به گزارش شهرآرانیوز؛ سخنرانها و روضهخوانها و مداحها بسما... که میگویند، مخاطبشان را میبرند توی روایتی که شروع دارد، میانه دارد، پایان دارد، زاویه دید دارد، فضاسازی و لحن دارد. روایتها ذهن آدمهای سیاهپوش مجلس را برمیگزینند و میبرندشان به هزاروچهارصدسال قبل و میگذارندشان در دشت کربلا.
آدمها تماشاچی روایتی میشوند که روضهخوان بازگو میکند. با همین روایتها دل آتش میگیرد و اشکها میریزد روی چهرهها. هزارواندی سال است که این اشکها از ته دل آدمها میجوشد و بیرون میریزد. من، اما نه روضهخوانم، نه فوتوفن سخنرانی میدانم، نه مهارت سخنوری دارم. ولی این روایت، روضه نمیخواهد. باور کنید بندبندش یک فصل گریه است. تا زمانی که پلکهایم سنگین نشده و اجازه بیدار ماندنم میدهند، چندبار صوتهای مصاحبه را گوش میکنم و بغض میکنم و افتخار.
تمام مسیر برگشت از منزل حجتالاسلاموالمسلمین محمد نظری، مؤسس حسینیه و حوزه علمیه منتظرالمهدی (عج)، را که محمدمهدی، پسر طلبهاش و زهرا، دخترش، در حمله رژیم صهیونیستی به کشورمان به شهادت رسیدند، تا رسیدن به مقصد با خودم تکرار میکنم: مگر میشود؟ مگر از این زنها و مادرها و برادرها و پسرها و پدرها هنوز هم داریم که با مرگ آن عزیزی که جان و جهان زندگیشان است، راحت کنار بیایند و هنوز راه بروند و نفس بکشند و محکم و قاطع بگویند: «من جز زیبایی ندیدم.» تا من پشتبندش تکرار کنم: «ما رایت الا جمیلا».
انگار پرت شدهام به دنیای دیگری که اصلا قصد بازگشت به آن را ندارم؛ آن حال روحانی و ناب، آن آدمهای محبوب، عزیز و کیمیا. شهدای به خون غلتیده در خاک وطن. مگر میشود برای کسی تعریف کنی زهرای شهید، مثل بی بی فاطمه (س) مظلوم بود و وقت شهادت، صورتش کبود و زخم خورده بوده و آن وقت اشک شنونده بند بیاید؟
مگر نیازی به خواندن مرثیه و مقتل خوانی هست وقتی چشمهای محمدمهدی همان روبه رو و کنار مادر از پشت شیشه قاب هم میدرخشد و میخندد، انگار منتظر این لحظه و وعده بوده است تا مثل حسین برادرش و مادرش فریاد کند «مارایت الاجمیلا». مگر بغض از توی گلو پا پس میکشد وقتی مادر خانواده تعریف میکند که یک نفر از خانواده در بیمارستان تهران است و منتظریم تا پزشک اجازه دهد برای مراسم تشییع برادر و خواهرش بیاید باشد. او حتما باید باشد. موج انفجار و جنگ، حافظه زینب، دختر دیگر خانواده، را پاک کرده است و چیزی به خاطر نمیآورد، آن هم درحالی که فقط دو روز از تاریخ عقدش میگذشت و قرار بود این روزها برایش مجلس بگیرند.
اول تیرماه، تابستانی داغی است؛ هفتهها و روزهای گذشته شعله آتش و جنگ دشمن تا شهرها کشیده شده و محرم را قبل از آمدنش آورد وسط کوچه پس کوچههای کشورمان ایران. محرم با پرچم سرخش، سردر خانه آدمهایی نشسته که عزیز از دست دادهاند؛ اهالی خانه با اینکه داغشان تازه تازه است، کم نمیآورند و میگویند که محرم برای زنده نگه داشتن است، برای عادت نکردن و برای فراموش نشدن. امسال محرم، خانه آنها محرم دیگری است.
فاطمه شکاری ثابت، مادر خانواده، آرام آرام زمزمه میکند: مادر به فدایتان! خودم جای هر دو نفرتان برای امام حسین (ع) عزاداری میکنم. با آمدن نام ابوعبدا... اشک از چشم هایش میجوشد و هق هق گریه میکند و مدام نام زهرا و محمدمهدی روی زبانش میچرخد. اشک هایش را زود پاک میکند و میگوید: ببخشید دلگیرتان میکنم. مادرم دیگر؛ دلم تنگ میشوم.
