صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

گفتگو با زهرا بهرامی، بازیگر افغانستانی فیلم باران مجید مجیدی

  • کد خبر: ۳۵۰۴۴
  • ۲۹ تير ۱۳۹۹ - ۱۴:۴۹
  • ۵
زهرا بهرامی، بازیگر افغانستانی فیلم باران مجیدی، با بازی خوبش در این فیلم باعث شد که در آن روز‌ها مخاطبان سینما با بخشی از سختی‌های زندگی مهاجران افغانستانی در ایران آشنا شوند.
شهرآرانیوز | سید محمدرضا هاشمی، وقتی سال ۱۳۷۹ فیلم سینمایی «باران» به کارگردانی «مجید مجیدی» اکران شد، اخبار مهاجران افغانستانی ساکن ایران بیشتر در صفحه حوادث روزنامه‌ها دیده می‌شد. در واقع باران فرصتی بود تا بخشی از رنج آن‌ها در قالب فیلم به مخاطبان نشان داده شود.

بازی خوب «زهرا بهرامی»، بازیگر نقش باران در این فیلم، و کارگردانی خوب مجید مجیدی باعث شد که این فیلم سینمایی در آن سال‌ها موفق به دریافت جوایز داخلی و خارجی زیادی شود و از همه مهم‌تر زندگی مهاجران افغانستانی در ایران مورد توجه قرار گیرد.
 
 
 

حالا بعد ۲۰ سال زهرا بهرامی در گفتگو با شهرآرانیوز از خاطرات آن روز‌ها می‌گوید، از اینکه مجید مجیدی برای یافتن بازیگر نقش باران از امام‌رضا (ع) کمک خواسته بود و از سختی زندگی آن روز‌ها در اردوگاه مهاجران تا زندگی در تهران.

وطن من جایی است که در آن بزرگ شده‌ام

زهرا بهرامی در آبان‌ماه سال ۱۳۶۴ در مشهد به دنیا آمده است. او کارشناسی روابط عمومی دارد و از سال ۱۳۸۰ در «رادیو دری» در بخش برون‌مرزی صداوسیمای مرکز استان خراسان‌رضوی مشغول‌به‌کار شده است.

پدرم ۴۲ سال پیش به ایران آمد، او همیشه می‌گوید: «وقتی که شنیدم حضرت امام فرموده‌اند اسلام مرز ندارد، ایران را برای مهاجرت انتخاب کردم». البته در آن زمان عده‌ای از هم‌وطنان ما به اروپا و کشور‌های دیگر رفتند و عده‌ای که مسائل اعتقادی برای آن‌ها مهم بود به ایران و به‌ویژه شهر مشهد آمدند.

من خیلی افغانستان را دوست دارم، اما وطن من جایی است که در آن بزرگ شده‌ام، به آن عادت دارم، کوچه‌هایش را می‌شناسم و در آن‌ها خاطره دارم. وقتی من از افغانستان هیچ شناختی ندارم و این کشور برای من فقط یک اسم است، چگونه می‌توانم ادعا کنم که عاشقانه آنجا را دوست دارم؟ من در اینجا و با همین آدم‌ها بزرگ شده‌ام.
 
 
 
 

مگر می‌شود ریشه را از هم جدا کرد

بهرامی با اشاره به تجربه‌های سخت زندگی در دوران کودکی می‌گوید: من به شنیدن متلک درباره افغانستانی بودنم عادت داشتم، چون زیاد شنیده بودم، خیلی حساس شدم. شاید شما به شنیدن کلمه ایرانی حساس نباشید، اما جایی که نباید، ما را افغانی صدا می‌کردند. من از بچگی با این موضوع بزرگ شده‌ام، همیشه دغدغه این را داشتم که نفهمند من افغانستانی هستم. البته در سال‌های گذشته شرایط خیلی فرق کرده است، رسانه‌ها طور دیگری به مهاجران افغانستانی نگاه می‌کنند و این خیلی خوب است. ما زبان، فرهنگ و دین مشترک داریم، ما یک خراسان بزرگ بودیم و یک اتفاق ما را از هم جدا کرده است، مگر می‌شود ریشه را از هم جدا کرد؟

مادرم آجر‌ها را جابه‌جا کرد تا من را ثبت‌نام کنند

روزی که قرار بود به مدرسه بروم، فهمیدم من یک مهاجر افغانستانی هستم. زمانی که کلاس سوم بودم می‌گفتم، خدایا جشن تکلیف مدرسه را بگیرند، بعد به افغانستان برگردیم. در آن زمان بچه‌های افغانستانی همیشه دیرتر از بقیه دانش‌آموزان ثبت‌نام می‌شدند. تا زمانی که بخش‌نامه نمی‌آمد، دانش‌آموزان افغانستانی حضوروغیاب نمی‌شدند. مسئولان مدرسه اگر کاری داشت، می‌آمد سرکلاس و می‌گفت: «افغانی‌ها بیان بیرون.» همیشه از کلمه افغانی جایی استفاده می‌شد که قرار بود تحقیر شویم.

