبارز سیاسی دیروز، همچنان پیوند خود را با ادبیات و رشتههای محکم عقیدتیاش حفظ کرد و امروز در ۸۴ سالگی، بهعنوان یکی از چهرههای ماندگار شعر و پژوهش و قرآن و نهج البلاغه، سرِ بلندی میان سرمایههای فرهنگی کشور بالا گرفته است. آنچنانکه بسیاری او را در حوزه شعر انقلابی و شیعی، پیشرو و صاحب سبک دانسته و تأثیر او را در جریان شعر معاصر درخور تأمل میدانند.
توصیح تیتر: عنوان کتابی به قلم سیدعلی موسوی گرمارودی که شامل گزیده اشعار نیمایی و آزاد اوست.