حاجیه خانم حرف میزند و من حس میکنم یا مقلب القلوبهای سر سفره هفت سین امسالمان، مستجابتر از همیشه بوده است و چه خوب تعبیر شد. برخی حرفها داغ و تلخ هم که باشد، منقلب کننده است. حال آدم را عوض میکند. انگار که نشستهای گوشه یک مجلس محرمی و مداحی، پرسوز و از ته دل میخواند و تو اشک هایت بند نمیآید. دلم میخواهد دنیا همین جا و روی همین اشکها تمام شود. چه میشود عاقبت زندگی ما هم همین طور ختم به خیر شود؟
قبلا هم گفته بودند که پدر خانواده آمادگی برای گپ وگفت ندارد و ناخوش احوال است. اصلا بیماری قلبی حاج آقا نظری، بهانهای برای سفر خانوادگی آنها به تهران شد و امروزوفرداکردن پزشکها برای ویزیت و درنهایت هم ماندگارشدنشان.
خانم شکاری ثابت این روایت را تعریف میکند و از محبت و عشقی میگوید که بین اعضای خانواده آن هاست؛ اینکه بدون هم غذا نمیخورند و سفره پهن نمیشود و هیچ وقت بدون هم سفر نرفتهاند: «شاید باورتان نشود و با خودتان بگویید اغراق است. اما اینها طوری تربیت و بزرگ شدهاند که محال است وارد منزل بشوند و سراغ همدیگر را نگیرند. وابستگی عاطفی زهرا و محمدمهدی، بیشتر از بقیه بود. این اواخر از هم جدا نمیشدند. با همه مشغلههای کاری و گرفتاریهایی که هرکدام داشتند، کنار هم بودند و عاقبت هم با هم رفتند».
محمدمهدی پسر ارشدم است. از سال گذشته که بیماری قلبی پدرش عود کرد، همه پیگیری مربوط به درمانش را انجام میداد؛ از گرفتن نسخه و دارو گرفته تا مشورت با پزشک تااینکه اخیرا برای ادامه درمان باید میرفتیم تهران. مثل همیشه باروبندیل را بستیم و خانوادگی رفتیم؛ البته خیلی وقت بود برای محمدمهدی آستین بالا زده بودیم. گزینهای زیر نظر داشتم که یک بار به خاطر بیماری من، مراسم و برنامه شان به تأخیر افتاد.
تصمیم گرفته بودیم از تهران که برگشتیم، این برنامه را هم به سرانجام برسانیم و محمدمهدی هم قبل از آمدن محرم سروسامان بگیرد. اتفاقا تهران که بودیم، برای زینب هم خواستگار مناسبی پیدا شده بود که خانواده شان اصرار داشتند مراسم عقد انجام شود. این چندوقتی که تهران بودیم، انگار چند سال از عمرمان را شامل میشود.
اتفاقهای ریزودرشت زندگی، ما را هم تحت تأثیر گذاشته بود؛ به خصوص بعد از شهادت سرداران کشور و دانشمندان هستهای، بچهها حالشان خوب نبود. خانواده خواستگار زینب اصرار داشتند آنها به هم محرم شوند. حاج آقا برخلاف میل باطنی قبول کرد؛ به این شرط که به خاطر احترام به شهدا، مراسم بدون شیرینی برگزار شود. بقیه برنامه بماند برای بعد از آمدن به مشهد و آنها به هم محرم شدند و فقط دو روز از عقدشان میگذشت.
اشکها پشت پلک هایم قد میکشد وقتی مادر شهید که روبه رویم نشسته است، تعریف میکند: پسرم طلبه بود و قرار بود قبل از ماه محرم، لباس دامادی تن کند. امیدوارم هم نشین اباعبدا... باشد؛ شهادتش را هدیه به رهبرم میکنم. ناقابل است سید خدا، سرت سلامت و عمرت بلند!
بندبند گزارش، شامل مقتلخوانی مادر شهیدان است که لحظه به لحظه روز واقعه را روایت میکند: «ظهر بود. از بیرون برگشته و گرمازده بودم. محمدمهدی هم تازه رسیده بود و چای میخواست. چای را آماده کرده بودم. گفت میل به غذا ندارم. بعد از چای استراحت میکنم. همه با هم نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم که صدای انفجاری، غافلگیرمان کرد. حقیقتا تا قبل از آن روز، خرابی در تهران زیاد دیده بودیم و شهدایی که از زیر آوار بیرون میکشیدند، اما انتظارش را نداشتیم. یک لحظه همه به هم نگاه کردیم.