هیچ‌وقت یادم نمی‌رود، زمانی که کلاس پنجم بودم، بخش‌نامه برای ثبت‌نام ما آمده بود، اما مدیر مدرسه گفت: مادر افغانستانی‌ها آجر‌ها را از کنار دیوار مدرسه به بیرون ببرند تا ما فرزندان آن‌ها را ثبت‌نام کنیم. هیچ‌وقت من آن صحنه را که مادرم چادرش را بست و آجر‌ها را از مدرسه بیرون برد تا من را ثبت‌نام کنند، فراموش نمی‌کنم. در همین سال‌های گذشته هم که رهبری دستور دادند بچه‌های افغانستانی بدون هیچ محدودیتی در مدارس ثبت‌نام شوند، متأسفانه بازهم برخی مدارس سلیقه‌ای برخورد می‌کنند.

از ترس به خانه همسایه پناه بردیم

آن روز‌ها خانه ما در بولوار توس مشهد بود و در محله ما افغانستانی‌های زیادی زندگی می‌کردند. مینی‌بوس کنار مدرسه ما می‌ایستاد و پرونده دانش‌آموزان افغانستانی را ورق می‌زدند، نشانی خانه آن‌ها را درمی‌آورند، بعد می‌رفتند پشت در خانه افغانستانی‌ها و اگر مدارک اقامتی معتبر نداشتند، آن‌ها را به اردوگاه و بعد به افغانستان منتقل می‌کردند. آن زمان ما یک همسایه ایرانی داشتیم که با ما رابطه بسیار خوبی داشت، یک‌بار که مأمور‌ها آمده بودند پشت در خانه، ما از روی دیوار رفتیم خانه همسایه‌مان و آن‌ها ما را قایم کردند. یکی از همین روز‌ها پسرخاله من که خبر مهمی را برای ما آورده بود، از صبح تا بعدظهر در زد، اما کسی جرئت نداشت در را باز کند.
 
 
 
 

باران از اردوگاه «میهمان شهر» شروع شد

سال ۱۳۷۳ به‌دلیل اینکه خانواده عمه من را به اردوگاه میهمان شهر تربت‌جام برده بودند، پدرم تصمیم گرفت ما هم به اردوگاه (مهمانشهر) تربت‌جام برویم. نوجوانی من در آنجا گذشت و من هیچ‌وقت خاطرات خوب اردوگاه را فراموش نمی‌کنم. در میهمان شهر همه مثل هم بودیم، ۳۰ دانش‌آموز در یک کلاس همه از افغانستان.
 
هیچ‌کس به کسی فخر نمی‌فروخت و همه مثل هم بودند. من هیچ‌وقت شبی که برای اولین‌بار وارد میهمان شهر شدیم را فراموش نمی‌کنم، یک دشت بزرگ، تاریک پر از خیمه که همه امکانات عمومی بودند. حالا زندگی در میهمان شهر تربت‌جام خیلی خوب شده است، برق هست، آب هست و هر خانواده‌ای برای خود امکانات خوبی دارد.
 
 
 


آقای مجیدی گفت من از امام‌رضا (ع) خواستم کمکم کند

سوم راهنمایی بودم، آن زمان همه خبر‌های مهم را از بلندگوی مسجد می‌شنیدیم، نزدیک ظهر بود، می‌خواستم به مدرسه بروم که از بلندگو صدا کردند که دختر بچه‌های ۱۲ تا ۱۴ ساله به کانون فرهنگی بیایند. من معمولا در کار‌های فرهنگی پیشگام بودم، یک چادر گل‌گلی سرم کردم و به کانون رفتم. همین‌طور که به در کانون نزدیک می‌شدم، دیدم که یک آقایی (مجید مجیدی) دم در ایستاده بود و داشت سیگار می‌کشید. من نمی‌دانستم برای چه کاری به کانون می‌روم، اما همین که آقای مجیدی را دیدم با خودم گفتم چه آدم باکلاسی است، سیگار می‌کشد و وقتی از کنارش رد شدم، بوی ادکلنش توجهم را جلب کرد. بعد‌ها که پشت صحنه فیلم باران را دیدم، آقای مجیدی گفتند: «من وقتی این دختر را دیدم، به بچه‌ها گفتم این دختر را برای من نگهدارید. من تمام اردوگاه‌های ایران را گشتم و ناامید شده بودم. قبل از اینکه به اردوگاه بروم، به حرم امام‌رضا (ع) رفتم و به ایشان گفتم خودت باید این شخصیت را برای من پیدا کنی».

از پچ‌پچ بچه‌ها فهمیدم که آمده‌اند بازیگر انتخاب کنند. بچه‌ها یکی‌یکی کم می‌شدند و من دعا می‌کردم که حذف نشوم. در نهایت من و دوستم مانده بودیم. از ما ۲ نفر تست گرفتند. من به آقای مجیدی گفتم مدرسه من دیر می‌شود و گفتند برو. زنگ اول بود که در کلاس زده شد، من را صدا کردند و به دفتر بردند. دیدم آقای مجیدی و عوامل فیلم نشسته‌اند، با لباس‌های محلی از من تست گرفتند. خیلی امیدوار شدم و به آقای مجیدی گفتم اگر قبول هم نشدم به من خبر دهید.

عینک خوش‌یمن

یک هفته گذشته بود که از آقای مجیدی خبری نشد و من با پدرم برای معاینه چشم به مشهد رفتم. همان روز از بلندگوی مسجد خانواده ما را صدا کرده بودند، مادر من به دفتر می‌رود و نشانی خانه خاله‌ام را در مشهد به آن‌ها می‌دهد. در خانه خاله‌ام نشسته بودم که زنگ در زده شد و وقتی در را باز کردم، دیدم آقای مجیدی پشت در است. همان روز من را به دکتر چشم بردند، برایم عینک گرفتند و ۲ روز بعد من و پدرم را با هواپیما به تهران بردند. تا قبل از اینکه به فرودگاه برویم، نمی‌دانستم قرار است با هواپیما به تهران سفر کنیم. با خودم دعا می‌کردم خدایا اگر هواپیما بود، جای من کنار پنجره باشد. من کنار پنجره هواپیما نشستم و به تهران رفتیم.
 
 
 
 

آشنایی با مجید مجیدی مهم‌ترین اتفاق زندگی

دفعه اولی که به دفتر آقای مجیدی رفتیم، در یکی از اتاق‌ها چند مرد بلندبلند می‌خندیدند. من تا آن روز بلندخندیدن مرد‌ها را ندیده بودم، این خنده‌ها برای پدرم هم تازگی داشت. بوی سیگار می‌آمد و پدرم از این شرایط خیلی ناراحت بود. گذشت تا اینکه اذان مغرب شد، آقای مجیدی وضو گرفت تا نماز بخواند و همین باعث جلب اعتماد پدرم شد و نظرش راجع به آدم‌های آن اتاق عوض شود. پدر من روی نماز خیلی حساس است. بعد‌ها هرچه گذشت با آقای مجیدی رفیق‌تر شد. آن سال‌ها بیرون‌آمدن از اردوگاه خیلی سخت بود، یکی از آرزو‌های مادرم این بود که از اردوگاه بیرون بیاید، چون در اردوگاه افسرده شده بود و همیشه می‌گفت: «من فکر نمی‌کنم از این زندان آزاد شوم».

آقای مجیدی انسان بزرگی است. آشنایی با آقای مجیدی و بازی در فیلم باران، اتفاق بزرگی نه‌تن‌ها برای من، بلکه برای خانواده‌ام بود. آقای مجیدی در تهران یک خانه با وسایل برای من و خانواده‌ام گرفتند، ما با قطار به تهران رفتیم و کار ساخت فیلم باران آغاز شد. در طول پروژه من هرچیزی که خواستم، خانواده‌ام مهم‌ترین دلیلش بود. یک روز آقای مجیدی آمدند خانه ما به خواهر و برادرانم گفتند که با زهرا دعوا نکنید، این باعث شد که خواهرانم با من حسودی کنند.
 