محمدمهدی از من و پدرش خواست ساختمان را ترک کنیم. زهرا و زینب هم دنبال چادر بودند. حسین، پسر کوچکم، به من و پدرش کمک کرد بتوانیم از ساختمان بیرون بیاییم. پلههای آخر بود که انفجار دوم رخ داد. همه چیز روی سرمان آوار شد. داغی خون را روی سر و صورتم حس میکردم. آن لحظه به فکر بچهها بودم و سراغشان را میگرفتم؛ زینب و زهرا و محمدمهدی... صدایم به جایی نمیرسید.
غوغایی توی ساختمان بود. از حال رفتم. نمیدانم چقدر گذشت. چشم هایم را با دلهره باز کردم. نگرانی چنگ انداخته بود به دلم. فقط خدا میداند من چقدر دل نازکم؛ طاقت زخم شدن انگشتشان را هم ندارم. چشم که باز کردم، دوباره صدا زدم زهرا، زینب و محمدمهدی. یادم نیست خبر شهادت بچهها را چه کسی و چطور به من داد. بالاخره آدم باید توی این دنیا امتحان شود.
حاجیه خانم به اینجای کلام که میرسد، زل میزند توی چشم هایم و میگوید: من برای شهادت سردار سلیمانی چند ماه تمام گریه میکردم، بعد از شهادت رئیس جمهورمان مریض شدم. خدا خودش گواه و شاهد است که رمق ایستادن نداشتم، اما بعد از شهادت بچه ها، مدام با خودم تکرار میکنم خدا امتحان سختی از ما گرفته است و پای این برگه امتحان را باید امام حسین (ع) امضا کند و علی بن موسی الرضا (ع) بالا بگیرد و از حاصلش ذوق بزند و به بچههای شهیدم ببالد.
شما نمیدانید زهرا چقدر مظلوم بود. دخترم حافظ کل قرآن بود و خادم دارالقرآن. بعد برگشت از سفر، اولین جایی که رفتم، حرم امام رضا (ع) بود. گفتم آقاجان! زهرا و محمدمهدی به چشمتان آمدند و انتخابشان کردید و عاقبتشان را ختم به خیر! ممنون شما هستم آقاجان!.
محرم است؛ حالا برادر و خواهر شهید روی دستهای مشهدیها تا خانه ابدی شان بدرقه شده و آرام گرفتهاند، و حتما فرصتی میشود تا یک دل سیر با خدا حرف بزنند. یا صاحب الزمان (عج)! مرا ببخشید؛ من در حد و اندازه نوشتن این روایتها نیستم. من فقط شنوندهام و نشستهام مقابل یک مادر و برادر بازمانده از شهادت که میگویند مبادا ماجرا را تلخ روایت کنید. همه جا فریاد کنید سخت بود ولی تلخ نه؛ چراکه ما جز زیبایی ندیدیم و دوباره عبارت حضرت زینب (س) را تکرار میکند: «ما رایت الاجمیلا».
حالا نوبت حسین است که از وقتی حرف بزند که وسط معرکه دنبال خواهر و برادر میگشته و زینب را دیده که به شدت مجروح شده است. میگوید: بین همه آنها من لیاقت شهادت را نداشتم؛ به قول مادرم باید به چشم خدا بیایی که انتخابت کند. زهرا و محمدمهدی خاص بودند. حالا پشیمانم از اینکه چرا خواهرم را این قدر سرزنش کردم تا جهادی کار نکند، آخر ازخودگذشتگی هم حدی دارد. زهرا حدش را گذرانده بود و محمدمهدی هم. مثل هم بودند.
میدانید حب الحسین (ع) احساسات و آرزوهای مشترک بین آدمها ایجاد میکند که زندگیها را باشکوه میکند و این حب از همان کودکی و در روضههای ابوعبدا... (ع) در خانه ما بود و امسال باشکوهتر برگزار میشود و مهدی و زهراجان، باید دم در میهمانان آقا را خوشامد بگویند. یقین دارم امسال همه خانههای ایران، حسین خیز است و حسین که باشد، برکت و عشق موج میخورد.
امسال محرم، تکیه و حسینیه لازم نیست؛ هرکه باید گوشه اتاق و خانه اش زانو بغل بگیرد و به یاد روایت کربلا اشک بریزد. این را از من گوش کنید که گوشهای از این روایت را به چشم دیدم و با سلول سلول تنم درک کردم؛ و حالا نوبت من گزارشگر است؛ انگار ایستادهام وسط بین الحرمین، دست روی سینه میگذارم و چیزی به زبانم نمیآید. همه واژهها را از خاطر بردهام. اما همه وجودم فریاد میکند: السلام علیک یا رحمه ا... الواسعه و یا باب النجاه الامه...