 
 

عکس یادگاری با پارسا پیروزفر

همان سال که فیلم باران در جشنواره فجر اکران شد، واکنش کارگردان‌های معروف سینما و بازیگران برای من خیلی جالب بود. بعضی‌هایشان دنبالم گشته بودند تا من را ببینند. هیچ‌وقت من یادم نمی‌رود که «پارسا پیروزفر» نشسته بود، من رفتم به آقای پیروزفر گفتم با من عکس می‌گیرید و او با من عکس گرفت. بعد دیدم آقای مجیدی ناراحت شدند، من از ناراحتی ایشان متوجه شدم که نباید این کار را می‌کردم. روز‌های اولی که فیلم اکران شد، خیلی‌ها من را می‌شناختند، اما خودم دوست نداشتم معروف شوم. چند سال قبل خواهر کوچک‌ترم به تهران رفته بود، یک خانمی در قطارشهری به ایشان گفته بود شما چقدر شبیه بازیگر فیلم باران آقای مجیدی هستید، بعد که خواهر من گفته بود من خواهر او هستم، آن خانم احوال ما را از او پرسیده بود.

آغازی نو در مشهد

دریافتی من از فیلم باران در آن زمان برای یک افغانستانی ساکن ایران پول خوبی بود. بعد فیلم ما خیلی زود به مشهد بازگشتیم. آقای مجیدی خیلی اصرار داشت که ما زودتر به مشهد برگردیم. او روی نماز من خیلی حساس بود و به‌دلیل نماز من یک روز کار را تعطیل کردند.

وضعیت دهه شصتی‌ها مشخص شود

بچه‌های مهاجر افغانستانی که در دهه‌۶۰ در ایران به دنیا آمده‌اند، هیچ جایی در افغانستان ندارند و اگر به آنجا بازگردند، زندگی سختی در انتظار آن‌هاست. این سال‌ها شرایط خیلی بهتر شده، اما اگر قرار است این نسل همین‌طور بلاتکلیف بماند، رفتنش بهتر از ماندنش است. ازدواج پسر‌های افغانستانی با دختران ایرانی تقریبا غیرممکن است و شرایط پیچیده‌ای دارد، به همین دلیل برادر من نتوانست با دختری که دوستش داشت، ازدواج کند. امیدوارم مقامات محترم جمهوری اسلامی ایران درباره این نسل تصمیم مناسبی بگیرند.

 

توجه رسانه‌ها به مهاجران امیدوارکننده است

یک دوره بازتاب کار‌های بد افغانستانی‌ها در رسانه‌های ایران زیاد بود، انگار روزنامه‌ها منتظر بودند که افغانستانی‌ها خطایی کنند تا آن را انعکاس دهند، اما هیچ‌کس دنبال این نبود که یک افغانستانی موفق را پیدا کند. رسالت رسانه ترویج اخبار خوب و مثبت هم هست. همین که یک‌جایی باشد که حرف مهاجران افغانستانی زده شود، اتفاق مثبتی است. ما در این سال‌ها هیچ تریبونی نداشته‌ایم. به‌نظر من نشان‌دادن جوانان موفق افغانستانی و نقاط روشن زندگی آن‌ها در ایران می‌تواند مهم‌ترین رسالت رسانه شما باشد.
 
 
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۵
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۱
عبدالرحیم کرمی
۰۷:۵۱ - ۱۴۰۳/۰۹/۰۲
فیلمی بودکه دردورنج رابه تصویرکشیدیاعلی
حیدر
۱۷:۴۴ - ۱۴۰۲/۱۲/۲۰
سلام فیلم باران یک فیلم فوق العاده با بازی های زیباست. واقعا" تحت تاثیر قرار گرفتم. برای همه عوامل فیلم از جمله آقایان مجیدی، ناجی، عابدینی و به ویژه سرکار خانم بهرامی آرزوی سلامتی و موفقیت دارم.
علی
۱۰:۲۵ - ۱۴۰۰/۱۰/۲۶
سلام باتشکرفراوان ازآقای مجیدی عزیز.فیلم باران طوری ساخته شده که واقعادیدگاه هربیننده ای روبه عزیزان افغانی تغییرمیده.ازبازیگران محترم وکاربلداین فیلم آقایان ناجی.عابدینی.سرکارخانم زهراابراهیمی تشکروموفقیت روزافزون روآرزومندم یورولمیین ایلربویی یاشایین
ناشناس
۰۹:۲۳ - ۱۴۰۰/۱۰/۲۶
بهترین فیلمی که در طول عمرم دیدم
سلامی
۲۰:۴۴ - ۱۴۰۰/۱۰/۲۵
در اروپاکه بسیاری از مردم پایبند به دین و مذهبی نیستند فاصله ها برداشته شده ویک آلمانی ویک ترکیه ای باهم تفاوتی ندارند اما هنوز در ایران افغانی ها را غریبه و درحد ایرانی نمی دانند باید فرهنگ سازی شود که همه انسانها بنده خدا هستند